فوق ماراتن

۳۰۳ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

ذهنم تمرکز نداره و نمیتونم یک متن منسجم بنویسم. ولی برای اینکه این هفته بدون پست نباشم یکم روزمره بنویسم. بعد از مدت‌ها تو اینستاگرام پست و استوری گذاشتم. و سعی کردم به طور فعالانه با ‌پارانویا مبارزه کنم. مثلاً با خوندن کامنت‌ها اخم نکردم و همه چیز رو ساده گرفتم و وقتی دخترخاله‌م گفت که «بالاخره رویت شدی» به جای اینکه این حرفش رو به بی‌ملاحظگیش تفسیر کنم (البته در اولین لحظه همچنان همونم)، تلاش کردم همونطور که دکتر رامانی گفته بود احتمالات دیگه رو هم در نظر بگیرم و از زاویه‌های دیگه هم به قضیه نگاه کنم. و تهش این شد که براش یه گیف رویت هلال ماه فرستادم :)) 

به زی می‌گفتم فکر می‌کنم اینطور نیست که ما نتونیم با بقیه ارتباط بگیریم، فقط به جای اینکه هوشمونو صرف رمزگشایی از نیات پلیدشون کنیم، باید اونو صرف شوخ‌طبعی و پیدا کردن جواب‌های هوشمندانه کنیم :) یه تغییر جهت ساده.

چند وقت پیش داشت می‌گفت که به نظرش رفتار آدما صادقانه نیست. و مثلاً یه بار نشده که پسرعموش بیاد دیدنش. و همیشه اینطوری بوده که تهران یه کاری داشته و در کنارش زنگ زده که من تهرانم بیا همو ببینیم که یه رفع تکلیف کنه. من اولش باهاش موافق بودم. ولی بعد که این قضیه‌ی پارانویا پیش اومد بهش گفتم ببین، اون میتونست همون زنگ رو هم نزنه. و چه اشکالی داره اگه کسی حتی نیتش مستقیماً دیدن ما نبوده با ما دو ساعت وقت بگذرونه؟ اینطوری نیست که بخواد سواستفاده کنه از این حرف زدن. درست مثل وقتی که پروانه بهم تو تولد گرفتم کمک کرد و آخرش گفت که مامانم بهش گفته بوده که برا من تولد بگیره و من کلی گریه کردم. و زی گفت که ببین، اون که مجبور نبود اینکارو کنه، میتونست همینکارو هم نکنه، و خودش خواسته که اینکارو کنه. و بعد آرومتر شدم. و زاویه‌های دیگه رو هم دیدم. 

دیروز هم کلی پیام گرفتم از آدمای مختلف. و به این فکر نکردم که حرفشون صادقانه هست یا نیست. چه اهمیتی داره؟ اونا دوست داشتن پیام بدن و بگن «سلام»، و همین باید به تنهایی قابل تقدیر باشه برای من :) 

به دوستایی که مدت‌ها بود می‌خواستم پیام بدم و حالشون رو بپرسم پیام دادم. و این هم ترسناک نبود. و بهم خیلی احساس خوبی داد. من نمیتونم به دوستام بگم که دلم براشون تنگ میشه. ولی میشه. و حالا میدونم نه من فرصت دارم و نه اونا، ولی خب بد نیست که حداقل هر چند وقت یه بار بهشون پیام بدم. 

خیلی وقتا پیش میومد که ما نمی‌رفتیم خونه‌ی کسی و مثلاً من با بچه‌های اونا همبازی بودم و وقتی می‌گفتم چرا نمیریم خونه فلانی، مامانم می‌گفت «هر رفتی آمدی داره» و اگه کسی نیومده خونه‌ی ما شاید دلش نمی‌خواد ما هم زیاد بریم خونه‌شون. ولی خب نمیدونم. من دوست ندارم آدما رو اینجوری ببینم. خود من خیلی کم میرم مهمونی چون آدم «شروع کننده ای» نیستم زیاد، ولی خیلی استقبال می‌کنم که کسی بیاد خونه‌مون. و اگه به کسی مدت‌ها پیام ندم معنیش این نیست که به یادش نبودم. یکی از دوستای دبیرستانم هست که من هنوز بهش فکر می‌کنم و دوست دارم یه روز ازش خبر بگیرم. ولی دیگه هیچ راه تماسی‌ای باهاش ندارم حتی. چون یه روزی بود که فکر می‌کردم همیشه فرصت هست و فکر نمی‌کردم آدما واقعاً گم بشن. 

خلاصه اینکه می‌خوام این جمله‌ی «هر رفتی آمدی داره» رو کنار بذارم. این مال زندگی من نیست. آره همین بود حرفم :)

+ کامنتا رو جواب میدم بچه‌ها، فقط به زمان نیاز دارم :) از نوشتن کامنتای بلند ناامید نشید، من دوستدار کامنت‌های طولانی و کوتاه هستم :)

  • نورا

شاید زیادی نسبت به لغت "محدودیت" و بدتر از آن جمله‌ای "محدودیت مصونیت است" گارد گرفته‌ام. ولی یقین دارم این هم یک جمله‌ی سوسیالیستی است. و ربطی به اسلام و دین و این‌ها ندارد. 

من ADHD متوسط دارم و این معرف حضور دوستان هست. یکی از راهکارهای پیشنهاد شده هم برای این مرض عدم تمرکز، dopamine detox یا سم‌زدایی دوپامین(؟) است. که قبلاً در موردش نوشته بودم. 

با این وجود، تازگی‌ها حس بدی به اینجور حرف‌ها دارم و حس می‌کنم راه درستی نیست. یعنی ببینید، فرض کنید یک حکومتی دارید به اسم "مغز" که در این حکومت یک ماده‌ای هست به اسم  "دوپامین" که به ساکنان مغز (نورون‌ها) احساس لذت می‌دهد. منتهی؛ دشمنانی مانند "تلویزیون"، "اینستاگرام"، "تلگرام" و "توییتر" و به طور کلی "تکنولوژی متخاصم" با اقدامات "جنگ نرم" از طرق غیر عادی به نورون‌های معصوم از همه‌جا بی‌خبر دوپامین می‌رسانند، و نورون آنجا که باید به "جهاد و سازندگی" و "کار مفید" بپردازد، جذب حقه‌های دشمن شده و "مشکلات تمرکزی عدیده‌ای" بر "مغز" سایه‌انداز می‌شود‌. 

لذا، حکومت مغز تصمیم می‌گیرد طی یک عملیات با نام "دوپامین دیتاکس" به مقابله با دشمن به پا خیزد و تمرکز از دست رفته را به دست آورد. بدین صورت که طی این عملیات تمام ورودی‌های مغز را محدود کرده، به دشمن اجازه‌ی ورود نمی‌دهد، و نورون‌ها در آرامش خیال می‌توانند به زندگی خود ادامه دهند و از دوپامینی که حاصل دسترنج خودشان است لذت و بهره‌ی کافی را ببرند. 

با این توصیفات، آیا به نظر شما این دوپامین دیتاکس شبیه کمونیسم نیست؟ بله شما با محدود کردن دسترسیتان به این چیزها آرامش خیال بیشتری دارید و زندگی شیرین و همه چیز آرام است. ولی به چه قیمتی؟ به قیمت بی‌خبر ماندن از دنیا؟‌ به قیمت "بی‌خیالی"؟ به قیمت عقب‌ماندگی؟ تازه آن‌ هم اگر این عملیات پایدار باشد! که تجربه‌ی من می گوید در موارد بسیار اندک پایدار است.

من فکر می‌کنم هنر این نیست که آدم در یک حکومت کمونیسم با محدودیت‌های شدید رهبری کند و به نورون‌های پیاده‌نظام خود افتخار کند. هنر آن است که در یک حکومت دموکرات که نورون‌ها آزادانه به دوپامین دسترسی دارند، به دلیل رسیدن به درجه‌ای از تمدن، انتخاب کنند که کار و تلاش را با استفاده‌ی زیاده از حد از تکنولوژی هدر ندهند. و "کار" باید بتواند در یک بازار آزاد با "تفریح" رقابت کند. اگر کار به شما دوپامین کافی نمی‌دهد، خب شاید بطن آن کار مشکل دارد. یا اگر شما انتظار دارید کارتان در عرض ۱۵ ثانیه، مثل یک استوری اینستاگرام به شما دوپامین بدهد، خب انتظاراتتان غیرواقع‌بینانه است. 

خلاصه اینکه من دیگر نمی‌خواهم خودم را در هیچ یک از این موارد مشروع، محدود کنم. آنچه باید تغییر کند رشدیافتگی من است، که با تجربه، صبر و چند بار سر به سنگ خوردن به دست می‌آید. من ترجیح می‌دهم فردی متمدن، با چند خطا در اینجا و آنجا، در یک مغز دموکرات باشم؛ تا آنکه فردی معصوم و بی‌خبر و محدود در یک مغز کمونیست. 

آزادی مغزم را از همین تریبون به اطلاع می‌رسانم. و با هر حرفی که انتهایش به "محدودیت مصونیت است" برسد مخالفم. نقطه. 

و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته. 

  • نورا

یک بنده‌خدایی که چند سال بود تحت تاثیر یک سخنرانی از رضا سیاح (خبرنگار CNN) اخبار نمی‌خواند و دیگران را نیز به این امر تشویق می‌کرد، رفته اشتراک نیویورک تایمز گرفته و در کوچکترین فرصتی که پیدا می‌کند یا خبر می‌خواند یا توییتر را باز می‌کند و در یک جمله متاسفانه دچار اعتیاد شده است.

البته وضعیت اضطراری ایران هم در این امر بی‌تاثیر نیست. و اینکه هر کسی دارد جبهه می‌گیرد و سمت خودش را مشخص می‌کند من را ترسانده است. 

زمانی که انقلاب ۵۷ رخ داد، مخالفان حکومت به سرعت اعدام شدند (اعدام گسترده ۶۷، که قبل از آن هم به طور پراکنده افراد اعدام می‌شدند). اموال افراد ثروتمند به سرعت مصادره شد. و هرکسی که زورش رسید اختلافات شخصی‌اش را هم قاطی کرد و انتقامش را گرفت. کسانی هم که توانایی‌اش را داشتند نماندند و غربت در غربت را به غربت در وطن ترجیح دادند. 

حالا که زمزمه‌های انقلاب دوباره به گوش می‌رسد، من از بلوا، از دوقطبی‌ها، از اقدامات آتش‌به‌اختیار و از نفرتی که در دل مردم کاشته شده می‌ترسم. نفرت بی‌دلیلی نیست، ولی ترسناک است. مردم فقط مخالف حکومت اسلامی نیستند، بلکه به کلی از اسلام بیزارند. من از اینکه دوباره موج خون راه بیفتد می‌ترسم. 

اینکه اصلاح‌طلب‌ها و اصولگراهای قدیمی متحد شده‌اند و شعار «اصلاح‌طلب اصولگرا دیگه تمومه ماجرا» سرگرفته خوشحالم. اینکه ماهیت جمهوری اسلامی مورد سوال قرار گرفته امیدوارم می‌کند. و مخصوصاً اینکه مردم دیگر حتی «جمهوری ایرانی» هم نمی‌خواهند، بلکه دنبال شکل‌های دیگر حکومتی هستند. این‌ها امیدوارکننده است. 

ولی اینکه آنقدر اوضاع بد شده که ایران ساده به دست می‌آید خوشحال نیستم. مثلاً می‌دانید، به این فکر می‌کنم که مثلاً اگر آقای رضا پهلوی (جونیور)، می‌خواست یک سناتور آمریکایی بشود، شاید باید مسیر سخت‌تری را طی می‌کرد،‌تا اینکه بخواهد در ایران انقلاب کند. حالا در این حرفم اطمینان زیادی هم ندارم. ولی مطمئنم شکننده شده‌ایم. و به معنای واقعی کلمه بدون چاره‌ایم. نه حزب داریم، نه سناتور داریم، و به قول زی حتی یک مخالف خوب هم نداریم. سالهاست که قدرت یا در دست آدم‌های نظامی است یا روحانیون. 

برای همین یک ترسی در وجودم افتاده که از اخبار عقب نمانم. می‌ترسم یک شب انقلاب شود و من در آن سهمی نداشته بوده باشم. و کسی نپرسیده باشد تو چه می‌خواهی.

+ یک بار زی داشت می‌گفت که نمی‌داند باید در آینده تلاش کند بیشتر بفهمد یا کمتر بفهمد. من درجا خنده‌ام گرفته بود چون داشتم تصور می‌کردم اینکه آدم تلاش کند کمتر بفهمد چه شکلی است. می‌توان یک رمان نوشت از مردی که تلاش می‌کرد کمتر بفهمد :)) ولی جدای از شوخی بحثش سر این بود که هرچه بیشتر می‌فهمد دنیا برایش دردناکتر می‌شود و رنج‌ها عمق بیشتری می‌گیرند. و به جایی رسیده که نمی‌داند این راه درستی است یا نه.

من گفتم که فکر می‌کنم فهمیدن به همه چیز عمق می‌بخشد. هم به رنج و هم به لذت. همه‌ی آدم‌ها نمی‌توانند از دیدن یک پرنده که پشت شاخه‌ها پنهان شده وسط یک روز گرم تابستان که در ترافیک گیرکرده‌اند ذوق کنند. ولی آن وقت اگر آن پرنده یک گلوله بخورد زیر گلویش هم یک هفته افسردگی نمی‌گیرند. و گفتم که من ترجیح می‌دهم بیشتر بفهمم. 

ولی حالا گاهی شک می‌کنم که امروز خبر بخوانم یا نخوانم. ندانستن یک درد است، دانستن یک درد. تا حالا که رنج بوده، کاش لذتش را هم بچشیم. کاش خبرهای خوب را هم خوانده کنیم. 

++ جناب صائب می‌فرمایند:

از دل خسته‌ی من گر خبری می‌گیری

برسان آینه را تا نفسی می‌آید

  • نورا

خبر کوتاه و جان‌کاه بود: من دچار اختلال شخصیتی پارانویید هستم :) 

البته‌ دکتر رامانی دورواسولا میگه که بهتره اسمش گذاشته بشه اختلال شخصیتی فوق‌حساس؛ چون تصور مردم از کلمه‌ی پارانویید یه شخصیت سایکوتیکه؛ در حالیکه این یه اختلال شخصیتیه و میتونه توی کسانی باشه که زندگی کاملاً (تا حدی!) نرمال دارن. 

 اما از کجا به این پی بردم؟ خب اتفاقات پشت سر هم زیادی افتادن، و در طول زمان هم بوده همیشه؛ ولی امروز صبح جرقه اینطوری زده شد که من به زی صبح‌بخیر گفته بودم و جواب نداده بود. و آخرین ساعت آنلاین بودنش هم صحبت قبلیمون دیروز بود. و تازه من دیر بیدار شده بودم و یعنی آیا این بشر نباید یه نگاهی می‌کرد که فلانی چی شد؟ :) پس یا یه اتفاقی افتاده براش، یا رفته بیرون و من اونقدر مهم نبودم که بهم بگه رفته بیرون و دسترسی به اینترنت نداره، یا اینکه یه چیزیه که من حتی حدس هم نمیتونم بزنم. دات دات دات :)) بهش زنگ زدم و جواب داد و بعدشم آنلاین شد و من به دلیل اینکه هم منو نگران کرده با دیر جواب دادنش و هم متوجه نیست که منو نگران کرده متهمش کردم و خلاصه یه چیز کوچیک تبدیل به یه چیز بزرگ شد و بحثای قدیمی هم وسط کشیده شد. 

بعدش دیگه من همینطوری اشک از دیدگانم روان شد و نشستم به اتفاقات فکر کردم و همه‌ی چیزایی که تو سرم بود رو نوشتم چون حس می‌کردم رفتارم نرمال نبوده و بابتش احساس بدی داشتم ولی نمی‌تونستم بگم چی اشتباهه. بعد کم‌کم شروع کردم به رفتارهای تکرار شونده‌م فکر کردم که چه چیزایی هی تکرار شده و سرچ کردم و اولش با این شروع کردم که why do I make a big deal out of every single little thing؟ و در نهایت رسیدم به پارانویا. و خب می‌دونستم که من پارانویا (با اونچیزایی که در موردش میدونستم) ندارم. پس اینجوری جلو رفتم که شاید یک نوع mild paranoia باشه. و در نهایت فهمیدم که PPD اونچیزی نبوده که فکر می‌کردم و در واقع همون hypersensitivityیه، که خب بخاطر اینکه زندگی فرد رو مختل می‌کنه اسمش میشه اختلال :) 

و حالا خیلی چیزها برام واضح شده‌ن و هرچند که دکتر رامانی معتقده پیشرفت آنچنانی‌ای نمیشه داشت چون معمولاً این افراد insight قوی‌ای ندارن؛ من معتقدم که میشه آدم نرمالی بشم. این اختلال طبق این سری ویدیویی که گوش دادم هفت تا نشونه داره و اگه فردی چهارتاش رو داشته باشه تشخیص داده میشه که اختلال رو داره. اینجا می‌خوام بنویسم ولی تاکید می‌کنم به هیچ عنوان هدفم اطلاع‌رسانی نیست؛ و روی خودتون تشخیص نذارید و همزادپنداری نکنید انشالله :)) هدفم فقط اینه که اینا رو نوشته باشم که تحلیل بهتری از وضعیت خودم داشته باشم. مثال‌ها واقعی هستند ولی دیگه اسم نمی‌برم :))) 

۱. یکی از تفاوت‌هایی که اختلال روانی پارانویید با اختلال شخصیتی پارانویید داره، اینه که اختلال روانی بر مبنای توهمه و اختلال شخصیتی بر مبنای واقعیت‌های با تعبیر اشتباهه. توی ppd آدم حس نمی‌کنه که CIA دنبالشع یا توی واکسن‌ها چیپ کار گذاشته شده؛ ولی اگه یه نفر بهش بگه که کیکتو زود خوردی، اینطوری تعبیر می‌کنه که "این آدم داره منو food shaming می‌کنه و شانس آوردم که من آدم چاقی نیستم و اصلاً شاید به خاطر همین حس حسادتشه که این حرفو می‌زنه." 

و خلاصه‌ش اینه که هر "رفتار کوچیکی" یک "نیت بزرگ" پشتشه. مثلاً بعضیا شاید یادشون باشه که از دست یکی از استادام ناراحت شده بودم چون یه کلمه‌ای رو داخل گیومه گذاشته بود تو پیامش :)) و یا مثلاً با زی هم برای اینکه من دچار سوتفاهم نشم از یه جایی قرار گذاشتیم که حرفای شوخی لبخندشون دوپرانتزه باشه :)) چون عزیزم منظورت از اون لبخند چی می‌تونه بوده باشه؟ :) 

و خب همین "بر مبنای واقعیت بودن" کار درمان رو سخت هم می‌کنه. چون فرد قانع نمیشه که مشکل از خودشه. میگه ببین من کلی شواهد دارم براش!! و این ما رو می‌بره به مورد دوم. 

۲. فرد دچار ppd دائماً در حال جمع کردن شواهده. که تو مورد قبل بهش اشاره شد. یعنی میگه ببین این هم‌خونه‌ای من با من یه مشکلی داره چون دیروز کتابام که روی میز بودن رو گذاشته بود اونطرف میز و هر ظرفی می‌ذارم تو سینک رو میره بلافاصله میشوره و اون روز به محض اینکه از در وارد شد بهم گفت میشه کیفتو رو مبل نذاری؟ (البته این بنده‌خدا هم اختلال خودشو داره، ولی خب) و همه‌ی اینا نشون میده این با من مشکل داره. 

اما وقتی از فرد پرسیده میشه که "خب چرا با تو مشکل داره؟" هیچ پاسخ منطقی‌ و دلیلی براش وجود نداره و جوابش اینه که "احتمالاً حسادت می‌ورزه و یا شاید هم یک مشکلی داره که فقط می‌خواد منو اذیت کنه" 

ولی نکته اینه که آدمای نرمال اصلاً هرگز به این شکل دنبال جمع‌‌کردن شواهد نیستن و دائماً در حال وصل‌کردن سرنخ‌ها نیستند. بهرحال صحنه‌ی قتل که نیست میدونید؟ 

۳. همیشه مشکل از بقیه‌ست. بقیه ocd دارن و سادیسم دارن و حسودن و می‌خوان نشون بدن تو به اندازه اونا بلد نیستی (ولی زهی خیال باطل!) و بخاطر اینکه من بهشون گفته بودم نمی‌خوام باهاشون هم‌گروهی بشم این‌ها هرکاری که ممکن بود کردن که منو ضعیف جلوه بدن و اخرش هم توطئه‌شون شکست خورد. یا مثلاً اون یکی هم‌گروهی که یک انسان در ظاهر نرماله ولی در باطنش ضدزنه و فکر می‌کنه چون من یک دخترم بلد نیستم مثل اون کد بزنم و عمداً جواب‌ها رو به من نمیگه که شخصیت منو تحقیر کنه. وگرنه که من اصلاً بدون اینکه شواهدی وجود داشته باشه خدای نکرده نعوذبالله کسی رو متهم نمی‌کنم. ولی خب متأسفانه آدم‌ها با مشکلات شخصیتی زیادی دست و پنجه نرم می‌کنن. و البته که تقصیری متوجه من نیست :)) 

ضمناً فراموش نکنید که فرد دارای ppd ممکنه تا جایی پیش بره که شما رو به صورت قانونی هم تعقیب کنه و من اسم نمی‌برم ولی ترم پیش یک بنده‌خدایی می‌خواست از دست هم‌گروهیش به حراست دانشگاه شکایت رسمی ببره که این فرد code of academy رو رعایت نکرده :)) 

۴. من نمیگم "همه‌ی آدما" با من بدن و کسی منو دوست نداره. ولی میگم "اصغر" و "اکبر" و "صغری" و "کبری" و "شمسی" و "قمری" و اوممم، بهتره اینطور بگم که "همه‌ی آدمایی که من تا حالا تو زندگیم دیدم" با من مشکل داشتن. من خدای نکرده کسی رو قضاوت نمی‌کنم و همیشه با خوشبینی و نیت خالص با آدما آشنا میشم. ولی خب اینم شانس مایه :)) 

بله کسایی که ppd دارن اگه بهشون بگی "تو معتقدی همه‌ی آدما با تو بدن" میگن نه ابداً ! ولی در نهایت معتقدن هرفردی به شیوه‌ی خودش زهرشو تو زندگیشون ریخته و اگه یه فرد سومی به زندگیشون نگاه کنه این رو به صورت یک الگو در تعاملات اون شخص می‌بینه. 

۵. من نمیگم همه دنبال منن. ملت که بیکار نیستن. و منم که آدم خاصی نیستم. ولی میگم اون آقایی که دیروز پشت سرم راه می‌رفت مشکوک بود رفتارش. پریروز هم یک نفری رو دیدم تو راه که بد بهم نگاه کرد. پس‌پریروز هم یکی داشت با اسکیت‌بردش دور می‌زد و من دیدم که مسیرشو رفت و برگشت. این معنیش چیه به نظر شما؟ چند روز قبل‌ترشم اون پسره تو اتوبوس بهم سلام کرد در حالیکه من نمیشناختمش و با من توی یه ایستگاه پیاده شد و شانس آوردم که دویدم تا خونه! در ضمن این دسته‌‌ی دوربین هم خیلی چیز خوبیه که خریدم و با خودم همیشه میبرم دانشگاه. چون اگه یکی از پشت بهم حمله کنه من با چی بکوبم تو فرق سرش؟ اذعان دارید دیگه؟ این جامعه ناامن شده. 

و این هم مورد پنجم در اختلال ppd که فکر می‌کنید بقیه می‌خوان به شما اسیب بزنن. بازم این یه چیز کلی نیست، و با توهم توطئه متفاوته، ولی یک الگوی تکرارشونده‌ست. 

۶. فرد مبتلا برای معالجه هرگز به روانشناس مراجعه نخواهد کرد. یا معمولاً "به دلایل دیگری" از جمله اینکه "خانواده‌م با من خصومت دارن و من نمیدونم چطوری باهاشون تعامل کنم" پا به اتاق مشاوره خواهند گذاشت. و احتمالاً یکی دو جلسه بیشتر به مشاوره ادامه نمیدن، چونکه پدرشون خودش مشاوره و اگه این مشاورا بشینن با همدیگه در مورد مریض هاشون صحبت کنن و این خبرها دست به دست بشه چی میشه؟ متوجه هستید؟ به هیچ مشاوری نمیشه اعتماد کرد. 

حالا میدونم مشاورای اینجا با ایران در ارتباط نیستن :)) ولی خب برا من واقعاً اعتماد کردن سخته چونکه "هر کسی که یه چیزی از آدم بدونه میتونه در آینده از اون به عنوان یه نقطه ضعف استفاده کنه"، و بهتره که آدم "با هیچکس زیاد حرف نزنه" و شما خودتون قضاوت کنید که اگه من یه روزی یه جایزه‌ی نوبل ببرم و یه مشاوری بره زیر ویدیوی یوتیوب سخنرانیم بنویسه "بابا این آدمو من میشناسم خودش هزارتا مشکل داره و داره نطق می‌کنه" اون‌وقت چه آبروریزی بزرگی رخ میده؟ آیا ارزشش رو داره؟ هرگز! هرگز! و هر ذهن عاقلی الحمدلله اینو می‌فهمه :)) شما اگه نمی‌فهمی برو رو خودت کار کن. 

۷. این افراد نمی‌تونن دیگران رو ببخشن و معمولاً از آدما کینه به دل می‌گیرن برای مدت طولانی. حالا ببینید من نمیگم که فلانی رو نبخشیدم، ولی میگم اتفاقات گذشته رو که نمیشه فراموش یا پاک کرد؟ یا اصلاً اومده از من عذرخواهی کرده که من ببخشمش؟ بعدم من بخشیدمش، فقط می‌گم دیگه نمی‌خوام چهره‌ی زیباش رو ببینم :)) خلاصه اینجانب اینجوری دیگران رو می‌بخشیده. If you don't mind! 

۸. معمولاً افراد تنها و ایزوله‌ای هستند. چون با بقیه به مشکل می‌خورن و اینجوری نیست که بقیه اونا رو نپذیرن، ولی هر آدمی لیاقت آشنایی با ما رو نداره :)) بعدم آدما اصلاً در گفتار و رفتارشون متأسفانه دقت کافی رو به خرج نمیدن و اصلاً فکر نمی‌کنن که ممکنه یک نفر تحت تاثیر قرار بگیره! مثلاً من چطور می‌تونم با کسی ارتباط داشته باشم که بهم گفته تو خوابگاه پرایوسی داری؟ نه فقط شما تهرانیا میدونین پرایوسی چیه و ما تو خوابگاه نوبتی از یه مسواک استفاده می‌کنیم! یا مثلاً منظورش چیه که میگه خانم‌ها؟ اگه منظوری نداشت می‌گفت انسان‌ها یا آدم‌ها! متأسفانه مردم در انتخاب لغاتشون هیچ دقتی ندارن و من خدای نکرده نمیگم که عمداً این افکار ریسیستی و سکسیستی رو داره، شاید فقط آموزش کافی ندیده‌ن، ولی میگم من رو از هم‌نشینی با ایشون و امثالهم (تمام آدم‌هایی که می‌شناسد) معاف بفرمایید. 

بله دوستان :) دقایقی رو در ذهن و زندگی این حقیر تجربه کردید و امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه و به این پست امتیاز مثبت بدید وگرنه که حتماً یه ریگی تو کفشتون هست :)) 

منم فعلاً میرم چندتا کتاب در مورد این اختلال چمیدونم چی‌چی که واقعاً به شخصیت متین و فرزانه‌ی اینجانب نمی‌خوره می‌خرم که بخونم. انشالله که نویسنده‌ی کتاب‌ با این دانشمند به‌نام و وبلاگ‌نویس صاحب‌قلم خصومت شخصی نداشته باشه :)) وگرنه براش یه کامنت منفی‌ای می‌ذارم تو گودریدز که نامه‌ی عدرخواهی رسمی مجبور شه بفرسته :))

و البته توی رفتارم بیشتر دقت می‌کنم و راستش واقعاً الان برام اون مشاوره رفتن سخته، ولی همینکه بهش آگاه باشم بهم کمک میکنه که دات دات دات نقاط رو به هم وصل نکنم و هرجایی که دیدم دارم شواهد جمع می‌کنم مچ خودمو بگیرم و البته اینکه نسبت به egoم یکم کوتاه بیام :) 

البته که همچنان "آی نو یو مین وات"، فقط منظورتون ممکنه اونقدرام منفی نبوده باشه :)) 

++ هدیه تو نقاط قوتم پررنگ‌ترین چیزی که نوشته بود این بود که هیچ‌چیزی رو مسلم فرض نمی‌کنم و توی تمام تحقیقات ریز میشم و به سادگی نمی‌پذیرم و میرم دلیلشونو پیدا می‌کنم و این اون چیزیه که یک محقق موفق بهش نیاز داره. بنده‌خدا رو باید ناامیدش کنم که بابا اینم از این اختلال من بوده، نقطه قوت چی :))) 

  • نورا

در ادامه پست قبل، من می‌خواستم یکی یکی به کامنت‌ها جواب بدم و دیدم طولانی میشه و برای همین این پست رو نوشتم. ولی در واقع ادامه‌ی همون صحبت‌هاست.

اولاً که می‌خوام روشن کنم و توی پست قبلی هم گفتم که حرفم اینه تضاد منافع با دشمنی متفاوته. یه کشوری یه کاری می‌کنه چون هم قدرتشو داره و هم می‌خواد از منافع کشور خودش محافظت کنه، این معنیش این نیست با ایران خصومت شخصی داره. یعنی فرض کنید ناصرالدین‌شاه امیرکبیر رو به قتل رسونده و بعد یکی بگه که تهرانی‌ها با فراهانی‌ها دشمنی ذاتی دارند و ما می‌خوایم سر به تن تهران نباشه. در صورتی که قضیه قومیتی نبوده. منم حرفم اینه این مسائل ملیتی نیستند. مخصوصاً در مورد کشورهایی مثل آمریکا که یک ایدئولوژی ندارند و دائماً در حال تغییرند. بنابراین آمریکا هرکاری هم در گذشته کرده (یا در آینده بکنه)، نباید گفت «آمریکا» فلان کارو کرد، باید گفت بوش فلان کارو کرد، اوباما فلان کارو کرد و غیره. یا نمیشه گفت «آمریکا» دروغگوئه. کشورها شخصیت ندارند. حتی در مورد انسان‌ها هم نمیشه اینو گفت، و صفات خاصیت اعتباری دارند، چه برسه به یه کشور. بنابراین از نظر من اصولاً‌ استنادات تاریخی به ما اجازه این رو نمیده که بگیم فلانی دشمن ماست. می‌تونیم بگیم این کارها رو کرده‌ن، ولی معنای دشمنی خیلی متفاوته.

و مورد دوم هم که آقای ابراهیمیان هم اشاره کرده بودن که جمهوری اسلامی دشمنانش رو به صورت دست‌چین شده انتخاب می‌کنه. اینطور نیست که بر فرض بگه «ما به هر کشور که در گذشته به خاک ایران تجاوز کرده اعتماد نداریم» یا بگه «ما به هر کشوری که در گذشته قرارداد سودجویانه با ایران بسته اعتماد نداریم»، که اگه اینطور باشه خیلی کشورهای دیگه وارد لیست میشن. و البته که خود ما هم مستثنی نیستیم، اینطور نیست که ایران پاک از خون مردم بی‌گناه باشه. ولی این دشمن‌ها رو آقای خامنه‌ای یا خمینی انتخاب کرده‌ن که همواره دشمن باقی‌ بمونن. 

با این وجود، من رفتم به این ارجاعات تاریخی نگاه کنم و فیش‌های «بدعهدی آمریکا» در سایت خامنه‌ای-فارسی رو خوندم. ارجاعات ایشون به دو دسته تقسیم میشه، یکیش که به طور کلی میگه آمریکا در طول تاریخ به «بشریت» جنایت کرده و اقدامات ضدانسانی داشته. که این مسلماً نمیتونه دلیلی برای «دشمنی با ایران و ایرانی» باشه. دسته‌ی دوم ولی اقداماتی هست که مستقیماً‌ علیه ایران داشته. و مخصوصاً در مورد برجام که ترامپ از توافقنامه بیرون اومد. 

من نمیگم ترامپ بهترین کار رو کرد، ولی باید دو طرف قضیه رو نگاه کرد. رسانه ایران دو مورد رو داره جلوه میده (که هر دو هم از گفتارهای خود خامنه‌ای میاد):

۱- ایران به تعداتش عمل کرد. آمریکا به تعداتش عمل نکرد.

۲- توافقنامه برجام به معیشت مردم کمک نکرد.

و مردم انقدر به این مسئولین اعتماد دارن و اینا هم جوری خودشون رو مسلمون نشون میدن که اصلاً‌ در ذهن آدم نمی‌گنجه که ممکنه دروغ بگن. یعنی منم هنوز یه مقاومتی درونم دارم که نه شاید این تمام ماجرا نبوده. ولی خب حرفای خود خامنه‌ای رو می‌خونم و می‌بینم که نه تنها برخی حرفاش ضد و نقیضه بلکه یه جاهایی داره دروغ میگه و قضیه رو جور دیگه‌ای جلوه میده. 

مثلاً ایشون در دیدار با مردم در مرداد ۹۵ میگه که « آن روز مسئولین، هم به ما میگفتند، هم به مردم میگفتند که در این مذاکرات، قرار بر این است که وقتی ایران تعهّدات خود را انجام میدهد، یکباره همه‌ی تحریمها برداشته بشود . . .» 

در صورتی که روزی که ظریف و موگرینی توافقات اولیه ( و نه توافق نهایی) رو اعلام می‌کنند، موگرینی میگه که «اتحادیه اروپا اجرای تمام تحریم‌های مالی و اقتصادی مرتبط با مساله هسته‌ای را پایان خواهد داد و آمریکا نیز اجرای تمام تحریم‌های مالی و اقتصادی ثانویه مرتبط با هسته‌ای را همزمان با اجرای تعهدات هسته‌ای کلیدی ایران که از سوی آژانس مورد راستی آزمایی قرار گرفته است خاتمه خواهد داد.» 

بنابراین دقت کنید از اول قرار نبود یک روزه تحریم‌ها لغو بشه. قرار بوده همزمان با اجرای تعهدات باشه. و یک بخشی از تعهدات ایران (که باز در همون توافق اولیه اعلام شد) این بود که « آژانس بین‌المللی انرژی اتمی اجازه استفاده از فناوریهای مدرن را خواهد داشت و از دسترسی‌های بیشتری که مورد توافق قرارگرفته، از جمله به منظور شفاف سازی در خصوص مسائل گذشته و کنونی برخوردار خواهد بود.» و این‌ها مربوط به نظارت بر اجرای تعهداته. یعنی ما باید به اینا اجازه می‌دادیم که بیان investigation انجام بدن. و اونجا در موردش توافق شده. 

ولی خامنه‌ای دقیقاً‌ روز بعد از برجام توییت میزنه که: 

«No unconventional inspection that’d place Iran under special monitoring is acceptable. Foreign monitoring on#Iran’s security isn’t allowed.»

اونوقت طرفی که توافقنامه رو لغو کرده ایرانه یا کشورهای دیگه؟ طرفی که بدعهدی کرده خامنه‌ایه یا ترامپ؟ 

یا اصلاً هیچ کس از اول نگفته بود که این بندها بندهای نهاییه و همونجا موگرینی و ظریف هر دو میگن که مذاکرات ادامه داره. ایران و آمریکا «هر دو» میان «انتظارات نهایی»شون رو لیست می‌کنن، نه اونچیزی که در حال حاضر نسبت بهش توافق شده. بعد خامنه‌ای میگه که:

«Hours after the #talks, Americans offered a fact sheet that most of it was contrary to what was agreed.They always deceive & breach promises.»

خب ایران هم فکت‌شیت خودش رو ارائه داده! و هر دو طرف هم میدونستن که این توافق نیست، انتظاراته. بعد ایشون در دیدار با مردم میگه که: 

«میگویند اگر میخواهید تحریمها برداشته بشود، باید الان در همین توافق یک جمله‌ای را بگنجانید که این جمله به معنای آن باشد که بعداً باید درباره‌ی این موضوعات با شما صحبت کنیم و توافق کنیم»

که این اصلاً چیز عجیبی نیست! یعنی از اول قرار بر همین بوده که این توافق نهایی نیست و منوطه بر اینکه ایران این اجازه‌ها رو به ما بده و طرف مقابل می‌خواد این جمله قید بشه. یعنی این جمله برا من اصلاً عجیب نیست تو توافقنامه. ولی آقای خامنه‌ای در ادامه میگه:

« این جمله چیست؟ این جمله یک بهانه‌ای است برای مداخلات بعدی؛ درباره‌ی خود برجام، تمدید برجام، درباره‌ی مسائل گوناگون، درباره‌ی موشک، درباره‌ی منطقه، که اگر شما بعداً گفتید که نه من در این مورد بحث نمیکنم یا مثلاً سیاست کشور اجازه نمیدهد یا مجلس اجازه نمیدهد، خواهند گفت خیلی خب شما نقض کردید، پس هیچ، توافق بی‌توافق. الان روش اینها و سیاست اینها این است؛ کاملاً ناجوانمردانه و خباثت‌آلود برخورد میکنند و هیچ اِبائی هم از اینکه آنچه را قول دادند نقض کنند ندارند؛ هیچ.»

خب ببینید من نمیدونم شما چی برداشت می‌کنید، ولی برای من این یک دروغ و همزدن کاملاً واضحه. یعنی چی که «سیاست کشور اجازه نمی‌دهد یا مجلس اجازه نمی‌دهد»؟ شما نمیتونی تعهد بین‌المللی رو بر مبنای سیاست کشور لغو کنی. و اگر قرار بر اینه باید قبلش فکرش رو بکنی و قبل از قول دادن بگی آقا ما نمیتونیم اینکارو کنیم. سیاستمون این نیست. ولی اگه میخوای بعد از توافق این حرفو بزنی، خب طرفی که نقض کرده به وضوح شما هستی! نه آمریکا یا اروپا! و این کاری بود که خامنه‌ای کرد. 

و وارد این نمیشم که چقدر در ادبیات بین دو انسان دور از ادبه که یکی به دیگری بگه They always decieve یا در سخنرانیش در مورد یک کشور دیگه بگه «آمریکا شیطان بزرگ است» یا در مورد روابط آمریکا و اروپا بگه « اروپایی‌ها دنبال آمریکا حرکت میکنند، به همدیگر کمک هم میکنند: وَ کَذالِکَ جَعَلنا لِکُـلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا شَیاطینَ الاِنسِ وَ الجِنِّ یوحی بَعضُهُم اِلیٰ بَعضٍ زُخرُفَ القَولِ غُرورًا». که یعنی ما پیامبرزاده‌ایم (اگه جرات داشتن ادعای پیامبری هم می‌کردن البته) و اروپا و آمریکا شیاطین بزرگ. و در جاهای خیلی زیادی به طور مستقیم و نه در لفافه، گفته که این کشورها تجلی خود شیطان هستند و این آیات به این‌ها اشاره داره. 

این تفکریه که به نظر من خطرناکه. این اون دشمن‌انگاری‌ایه که خطرناکه برای ما و سیاست ما. 

+ در مورد اونجلیست‌ها حرفی ندارم. انشالله که از تحلیل‌های رائفی‌پور نباشه.

++ یک کتابی چند وقت پیش می‌خوندم که فکر کنم اینجا هم گفته بودم. اسمش هست «دوباره فکر کن» از آدام گرانت. یه جایی از کتاب میگه که وقتی دارید با کسی در مورد موضوعی بحث می‌کنید که نگاهش متفاوته، ازش بپرسید چه چیزی میتونه قانعت کنه؟ مثلاً‌ اگه یکی معتقده زمین سطحش صافه و هیچ جوره نمی‌پذیره که زمین کره‌ست، باید بتونه بگه که چه شواهدی «ممکنه» متقاعدش کنه که زمین گرده. و این در مورد افکار خودمونم صادقه. یعنی اگه من اعتقاد دارم به یه چیزی و نمیتونم چیزی غیر از اونو باور کنم، باید از خودم بپرسم چه چیزی ممکنه فکر منو عوض کنه؟ اگه چه اتفاقی بیفته در افکارم تجدید نظر می کنم؟ 

و به هرحال منم در عین اینکه بحثا در یک محور پیش میره و هر کسی نظر خودش رو داره، همزمان دوست دارم بشنوم که چه چیزی میتونه باعث بشه نگاهمون تغییر کنه.  

* یکی از دوستان گفت ‌که اینا به تعهداتشون عمل کردن ولی الدرم بلدرمشون زیاده و نمی‌خوان جلوی مردم بگن که ما به خواسته آمریکا تن دادیم. چی بگم والا. همونه که ظاهرش دیگرانو کشته و باطنش ما رو. 

  • نورا

یکی دیگر از چیزهایی که توجهم را به خودش جلب کرده مفهوم «دشمن» در ایران و بهتر بگویم در سیاست جمهوری اسلامی ایران است. داشتم توییت‌های سیاستمدارهای ایرانی را میٰ‌خواندم، و یک کتاب مربوط به اوائل جنگ ایران و عراق هم دارم هم‌زمان می‌خوانم و خیلی به چشمم می‌آمد که مدام از این کلمه برای انتقال مفاهیم استفاده می‌شود، بدون آنکه به دلایل آن اشاره شود. مثلاٌ فرض کنید دو بچه در مهد با هم دعوا کنند و یکی برود ببیند چه اتفاقی افتاده. و یکی از بچه ها بگوید ما با هم دعوا می‌کنیم چون فلانی دشمن من است. به جای اینکه بگوید بر فرض موهایم را کشیده یا دفترم را خط خطی کرده. 

حالا همزمان که ایران دارد با آمریکا مذاکره می‌کند وزیر خارجه عبداللهیان در توییترش نوشته: صفحه جدیدی در روابط جمهوری اسلامی ایران و #امارات گشوده شد. به گرمی دست همسایگان خود را می فشاریم. گرمی روابط همسایگان، دشمنان منطقه را مایوس می سازد. 

یا یکی از توییت‌های خامنه‌ای-فارسی مثلاْ این بود که: آمریکایی‌ها دنبال پیدا کردن دشمن هستند؛ گاهی از ایران و چین و روسیه نام میبرند. اما به نظر من آمریکا دشمنی بزرگ‌تر از ملّت خودش ندارد! بزرگ‌ترین دشمن رژیم آمریکا الان ملّت آمریکا هستند؛ دنبال دشمن دیگری نگردند. همین دشمن هم هست که این رژیم را به زانو درخواهد آورد. [منبع]

و هرگز اشاره نمی‌کند آمریکا دقیقاٌ کجا به دشمنی با ایران یا ملت دیگری اشاره کرده. یا چرا ملت آمریکا دشمن آمریکاست! 

و خب ما در مرگ بر کشورهای مختلف گفتن هم کم نمی‌گذاریم و این تفکر که «برخی کشورها دشمن ما هستند» و اصولاٌ اینکه «یک دشمن خارجی وجود دارد» از مبانی بنیادی ج.ا است که صریحاً هم بیان شده است. ( دشمن‌شناسی - حوزه) و این هم که رسانه دولتی در توجیه مرگ بر آمریکا گفتن می‌گوید «ما منظورمان مردم آمریکا نیستند منظورمان دولت آمریکاست» راستش خنده‌دار است. 

بعد همزمان بایدن را می‌بینیم که در سخنرانی‌اش رو به مردم روسیه می‌گوید : شما دشمن ما نیستید. مردم آمریکا کنار شما و شهروندان شجاع اکراینی که خواستار صلح هستند می‌ایستند. یا در جایی می‌گوید بزرگترین دشمن ما کرونا است.

یا زمانی که کیم‌جونگ‌اون و ترامپ دیدار می‌کنند، کیم‌جونگ‌اون در دیدار اول یک نامه برای ترامپ می‌نویسد که نامه‌ای دوستانه‌ است و بعد از دیدارشان ترامپ جمله معروفش را می‌گوید که : ما عاشق همدیگر شدیم.

من خودم آن زمانی که این خبر را شنیده بودم فکرم این بود که خب بله دیگر دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید! ولی حالا حس می‌کنم معنی‌اش این نیست، بلکه برعکس نشان می‌دهد دو نفر توانسته‌اند در عین اینکه سیاست‌های خارجیٰ‌شان با هم تضاد منافع دارد، وجوه مشترک انسانی‌شان را نیز ببینند. 

خلاصه من به این نتیجه رسیده‌ام که با این نگاه ما هرگز در سیاست خارجی‌مان به توافقی دست نخواهیم یافت. چون هر چقدر هم که مذاکره کنیم این باور بنیادی که «دشمن وجود خارجی دارد» از بین نخواهد رفت و خامنه‌ای یک گوشه نشسته که شکست مذاکرات را انتظار بکشد و بعد بگوید «دیدید گفتم فلانی دشمن ما است!». حال آنکه معلوم است که نمی‌توان با کسی دست دوستی داد و همزمان در صورتش گفت :فراموش نکن ما دشمن یکدیگر هستیم! این یک پیش‌بینی زیرکانه نیست، یک اصل مسلم است. 

و از بین بردن این تفکر در حال حاضر به سود رهبران ایران نیست. چون اگر دشمن مشترک ملی وجود نداشته باشد، دلیلی هم برای حس دوستی نسبت به فرماندهان جنگی وجود ندارد. چون در واقع این سوال پیش می‌آید که ما دقیقاً‌ با چه چیزی در حال جنگ هستیم؟ و چه دلیلی برای این جنگ وجود دارد؟ یا حتی اگر این دشمنی ذاتی نباشد، و قابل حل باشد، آن وقت این سوال پیش می‌آید که آیا این شیوه از مبارزه بهترین راه است؟ بنابراین جمهوری اسلامی برای بقای خود و ایجاد شور نظامی-میهنی نه تنها به یک دشمن، بلکه به یک دشمن ذاتی نیاز دارد. clear enoguh. 

+ نگاهی هم به قرآن کردم. به نظرم دشمنی در قرآن یک مسئله‌ی دینی است، ولی دشمنی در ایران تبدیل به یک مسئله‌ی ملی شده. که این دیگر در حیطه‌ی اسلام نیست. ضمن آنکه ما هم یک کشور مسلمان نیستیم. حکومت می‌تواند حداکثر در قوانین فقه و جزا به دین رجوع کند، ولی نمی‌تواند ادعا کند ما کشور مسلمان هستیم. کشورها دین ندارند، آدم‌ها هستند که می‌توانند دین داشته باشند. 

++ فقط حرفم این است که «تضاد منافع» و «دشمنی» متفاوت هستند. 

  • نورا

هفته‌ی سختی بود و حالا من هم شبیه باقی مردم احساس Friday night دارم. سخت نه سختی ملال‌آور، سختی لذت‌بخش. خستگی از کار زیاد. و باهوده. امروز عصر در دانشگاه جشن هالی بود و یکی از بچه‌های آزمایشگاهمان که هندی است بهمان خبر داد و من و چند نفر دیگر رفتیم. روی هم رنگ پاشیدیم و حتی روی مژه‌هایمان هم رنگ نشست. بعد یک رقص هندی گروهی هم اجرا کردند و برایشان دست زدیم. روی هم رفته خوش گذشت. از من پرسیدند شما چه فستیوالی در ایران دارید و گفتم ما چهارشنبه‌ی آخر سال را جشن می‌گیریم.

یکی از تفاوت‌های فرهنگی که ذره ذره متوجهش شده‌ام، فرهنگ "کوچک‌شماری‌نمایشی" در ماست. البته حدس می‌زنم یک چیز شرقی باشد نه ایرانی، و دلیلش را هم می‌گویم در ادامه. منظورم این است که مثلاً فرض کنید یک بچه در یک جمع یک شیرین‌کاری می‌کند، مثلاً یک بالانس می‌زند و یک نفر می گوید ماشالله چه بچه‌ی ورزشکاری دارید. بعد به نظرتان احتمال اینکه پدر/مادر بچه هر یک از این دو جمله را بگوید چقدر است؟ احتمالش بیشتر است بگوید "ما رو که تو خونه عاصی کرده آقا. از در و دیوار بالا میره." یا بگوید "بله خیلی به حرکات نمایشی علاقه داره و تو این زمینه خوب هم هست."؟؟ 

من جمله‌ی اول را تعداد دفعات بیشتری شنیده‌ام. و یک بخشی از آن برمی‌گردد به اینکه مردم فکر می‌کنند بچه‌شان چشم می‌خورد، ولی یک بخشی از آن را هم من می‌خواهم اسمش را بگذارم خودکوچک‌شماری‌نمایشی. روی نمایشی بودنش هم تاکید دارم، چون اینطور نیست که آن فرد واقعاً از فعال بودن بچه‌اش شاکی باشد، بلکه در دلش به آن افتخار هم می‌کند؛ ولی می‌خواهد اینطور نشان دهد. 

و من هم از این فرهنگ جدا نبوده‌ام. و حالا که اینجا هستم بارها در موقعیت‌های مختلف با این تفاوت فرهنگی روبرو شده‌ام و انگار توی صورتم خورده که چرا اینطوری هستی؟ چرا وقتی چیزی را دوست داری واقعاً نمی‌گویی دوستش دارم؟ چرا وقتی به چیزی افتخار می‌کنی به همه نمی‌گویی به ان افتخار می‌کنم؟ و چرا وقتی چیزی ترجیح و انتخاب تو بوده نمی‌گویی ترجیحم این است و آن را شبیه یک چیز اجباری جلوه می‌دهی؟ 

مثال زیاد دارم. مثلاً یکی از بچه‌ها ازم پرسید شبا زود می خوابی؟ گفتم بله. مجبورم. گفت چون کلاس‌ صبح داری؟ گفتم نه، در واقع باید بلند شوم نماز بخوانم بهرحال. در صورتی که جواب درستش این بود که بگویم بله چون من عاشق صبح‌های ساکت و زیبای خودم هستم و دوست دارم خواب منظمی داشته باشم و فکر می‌کنم زود خوابیدن و زود بیدار شدن به سلامتی‌ام و نظم زندگی‌ام کمک زیادی کرده است. می‌دانید، همان کوچک‌شماری‌نمایشی. 

یا یک‌بار در یک جمعی بودیم و گفتند آخر هفته‌ چه برنامه‌ای دارید؟ هرکسی چیزی گفت. من گفتم هیچی، باید آشپزی کنم احتمالاً. و بعد یک نفر برگشت گفت اگر کاری است که از آن لذت می‌بری خیلی عالی است. و اینجا یکی از آن جاهایی بود که این "کوچک‌شماری‌نمایشی" خورد توی صورتم. چون بله من واقعاً عاشق آشپزی کردن هستم، از کارهایی است که دوست دارم با دقت و حوصله زیادی انجام دهم و این انتخاب خودم است که آخر هفته‌ها خانه بمانم، فیلم ببینم، آشپزی کنم، کار کنم، کتاب بخوانم. اجبار نیست. چیزهایی است که از آن‌ها لذت می‌برم. 

و بروم سراغ اینکه چرا فکر می‌کنم موضوع شرقی است و نه ایرانی. چند یک پیش یک فیلم می‌دیدم به اسم the joy luck club (و فیلم فوق‌العاده‌ای هم هست)، که در آن زندگی چهار خانواده‌ی چینی که به آمریکا مهاجرت کرده‌اند مرور می‌شود. یک جایی از فیلم دخترشان دوست‌پسر آمریکایی‌اش را می‌آورد که با خانواده آشنا‌اش کند و شام دعوتش می‌کنند خانه. نزدیک به پایان شام خوردن، مادر خانواده یک دیس خرچنگ سرخ‌شده می‌آورد و موقع گذاشتن سر سفره می‌گوید ببخشید نمکش کم شده. این پسر آمریکایی از همه‌جا‌بی‌خبر هم امتحانش می‌کند و می‌گوید نه خیلی هم بد نیست. و کمی هم نمک روی آن می‌پاشد. چون فکر می‌کند واقعاً نمک قضیه کم است :))) بعد همه چپ‌چپ نگاهش می‌کنند و پسر بعدها می‌فهمد این یک فرهنگ چینی است، که صاحبخانه از بهترین غذای خودش که غذای اصلی هم هست انتقاد می‌کند، و بعد بقیه که با این فرهنگ آشنا هستند باید به طور تملق‌آمیزی از آن غذا تعریف کنند. بگویند این بهترین خرچنگی است که در عمرم خورده‌‌ام. همان کوچک‌انگاری‌نمایشی :))

جای دیگر هم این بود که من نمی‌توانستم با افتخار از هیچ‌چیزی راجع به ایران صحبت کنم.  و این هم بارها توی صورتم خورده بود. یعنی می‌دانید، وقتی یک نفر می‌پرسد تهران چطور شهری است؟ منظورش این نیست که چه مشکلات سیاسی اجتماعی اقتصادی خاصی دارد؛ و اینطور نیست که لازم باشد تملق بگویی و از چیزهایی تعریف کنی که وجود ندارد. ولی چیزهای خوبی هم در مورد آن وجود دارد. ولی من نمی‌‌توانستم با دید مثبتی در مورد هرآنچه که مربوط به "من" بود صحبت کنم. و این احساس واقعی‌ام هم نبود. فقط یک کوچک‌انگاری نمایشی بود. 

بهرحال دارم سعی می‌کنم خودم را از این مدل دور کنم. سعی می‌کنم واقعیت را بیان کنم. جایی که به خودم افتخار می‌کنم تمام و کمال افتخار کنم. و امروز هم سعی کردم در مورد چهارشنبه‌سوری با مدل واقع‌انگارانه صحبت کنم، نه کوچک‌انگارانه‌ی نمایشی :) امیدوارم این تلاشم برای واقعی بودن اینجا هم منعکس شود. و بله امروز خوش گذشت. واقعاً خوش گذشت و جای همه‌ی کسانی که می‌توانستند باشند و نبودند خالی :) 

+ می‌دانم فرایدی نایت می‌شود شب جمعه، ولی در فارسی معنای جنسی دارد و خوشم نمی‌آید از این ترکیب استفاده کنم.

++ احساس می‌کنم این کوچک‌انگاری نسبت به دیگران هم راه پیدا می‌کند. یعنی موفقیت دیگران را معمولاً کوچک می‌شماریم و تلاش داریم آن را به شانس نسبت دهیم. و نمی‌توانیم صادقانه از آدم‌ها تمجید کنیم. ولی خب این فقط یک فکر اولیه است و برایش شواهد کافی ندارم. 

+++ شما به چه چیزی در مورد خودتان افتخار می‌کنید؟ و به چه چیزی در  دوستانتان افتخار می‌کنید؟ 

  • نورا

امروز فیلم What Maisie Knew را دیدم. در مورد دختر بچه‌ای است که پدر و مادرش هردو بیشتر وقتشان را مشغول کار هستند. کارهایی که نیاز به سفر دارد و بچه با پرستارش یا در مهدکودک است. و وقتی طلاق می‌گیرند وضعیت بدتر هم می‌شود. دو تا از صحنه‌ها برایم خیلی غمناک بود:

یک جایی پدرش او را جلوی خانه‌‌ی مادرش پیاده می‌کند (در واقع دارد او را ترک می‌کند). ولی قبل از اینکه دوباره در تاکسی را ببندد دختر برمی‌گردد و او را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید دلش برایش تنگ می‌شود.

می‌دانید، هر آدم دیگری که بخواهد محبت کسی را به دست بیاورد، اینجور محبت بی‌دریغ را؛ باید حتماً یک کاری انجام دهد، یک فداکاری‌ای کند، که کودک دوستش داشته باشد. ولی این محبت شبیه یک هدیه، بدون هیچ انتظاری به والدین داده می‌شود، و نمی‌دانم چند نفر از آن‌ها متوجه ارزشمند بودن آن هستند.

یک جای دیگر دختر همراه پرستارش است و مادرش بالاخره برمی‌گردد که او را ببرد. حالا نه اینکه جای خاصی ببرد. می خواهد همراه خودش ببردش سرکار. بچه در رفتن تعلل می‌کند. می‌گوید ما می‌خواستیم فردا برویم قایق‌سواری. مادرش می‌گوید همین؟ خب قایق‌سواری که چیز خاصی نیست، هرروز دیگری هم که بخواهی می‌رویم. 

این لحظه خیلی برایم پررنگ بود‌. اینکه آدم بزرگسال متوجه حیاتی بودن آن لحظه از دید کودک نیست. روزهای دیگر جای آن روز را نخواهند گرفت. و این نکته هم نه فقط در رابطه با کودکان، در رابطه با همه و حتی در رابطه‌ی خودم با خودم باید مدنظرم باشد. لحظه‌های بعدی جای این لحظه را نمی‌توانند بگیرند. 

فیلم نکات ریز زیادی داشت و هرچه بیشتر به آن فکر کنم بیشتر برایم تداعی می‌شود. من خیلی دوستش داشتم. و می‌توانید آن را رایگان هم ببینید :) 

  • نورا

راس، پروپاگاندا را به صورت بسیار محدودتر این‌چنین تعریف می‌کند: یک پیام ناقص از لحاظ دانش شناختی که با نیت متقاعدسازی یک دسته‌ی پراهمیت اجتماعی از مردم از جانب یک مؤسسه، سازمان یا یک آرمان به کار گرفته می‌شود. (پروپاگاندا و مراقبت در ۱۹۸۴ - مایکل یئو)

کتاب ۱۹۸۴ را بالاخره خواندم. خواندنش یک جور غریبانه و حتی نوستالژیک است. دیروز رفته بودیم دانشگاه که دور هم یوروویژن را ببینیم. یکی از بچه‌ها که اروپایی است برنامه‌اش را چیده بود و بعد هم هدیه اتاق سمینار را برایمان گرفت و پیتزا خریده بود. بعد به این فکر کردم که ما برای اینکه در جشن ورودی‌ها می‌خواستیم یک نفر را دعوت کنیم که گیتار می‌زد باید از فیلتر چند نفر رد می‌شدیم و آخرش هم با یک محدودیتی اجازه دادند. یا وقتی بعضی وقت‌ها در دانشگاه مستند می‌دیدیم فکر می‌کردیم داریم خیلی خلاف بزرگی انجام می‌دهیم. یک بار هم بچه‌ها را برای اینکه در دانشگاه تولد گرفته بودند برده بودند حراست و بعد از آن یک قانونی درآورند که بعد از ۶ هر کس بخواهد بماند باید نامش را در لیست ثبت کند. می‌دانید، فقط یک تولد ساده بود. شمع و فشفشه. 

مراقبت سراسربین (پانوپتیکال) یک مراقبت از خود نهادینه شده است. فرد با این تصور که تحت مراقبت است خودش را سانسور می‌کند تا از نامتعارف بودنی اجتناب کند که شناسایی آن برایش گران تمام خواهد شد.

هنوز زمان می‌برد تا کاملاً از این احساس رها شوم. از این احساس که یک نفر قرار است برای هرچه که در آن رگه‌های کوچکی از آزادی باشد مؤاخذه‌مان کند و توبیخمان کند و برایمان دردسر بتراشد. هنوز زمان می‌برد که وقتی از کنار یک دسته دانشجو که صدای اسپیکرشان را بلندکرده‌اند رد می‌شوم برای یک هزارم ثانیه حتی به ذهنم خطور نکند که «چطور بهشان اجازه داده‌اند؟» و بعد یادم بیاید این چیزها اجازه‌خواستنی نیست. 

دیروز اینجا تظاهرات بود برای اینکه این «قانون منع سقط جنین» را تصویب نکنند. و همزمان مردم در ایران نگران روغن و ماکارونی و پوشک بچه هستند. راستش من به هیچ عنوان نمی‌توانم باور کنم در ایران روغن نباشد. حتی به آمار تولید روغنی که خود دولت منتشر کرده نگاه کنید (۱۳۶۰هزار تن روغن نباتی خوراکی در ۱۴۰۰ و میانگین مصرف ۱۴۶۰تن روغن تمام انواع در سال ) می‌بینید امکان ندارد ما کمبود روغن داشته باشیم. و بعد سر همین چیزهای ساده اگر یک نفر اعتراضی هم کند جوابش انواع تهدیدهای نظامی است.

به زی می‌گفتم من حس می‌کنم این اتفاقات فقط از سر بی‌کفایتی و ناتوانی نیست. انگار یک اراده‌ای هم پشت آن وجود دارد. اراده‌ای که می‌خواهد ما تا ابد نگران نان باشیم و هیچ وقت به ذهنمان هم نرسد که سقط جنین (به عنوان مثال) چه قانونی دارد. 

مدت زیادی بود با «ادامه دادن» مشکل داشتم. شاید از وقتی یادم می‌آید این مشکل را داشته‌ام. خیلی ساده چیزها را شروع می‌کردم و به همان سادگی هم رهایشان می‌کردم. حالا اینکه چطور بهتر شدم نیاز به یک پست جداگانه دارد، ولی طی همین ماجرا یک ضرب‌المثلی برای خودم ساختم که می‌گوید «چون نود آید صفر هم پیش ماست». یعنی یک وقتی داری در جهت پیشرفت تلاش می‌کنی و به صد رسیده‌ای و نود هم پیش توست. بعد یک اتفاقی می‌افتد و بهانه‌ای جور می‌شود که به ۹۰ برگردی. و تو اگر سر این تفاوت ۱۰۰ تا ۹۰ حساس نباشی و فکر کنی خب حالا مگر چه شده، بهرحال هنوز که ۹۰ پیش ماست، خیلی زود (خیلی خیلی زود) به صفر هم می‌رسی.

بهرحال امیدوارم هیچ کوتاه‌آمدنی برایمان انقدر ساده نباشد، و بدانیم چون نود آید انتظار صفر هم چندان بعید نیست. 

+ Photo by Ryan Loughlin on Unsplas

  • نورا

زن به دختر می‌گوید "تا حالا داخل کندو را دیده‌ای؟" دختر سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد. زن لباس محافظ به دختر می‌پوشاند. با هم به سمت کندو می‌روند. "وقتی این را باز کنم، زنبورها بیرون می‌آیند. ولی بیرون نمی‌آیند که به تو آسیب بزنند. اگر نیشت بزنند خودشان هم می‌میرند. آن‌ها نمی‌خواهند نیش بزنند. بیرون می‌آیند و روی تو می‌نشینند. تا با تو آشنا شوند." 

 

آهسته یک تخته از کندو را بیرون می‌آورد. خودش هیچ لباس محافظی به تن ندارد. زنبورها روی دستش راه می‌روند. "زیباست که اعتماد موجوداتی را داشته باشی، که اگر بخواهند می‌توانند به تو آسیب بزنند. حتی می‌توانند باعث مرگت شوند. داشتن اعتماد آن‌ها برای من معنای زیادی دارد. من تلاش زیادی کرده‌ام که این اعتماد را به دست آورم." زنبورها را با دو دستش می‌گیرد، و آن‌ها را در دست دختر می‌ریزد. 

.

‌[چند هفته بعد] 

.

 دختر به پدرش می‌گوید "تا حالا داخل کندو را دیده‌ای؟" هر دو لباس محافظ می‌پوشند. دختر کندو را باز می‌کند. دستش را بالای کندو می‌گیرد. "اگر دستت را بالای کندو بگیری، گرمایش را حس می‌کنی." هر دو دستشان را روی کندو نگه می‌دارند. "آدم می‌تواند نیش ۵۰۰ زنبور را تحمل کند."

به پدرش می‌گوید "چشمهایت را ببند".

لباس محافظ را بیرون می‌آورد. دست‌هایش را روی کندو می‌گیرد. زنبورها روی دستش حرکت می‌کنند. "حالا باز کن". 

به زنبورها نگاه می‌کنند. زنبورها آهسته‌ در حرکتند. از انگشتی به انگشت دیگر. دختر می‌گوید "ببین، لازم نیست بترسی." 

 

و آن لحظه انگار آدم از هیچ چیزی نمی‌ترسد. انگار چیزی برای ترس و نگرانی در دنیا وجود ندارد. "لازم نیست بترسی" دیگر فقط سه کلمه نیست، تصویر کاملی‌ست که به قلب آدم اطمینان می‌دهد. 

 


 

 

+ دوست دارم من هم برای دیگران تصویر باشم، نه کلمه. 

++ از فیلم Leave no trace

  • نورا
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان