فوق ماراتن

۳۰۶ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

حس می‌کنم کافی نیستم. نمی‌دانم وقتی صبح خیلی خیلی خوابم می‌آید بهتر است بخوابم یا بیدار شوم و هرطور شده مغزم را بیدار نگهدارم. 

این هفته با یک مفهوم جدید آشنا شدم. یک پادکست گوش می‌دادم که می‌گفت قبلاً همه می‌گفتند زندگی ماراتن است و این فلسفه خیلی جای خودش را باز کرده بود و حالا هم از همه می‌شنویم. ولی تحقیقات ما نشان داده برای بازدهی بالا، این دیدگاه درست نیست. زندگی دوی ماراتن نیست، دوی سرعت است. 

وقتی فکر می‌کنی زندگی دوی ماراتن است خیال می‌کنی همیشه وقت داری برای همه چیز، یک زمان بی‌نهایت روبروی خودت می‌بینی. و دوم اینکه خیال می‌کنی حتی وقتی خسته‌ای باید به دویدن ادامه بدهی، گرچه آهسته‌تر. و می‌گفت این درست نیست. و اگر به زندگی به چشم دوی سرعت نگاه کنی نتایج بهتری خواهی گرفت.

دوی سرعت یعنی در یک بازه‌ی زمانی کوتاه باید به یک سری نتیجه برسی، و آن زمان بی‌انتها را نداری. و اینکه می‌دانی در پایان این مرحله یک استراحت واقعی در انتظارت است. استراحتی که به تو برای دوره‌های بعدی انرژی خواهد داد. 


حرفش به دلم نشست و برای خودم یک بازه‌ی دو ماهه مشخص کردم برای دویدن. نه فقط دویدن در تمام روز، بلکه دویدن به معنای واقعی خود هم. این هفته هر روز صبح از خانه تا دانشگاه را دویدم. مسیر ۲.۵ کیلومتری. با کیف روی دوش. طی راه گاهی فکر کردم که دانشگاه آتش گرفته و من پشتم یک کپسول آتش‌نشانی دارم که باید خیلی سریع به مقصد برسانم. گاهی هم یاد گرفتم که فقط از سایه‌ی یک درخت تا سایه‌ی درخت بعدی بدوم، و زیاد هم به آتش‌سوزی در دانشگاه فکر نکنم. 


ولی هرچه می‌دوم باز هم کارهایی که می‌خواهم انجام بدهم تمام نمی‌شود. احساس می‌کنم کندم. برای خودم تایمر می‌گذارم که یک سری کارها را سرعتی انجام دهم، نه با خیال آسوده. چون زندگی دوی سرعت است. ولی باز هم نمی‌شود. یا هنوز من بی‌دست و پا هستم و باید سریعتر شوم. 


این هفته کتاب حمیدرضا صدر در مورد بیماری‌اش تا مرگش را خواندم. در آن آخر که دیگر مرگ را می‌پذیرد، تصمیم می‌گیرد اعضایش را برای تحقیقات علمی اهدا کند. و آنجا می‌نویسد که بالاخره در برابر بیماری احساس قدرت می‌کند. زندگی واقعاً کوتاه است. و نمی‌دانم چطور می‌شود قدرتمندانه مرگ را پذیرفت. دوست دارم زیاد زندگی کنم. چون هنوز خیلی کارها برای انجام دادن، و خیلی چیزها برای یاد گرفتن دارم. دوست دارم قدرتمندانه زندگی کنم. 


+ هفته‌ی بعد کنفرانس داریم و من هم آنجا ارائه دارم. مخلوطی است از استرس و هیجان و کارهای زیاد. ولی در آن پنلی که من ارائه دارم دو نفر دیگری که ارائه می‌دهند هر دو خودشان استاد دانشگاه هستند. هدیه بهمان گفته بود که این کنفرانس ادم‌های زیادی می‌آیند و نباید خودمان را با بقیه مقایسه کنیم. ولی من حتی موقعی که داشت این حرف را می‌زد هم توی ذهنم می‌گفتم باید بتوانم قابل قیاس باشم. البته خیلی هم نگران نیستم، بیشترش همان هیجان و چالش است. 


+ در پست قبلی از "نشانه‌های جدید" گفته بودم. حالا هم یک جایی از پایم درد می‌کند که نمی‌دانم چیست (پشت زانو و کمی بالاتر از زانو) و سرچ کردم و انگار بهش می‌گویند باند ایلیوتیبیال یا IT band. حالا چون گفته بودند بهبودش زمانبر است، فعلاً نمی‌دوم تا خوب شود و این مدت ورزش‌هایی برای قوی‌تر کردنش هم انجام می‌دهم. بله خلاصه این همان نشانه بود و خوشحال شدم که نشان داد از منطقه‌ی امنم بیرون آمده‌ام. ضمن اینکه در هایک عضله‌ی پایم که بهش calf می‌گویند هم درد گرفته بود (پشت پا، قسمت پایین زانو)؛ برای ان هم گفته بودند باید طناب بزنی تا قوی شود. طناب می‌زنم و دیگر در این دویدن‌ها اصلاً نگرفت. امیدوارم مشکل IT هم درست شود. 


+ پادکست how to be awesome at your job، قسمت peak performance 

++ کتاب "از قیطریه تا اورنج کانتی" 

  • نورا
You won't know you're there until you're there

این بار که رفتیم هایک انگشت شست پایم تا چند روز درد می‌کرد و مثلاً موقع بلند شدن از زمین که انگشت کمی خم می‌شود حس می‌کردم الان است که ناخن از انگشت جدا شود. سعی کردم زیاد بیرون نروم اما نمی‌شد. یکشنبه دوباره برای استادیوم رفتن مسیر را پیاده رفتیم و برگشتیم و آن شب حتی وقتی انگشتم خم نمی‌شد هم درد داشت. دوشنبه جایی نرفتم ولی سه‌شنبه باید می‌رفتم دانشگاه. آن یکی کفش‌هایم که برایم اندازه‌تر است را پوشیدم و رفتم و اولش راه رفتن کمی درد داشت ولی بعد شاید کلاً یادم رفت و دیگر چیزی هم حس نکردم. چهارشنبه هم به همین صورت گذشت و دیروز تازه متوجه شدم که کلاً نصف انگشتم کبود شده؛ ولی خب دیگر درد نداشت. 

هنوز ذهنم درگیر آن مسئله‌ی "نشانه‌های جدی بودن" بود. و وقتی دیدم انگشتم کبود شده خنده‌ام گرفت. این نشان می‌داد هایک‌های قبلی همه شوخی بوده است. و به خودم گفتم پس این باید نشانه‌ی من باشد. که بدانم تا وقتی انگشتم کبود نشده آن پیاده‌روی جدی و خارج از محدوده‌ی امن نبوده. و البته حد جدی بودن هم متفاوت است. تابستان گذشته درست همین اتفاق برای انگشت آن یکی پایم افتاد، ولی برای مقدار پیاده‌روی بسیار کمتر و ساده‌تر. و کلی هم ترسیده بودم که چه مشکلی پیش می‌آید و تا یک ماه شاید دوباره پیاده‌روی نکردم. 

ولی نکته اینجا بود که تا وقتی به آن نقطه نمی‌رسیدم نمی‌توانستم صرفاً با فکر کردن بفهمم نشانه‌اش چیست. 

فکر می‌کنم برای بقیه‌ی موارد هم همینطور باشد. نمی‌شود بنشینم فکر کنم برای من نشانه‌های "خارج از راحتی" بودن چه چیزی است. باید خودم را به مرزها بکشانم، تا جایی که اتفاقات جدید بیفتد، و نشانه‌هایی ببینم که قبلاً ندیده‌ام، و چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی به چالش کشیده شوم؛ آن موقع نشانه‌هایم را پیدا خواهم کرد. 

لب کلام اینکه: نمی‌توانی بفهمی چه موقع آنجایی، تا وقتی که آنجا باشی. 
  • نورا

خب در مورد پست قبل. رفتم خودمو چای مخاطب گذاشتم. و در واقع یادم اومد که من خودمم یک "مخاطب" هستم، منتهی مخاطب سایر وبلاگ‌ها. بعد نشستم به تک‌تک وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم و دوستشون دارم فکر کردم. و به نظرم اومد که مهم‌ترین چیز ثبات داشتنه. یعنی مثلاً "بنفش آبی کبود" هرروز می‌نویسه و منم هرروز وبلاگشو می‌خونم. و قبل از اینکه وبلاگشو باز کنم میدونم با یه نوشته‌ی نهایتا پنج‌شش خطی مواجه خواهم بود، و سبک نوشتنش رو هم میشناسم. یا مثلاً الهه شاید ماهی یکی دو تا پست بذاره، بعضی‌ وقتا هم شده که پشت سر هم پست بذاره؛ ولی بازم میدونم یه متن حدوداً سه پاراگرافیه، در مورد زندگیش، آمیخته به کمی احساسات، و اتفاقاتی که منو به فکر فرو می‌بره. و به طور کلی سبک خودشو داره و بازم برام آشناست. یا نورا که متنش همیشه طولانیه، و همراه با جزئیات و توصیفات زیاد. و البته که زیبا. و میتونم همینجور به تک تک وبلاگ‌ها با سبک‌ها و حجم‌کارهای مختلف فکر کنم؛ ولی نکته‌ی مشترک همه‌شون همون ثباته. همینکه می‌دونی وقتی باز می‌کنی با احتمال زیادی چه چیزی در انتظارته. 


من به این اندازه ثبات نداره نوشتنم. و هنوز نمیدونم راهش چیه برام. باز حالا برم بهش فکر کنم.


  • نورا

توانایی این را دارم که هر شب بنویسم. ولو جمله‌ای کوتاه. با اینحال پررنگ برای آن روز. ولی حس این را دارم که باید صبر کنم تا جملات در ذهنم انسجام بیشتری بگیرند، و دچار زیاده‌گویی نشوم. هنوز هم نمی‌دانم راه درست چیست. 


این روزها داریم به این مسئله فکر میکنیم که "چه چیزی نشان دهنده‌ی جدیت است؟". او می‌گوید جدیتش را همیشه با غم نشان می‌دهد. طوری که اگر غصه‌دار نباشد به خودش شک می‌کند که آیا مسئله برایش جدی بوده یا نه. و داریم فکر می‌کنیم اگر آدمی بخواهد غم را کنار بگذارد، چطور می‌تواند به خودش ثابت کند که جدیت داشته است؟ و "تفاوت قوی‌بودن و بی‌خیال بودن چیست؟"

من فعلاً چند فرضیه‌ی خام دارم.


 اولی‌اش تلاش کردن، یعنی می‌گویم ببین دست‌هایت چه می‌کنند، پاهایت کجا می‌روند. این‌ها می‌تواند جدیت باشد. نه آن احساسی که بروز می‌دهی. ولی این فرضیه همیشه جواب نمی‌دهد. مثلاً کسی که عزیزی را از دست داده، برایش چه کاری می‌تواند انجام دهد؟ 


فرضیه‌ی بعدی‌ام "جدایی شدت غم از مدت غم" است. یعنی ممکن است غم نشانه‌ی درستی برای جدیت باشد، و هرچه هم شدیدتر باشد به جدی‌تر بودنش ارتباط داشته باشد؛ ولی آیا هر غم شدیدی طولانی است؟ یا انسان قوی می‌تواند بعد از مدت کوتاهی حتی از یک غم شدید رهایی پیدا کند؟ 


فعلاً همین دو تا. و دارم به این فکر می‌کنم که من کجاها جدی بوده‌ام؟ کجاها قوی بوده‌ام؟ کجاها غمگین بوده‌ام؟ و هر کدام چگونه بوده است؟ 


امروز یک سخنرانی در مورد cognitive empathy در دانشکده بود. همدلی شناختی. همدلی سه نوع مختلف دارد: احساسی، شناختی و رئوفانه. در نوع احساسی آدم قادر است احساس طرف مقابل را کاملاً در خودش حس کند. در نوع رئوفانه علاوه بر درک احساس، فرد به کمک‌کردن برمی‌آید. و در نوع شناختی، می‌توان درک کرد که طرف مقابل به چه چیزی فکر می‌کند. که این نوع دیگر فقط در غصه‌ها به کار نمی‌آید؛ در تمام بطن زندگی می‌تواند جاری شود.


در مورد وبلاگ نوشتن، و چگونه نوشتن، و چه اندازه نوشتن؛ اگر بخواهم ساده فکر کنم این است که بیایم بپرسم "شما چه فکر می‌کنید؟"؛ ولی اگر بخواهم همدلی شناختی داشته باشم، باید خودم را جای تک تک شما بگذارم، شمایی که از "آخرین وبلاگ‌های به روز شده" آمده‌ای، شمایی که "یک ستاره‌ات روشن شده"، و شمایی که از "فیدخوان می‌آیی"، و شمایی که هر بار آدرس وبلاگ را وارد می‌کنی تا ببینی وبلاگ به‌روز شده یا نه. و البته به شکل‌های مختلف دیگری هم می‌شود دسته‌بندی کرد. 


بله خلاصه. بروم به همه‌ی این چیزها فکر کنم. 


  • نورا

اون دفترم یادتونه که یه بار نشونش دادم گفتم بریده‌های کتابامو توش می‌نویسم؟ بعدش دیدم برام وقت‌گیره و مثلاً نیم ساعت می‌خوام کتاب بخونم ده دقیقه‌ش در حال نوشتنم. بعدش تصمیم گرفتم از اون قسمتا عکس بگیرم و تو گوشی هایلایت کنم. ولی خیلی زود متوجه شدم تو گالری گوشیم گم و محو میشن و اینجوری نیست که به راحتی دوباره برم بخونمشون. این شد که یه پیج اینستاگرام جدید باز کردم که فقط عکسامو توش پست کنم. بمونه برا خودم. خلاصه اینکه اینجا هم گفتم معرفیش کنم، حالا که یه مدتی ازش گذشته و میدونم برام جواب میده این روش. ولی شاید در روز پنج دقیقه یا کمتر فرصت کنم بهش سر بزنم؛ چون هدف اصلیم این بود وقتم کمتر گرفته شه نه بیشتر. لذا به بزرگی خودتون ببخشید اگه یه وقت کامنت گذاشتید و یک هفته بعدش تونستم جواب بدم :)) 


این آدرسشه: instagram.com/mornings_with_books

  • نورا

امروز رفته بودم خرید. بعد از مدت‌ها خرید آنلاین، دوباره زندگی طوری شده که می‌توانیم برای خرید حضوری برنامه بریزیم و با پروانه قرار گذاشتیم که دو هفته در میان، هر بار یکی‌مان برود خرید. 

آنجا که بودم یک خانمی که از کنارم رد شد برگشت و گفت این پروانه‌ی شالت خیلی زیباست. من هم تشکر کردم و لبخند زدم. برای شاخه‌ی گل که تعریف کردم، می‌گفت به نظرش آنجا این یک فرهنگ است، که آدم‌ها می‌توانند از یکدیگر تعریف کنند. بدون تملق. بعد یاد بارهای دیگری افتادم که این تجربه را اینجا داشتم. و تعدادشان زیاد بود. یک بار رفته بودم دکتر و منشی دکتر گفت که پالتو‌ام خیلی قشنگ است، مخصوصا طرح دکمه‌هایش. ظرافت خاصی دارد. یا وقتی برای مهمانی رفته بودیم خانه‌ی هدیه، کارلی و سوچا گفتند که کفش‌ها و بلوز و روسری و شلوار و کیفت خیلی قشنگند و کارلی بعد از اینکه خودش یکی یکی این‌ها را گفت برگشت گفت باید بگویم کلاً I love your outfit. و خب من در ایران هم با همین شمایل بودم، ولی تعداد دفعاتی که دیده بودم مثلاً یک ادم کاملاً غریبه در فروشگاه برگردد بگوید روسری‌ات قشنگ است صفر است. خودم هم ناخودآگاه انگار یاد گرفته‌ام به بقیه خوبی‌هایشان را بیشتر یادآوری کنم، و این محدود به زیبایی‌های ظاهری نیست. و اینکه این تعریف‌ها کاملاً هم صادقانه و bona fide است، یعنی خودم هم می‌توانم تایید کنم که پروانه‌ی کوچکی که از گوشه‌های شالم آویزان است واقعاً زیباست. 


خلاصه این هم برود در شمار پست‌های تفاوت‌های اینجا و آنجا. 


تربچه خریدم بعد از مدت‌ها و دلم می‌خواهد به همه نشانش دهم. از بس که عکسش را دوست دارم. پس عکس تربچه‌ها و پروانه خدمت شما :)



+ می‌خواهم دوباره آزمون زبان بدهم و دارم سعی می‌کنم از کلمات جدیدی که هرروز یاد گرفته‌ام در بطن زندگی استفاده کنم. خلاصه bona fide را ببخشید :)




  • نورا

خبر کوتاه و جان‌کاه بود: وی مبتلا به مرض codependency است. 

زبانه‌های آتش از آنجا شروع شد که طی مکالمات اخیر، شاخه‌ی گل اشاره داشتند که "باید به خودت اعتماد کنی" و "بتونی تصویر بیرونی خودت رو بشناسی". فوقع ما وقع. وی کمر به همت بست که خودش را از نگاه دیگران بشناسد و متوجه باشد چه تصویری از خود به جهانیان ارائه می‌دهد.

ولی مشکل آنجا بود که وی به زودی متوجه شد حتی خودش تصویری از خودش ندارد. و "اصلاً من چه کسی هستم که تصویر من باشد؟". بنابراین شروع به جست‌وجو نمودن نمود که "از کجا بدانم چه کسی هستم" و یا حتی "آدم‌های خوب چه صفاتی دارند؟" (چطور ممکن است این خانم چیزی جز «خوب» باشد؟ :دی در ادامه به این هم می‌رسیم.) 

که خب الحمدلله یک سری افراد خیّر قبلاً لیستی از صفات انسانی در انگلیسی را تهیه کرده بودند. و در این لیست یک چیز توجه وی را جلب نمود: laid-back. چرا که هم‌خانه‌ای وی در مکالمه‌ای به او گفته بود "این بی‌خیالی‌ات گاهی آزاردهنده است" و شاخه‌ی گل هم در گذشته گفته بود که ریلکس‌بودن و آهسته‌بودن وی می‌تواند در زندگی مشکل‌ساز باشد. بنابراین گفتیم خب بیا از همینجا شروع کنیم. از یک نقطه که برایش دو شاهد موجود است. 

بعد یک تست دادیم با عنوان laid-back, pragmatic or dramatic؟ و تست تشخیص داد که وی super pragmatic است. خب اینجا داستان بسیار جذاب شد. چون نشان می‌داد تصویری که من از خودم دارم (super pragmatic) با تصویری که دیگران از من دارند (laid back) متفاوت است. 

این شد که دوباره به شاخه‌ی گل رجوع کردیم که ببینیم این مسئله چطور ممکن است. آیا این انتظارات متفاوت است که موجب این تفاوت شده؟ یا آیا نشان‌دهنده‌ی عدم شناخت وی از خود است؟ و راه و چاه چیست؟ 

شاخه‌ی گل به نکته‌ای بسیار زیبا اشاره کرد. اولاً که گفت نظرش به ریلکس نزدیکتر است. گفت تو پذیرش زیادی داری و منعطف هستی که خوب است. ولی در بلندمدت می‌تواند آزاردهنده باشد. چرا که باعث می‌شود: ۱) حرفت را نزنی ۲)مسئولیت‌پذیری‌ات خدشه‌دار شود. و مثالی عرضه داشت که بسیار مفید افتاد. گفت "باید بتوانی بگویی من الان نیمرو می‌خواهم، ولی حالا اگر پنیر هم شد بدخلقی نکنی". این آن تعادل بین assertive بودن و laid-back بودن است. 

وی با لغات کلیدی جدید شروع به جستجو کرد و به یک پادکست در مورد افراد ریلکس برخورد که دقیقاً شرحی از وی بود و شرحی از مشکلات وی. بنابراین بیشتر جستجو کرد در مورد "ریلکس بودن در روابط" و به این مقاله برخورد که شرح داده بود چطور ریلکس بودن می‌تواند به روابط آسیب بزند و در این مقاله به یک نکته‌ی بسیار کلیدی اشاره شده بود و آن این بود که:

اینطور نیست که امروز بفهمید ریلکس هستید و فردا تصمیم بگیرید اینطور نباشد. ریلکس بودن ریشه در مشکلات عمیق‌تری دارد، و ممکن از در فرزندانی دیده شود که به آن‌ها آموزش داده شده تنها زمانی دوست‌داشتنی هستند که بچه‌های "خوب"ی باشند، و تنها زمانی باارزشند که به دیگران کمک کنند، به زبان دیگر: codependency. 

وی در این لحظه از هوش رفت و دامن از دست بداد و یاران از یاد برد و فریاد سر داد که آیا تمام مدت تمام مشکل این بوده؟ ولی چون PPD هنوز در زمینه هست، رفت و بیشتر جستجو کرد تا آنکه مطمئن شد بله؛ متأسفانه وی مبتلا به مرض codependency است. 

این پادکست نیز بسیار مفید افتاد. هم در اینکه نشانه‌ها را به وضوح شرح می‌دهد برای تشخیص. و هم اینکه تاکید می‌کند راهش این نیست بنشینید در وبلاگتان شرح دهید "چگونه پدر مادرم از من فردی codependent ساختند" و "من چگونه قربانی زندگی در این دنیای نابرابر شدم". بلکه راهش فقط این است که بپذیرید و بعد کم‌کم زندگی‌تان را تغییر دهید. نشانگان را برطرف کنید. و چند مثال خیلی خوب هم می‌زند. 


نکته‌: codependency ربطی به مستقل بودن ندارد. ممکن است فردی (اشاره نمی‌کنم چه کسی) بسیار هم مستقل و قدرتمند و این حرف‌ها باشد. اما همچنان ارزشمند بودنش را در کمک کردن به دیگران ببیند یا نداند رنگ مورد علاقه‌اش چه رنگی است یا همه‌ی تصمیم‌ها را به دیگران بسپرد تا جایی که فردی ریلکس شود. در عین اینکه مستقل است. 


نکته ۲: در واقع یک چیزی داریم به اسم over-functioning codependency. که اشاره به این دارد که اتفاقاً افراد موفق، به خصوص زنان موفق، احتمال بیشتری دارد که codependent باشند. چرا که ارزش خود را در موفق بودن (راضی نگهداشتن تمام معلم‌ها و اساتید و کارفرماها) می‌یابند.

  • نورا
  • نورا
  • نورا

وقتی می‌گویم «دوست داشتم بخوابم و هرگز بیدار نشم» حرفم را جدی نمی‌گیرد. جوری رفتار می‌کند انگار نشنیده است. برای لحظه‌ای عصبانی‌ام می‌کند ولی بعد به یاد می‌آورم که همه چیز در این دنیا لحظه‌ای است و این کمی از خشمم کم می‌کند. 

دست‌هایم را می‌گیرد و در حالی که چشم‌هایم را بسته‌ام مرا روی هوا به سمت دره می‌کشاند. به زیر پاهایم نگاه می‌کنم و به صورتش می‌خندم. با هم سقوط می‌کنیم. آزاد و رها سقوط می‌کنیم تا وقتی که دست‌هایش از دست‌هایم محو شود و ذره ذره در فضا حل شود، انگار که هرگز وجود نداشته است. خوابیدن واقعاً پدیده‌ی عجیبی است. هربار محو می‌شوی و دوباره از نو پدیدار می‌شوی. درست همانطور که قبلاً بوده‌ای. ولی آنقدر عادی و روزمره است که انگار کسی متوجه عجیب بودنش نمی‌شود. 

چند وقت پیش گذرم به معبدی افتاده بود. نمی‌دانم چطور از سرراهم پیدا شد. یک درخت بزرگ بود که وسطش را خالی کرده‌ بودند و درونش یک نفر به عبادت نشسته بود. درخت البته کاملاً سرحال بود و برگ‌های سبز روشنی داشت. بر خلاف میل درونی‌ام که می‌خواست روی شاخه‌ها بپرد و آنجا کمی استراحت کند، به یک تکه سنگ تکیه دادم جوری که فرد داخل درخت متوجه حضورم نشود. صحبت کردن با اینجور آدم‌ها حوصله سر بر است. گاهی ترجیح می‌دهم با یک خرمگس صحبت کنم تا یکی از این‌ها. به چیزهای موهومی باور دارند و کاملاً غرق در تفکرات خودند. تا جایی که انگار چیزی غیر از آنچه به آن باور دارند را نه می‌بینند و نه می‌شنوند. 

همانجا نشسته بودم که یکهو یک کرم سرش را از خاک بیرون آورد و به من سلام کرد. اولین بار بود که می‌دیدم یک کرم پشتش را به آدم نمی‌کند و رد نمی‌شود. برای همین من هم به او سلام کردم و سعی کردم افکار گونه‌پرستانه را از خودم دور کنم.  البته آن لحظه تنها هم بودم و از هم‌صحبتی بدم نمی‌آمد. گفتم شاید این کرم با بقیه‌ی کرم‌ها فرق داشته باشد. که خب همینطور هم بود. درست یادم نیست با چه چیزی شروع کردیم. یعنی آدم اگر بخواهد همیشه یک حرف مشترکی برای صحبت پیدا می‌کند. حدس می‌زنم در مورد طعم کلم‌ها با هم توافق نظر داشتیم. و البته آن هسته‌ی وسط گیلاس که برای کرم‌های بیچاره مصیبت بزرگی است. بعد کم کم صحبتمان به فلسفه‌ی زندگی رسید. آن موقع من هنوز زندگی را دوست داشتم. صبر زیادی داشتم. و عاشق این بودم که از دره‌ها پایین بپرم. به من گفت:

«تو به جسم اعتقاد داری؟»

یادم نیست دقیقاً جوابش را چه دادم. فقط مطمئنم که گفتم به نظرم همه‌اش چرندیات است. گفتم چطور ممکن است که یک چیزی آن بیرون باشد که همیشه موجود باشد و حتی موقع خوابیدن نیز محو نشود؟ و غیرمعقول‌تر از آن اینکه آن چیز فقط در زمان مشخصی موجود باشد و بعد برای همیشه نابود شود! چه کسی ممکن است این توهمات را باور کند؟ گفت او هم قبلاً به جسم اعتقاد نداشته، ولی احساس می‌کند یک چیزی فراتر از او آن بیرون وجود دارد، یک جور اتصال را احساس می‌کند، چیزی که حتی وقتی می‌خوابد آن بیرون وجود دارد و اصلاً به همین خاطر است که با بیدار شدنش دوباره همینی می‌شود که هست. یک کرم. اگر آن نقطه‌ی مرجع آن بیرون وجود نداشت، چرا یک کرم بعد از بیدار شدنش تبدیل به پروانه نمی‌شود؟ یک سری مثال‌های دیگر هم سر هم کرد. می‌گفت:

«ببین من یک زمانی عاشق یک گل بودم. همه چیز خوب پیش رفته بود و قرار بود با رسیدن باد بهار من برم و تخم‌هام رو پشت برگش بچینم. بهار اومد و رنگ این گل زرد شد. بعد برگ‌هاش ریخت. یک روز اومدم و دیدم دیگه وجود نداره. اونجا بود ولی دیگه حضور نداشت. خب اگه این مرگ نیست پس چیه؟»

گفتم «کرم عزیز من فکر کردم تو کرم تحصیل‌کرده‌ای هستی، به این پدیده می‌گن خواب گل. گل‌ها اینطوری می‌خوابند. به جای اینکه محو بشن خشک می‌شن، و دوباره سال بعد از همون خاک بیرون میان.»

گفت «نه. من یک سال صبر کردم. و یک گل از همونجا رویید که شبیه گل من بود. ولی دیگه گل من نبود.».

گفتم «آه خدای من! نمی‌دونستم با یک کرم عاشق طرفم! خب عزیز من اینکه مشخصه! اون گل گل تو بوده ولی دیگه تو رو دوست نداشته. همین. از قدیم گفته‌ن رنگ گل وفا نداره. حتی خود گل‌ها هم اینو به همدیگه میگن.» ولی خب او همچنان معتقد بود که جسم وجود دارد. 

خاطره‌ی آن روز خوب در خاطرم مانده. چون همان روز بود که آن اتفاق رخ داد. از او خواستم مرا تنها بگذارد تا کمی بخوابم و با چشمان خود محو شدن مرا ببیند، شاید که به آنچه می‌بیند ایمان بیاورد. و خوابیدم. خوابیدم و خواب دیدم که در همان خانه هستم. صحنه‌ها خیلی محو در خاطرم مانده. فقط یک جایی را یادم است که گوشی‌ام را پرت کردم. انگار خیلی ناراحت بودم. بعد او را در خواب دیدم. خواب دیدم دستان مرا رها کرد. بعد دیدم لبه‌ی یک پرتگاه ایستاده‌ام. چشمانم را بستم و قدم در دره گذاشتم. سقوط کردم. پرت شدم. می‌توانستم در روحم درد را احساس کنم. سرم خورد به یک سنگ. خون از بدنم جاری شد. خون همینطور می‌ریخت و کسی آنجا نبود. ترسیده بودم. با نفس نفس زدن از خواب بیدار شدم. هیچ وقت در خواب مرگ را احساس نکرده بودم. فکر کردم حتماً‌ به خاطر حرف‌های آن کرم لعنتی بوده که این فکرها را وارد مغزم کرده است. وقتی بیدار شدم روی یک کشتی بودم. با آنکه به خدا اعتقاد نداشتم، ته دلم خدا را شکر کردم که آن خواب تمام شده است. ولی نمی‌دانستم این تازه آغاز ماجراست. 

----

+ قسمت قبلی رو کمی تغییر دادم که به منطق داستان لطمه نخوره :)

  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان