فوق ماراتن

۳۰۳ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

بنفشه نوشته بود دوستی دارد که به خداحافظ گاری کوپر تفال می‌زند. من نه آنکه اعتقاد چندانی به فال گرفتن داشته باشم، ولی باید اعتراف کنم من به فرهنگ لغت تفال می‌زنم. به کلمات درود می‌فرستم، به "راستی" قسمشان می‌دهم و از آنان طلب خیر می‌کنم. 


برای نوشتن یک فرهنگ لغت زحمت خیلی زیادی کشیده شده. اگر کتابی باشد که روح نگارنده در آن حسابی غوطه خورده باشد، گمانم باید همین فرهنگ لغات باشد. که نویسنده به هر واژه‌ای رسیده در آن تفحص کرده و به آن اندیشیده و بخشی از وجودش را به آن پیوند زده است. مگر وجود انسان چیزی جز مجموعه‌ی کلمات است؟ 


البته تفسیر فال تنها از عهده‌ی خیال برمی‌آید. که الحمدلله در خیالبافی چیزی کم ندارم. لذا این تفال به دیکشنری شاید برای همه کارگر نیفتد. یادم است چله‌ی ۹۸ بود، هم‌اتاقی‌ام نبود و من هم جایی نرفته بودم. اتاق بغلی‌‌مان دعوتم کرد بروم آنجا. بعد من گفتم بیایید برایتان فال حافظ بگیرم. و جایتان خالی، این خیال‌ها، یا بهتر بگویم توهم‌ها، تا انجا که دلشان خواست جولان دادند :))) البته حافظ هم یاری کرد و برای یکی از بچه‌ها آنقدر تفسیر جالبی در آمد که زنگ زد به دوستش بگوید فالش چه آمده :)) بله خلاصه، هنر فال هنر خیال است. 


این روزها فکر می‌کردم چه کتابی را می‌خواهم فیزیکی با خودم ببرم؟ چند کتاب به ذهنم رسید. فرهنگ معین را دوست دارم ولی سنگین است. امشب ژان پیام داده بود که برایت چه بخرم تا با خودت ببری؟ گفتم یک فرهنگ لغت سبک می‌خواهم. قرار شده هردومان بگردیم و هر وقت پیدا کردیم برایم بخرد. فعلاً سبک‌ترینشان عمید جیبی بود به وزن نیم کیلو که ناموجود هم بود. 


+ اگر خواستید بگویید تا در همین کامنت‌ها برایتان فال معین بگیرم :)

  • نورا

آزمون توشهری را رد شدم و بسیار در دل گریانم :((( این دو دوبیتی را هم بر این مصیبت سروده‌ام. 


نمی‌آیی به فرمانم چرا ته

خلاصم نی‌کند این دنده‌ها ته

مرا گوید که افسر دور گیرم

کجا گیرم؟ تقاطع پیش پاته

---


دست‌اندازان خیابان را گرفته

درختان دید آسان را گرفته

بگردم دور پیکانت، بگو از

کدام آیینه می‌آیی لکنته ؟ 

 

  • نورا

انگار تازه با حقیقت روبرو شده باشم. مثل آدمی که حکمش خیلی وقت است آمده، ولی تازه دار را دیده است. جبر زمانه نیست، ولی اختیار تو را مجبور به انتخاب می‌کند. گاه از شدت استیصال فکردرد می‌گیرم. فکردرد یعنی می‌خواهی سرت را بکوبی به جایی که محض رضای خدا یک نفس ساکت شود. یعنی یک سوال مزاحم در ذهنت گیر کرده و وزوز می‌کند و پنجره‌ای نیست که بیرون رود. یعنی قلبت خون را پمپاژ می‌کند و دوباره همان خون در قلبت می‌ریزد، بی‌آنکه این درد کمی رقیق شده باشد. می‌گیرد و ول می‌کند و نمی‌کشد. 


نعنا می‌گفت این پشه‌ را بکش. می‌گفتم کل روزی او یکی دو قطره خون است. من که خون زیاد دارم. حالا یک قطره هم او بخورد. 


پشه‌ها مرده‌اند. فکردرد آن ها را کشته است. 

  • نورا
خوش داشتم جهان شعری باشد و من رقصی موزون. نبود. نتوانستم باشم. گاه که می‌اندیشم تمام این غلیان احساسات شاید از نقصی در مغز من سرچشمه گرفته است، به کلی سرخورده می‌شوم. آیا اگر نسلی از من ادامه یابد، این به آن معنیست که سرنوشت من نیز تکرار خواهد شد؟ 

حتماً پی برده‌اید که دارم رنج‌های ورتر جوان را می‌خوانم. یعنی، خواندم و تمام شد‌. ورتر، ورتر عزیزم، می‌خواهم بگویم کاش کمی عاقل‌تر بودی، ولی به یاد می‌آورم هنگامی را که در مورد شاهزاده‌ی جوان گفته بودی "برای عقل و استعداد من ارزش بیشتری از قلبم قائل است، قلبی که تنها مایه‌ی غرور من، و یگانه سرچشمه‌ی همه چیز است: سرچشمه‌ی نیرو، شادابی، نیز همه‌ی شوربختی‌ها هم. آخ، هر آن دانشی که من دارم، برای هرکس دیگر هم اموختنی است. ولی قلبم مال خودم تنهاست." 

این جملات مرا به گریه می‌آورد. هر بار به خودم یادآوری می‌کنم عاقل باش، هر بار کسی دانش و تلاش و موفقیت مرا تمجید می‌کند، می‌خواهم غمزده شیون کنم. ورتر عزیزم، راستش را بخواهی اینکه گوته تا ۸۲ سالگی عمر کرده است مرا غمگین می‌کند. آیا او نباید خودش را می‌کشت؟ آیا این تب نباید او را از پا در می‌آورد؟ 

از همه چیز خسته‌ام. از اینکه باید قبل از سخن گفتن فکر کنم خسته‌ام. بودن رنج‌آور است. اینگونه بودن رنجی افزون. 
  • نورا

کاش انسان‌ها می‌دانستند کلماتشان در نظر من چگونه جلوه می‌کند. چه اندازه پررنگ است و چگونه احتمال آن می‌رود که هرگز از خاطرم پاک نشود. گاه به خود می‌گویم، نورا تو خود با دیگران با چنین طمانینه و دقتی که مدنظرت است صحبت می‌کنی؟ متأسّفانه اینطور نیستم. من هم گاه عجولانه کلام بر زبان می‌رانم و آنگاه که تیری بر قلبی فرو می‌نشیند برای تسلی دادن بسیار دیر شده است. تنها امیدم آن است که با انسانی منعطف و پذیرا هم‌کلام شوم، که بتوانم او را از عذرخواهی صمیمانه خود آگاه سازم و امید آن داشته باشم که قلب او ترمیم خواهد شد و تقصیرات بی‌گاه مرا خواهد پذیرفت. 


ورتر جوان در جایی می‌گوید " تندخویی مثل تنبلی است و جا دارد آن را نوعی تنبلی بدانیم." خدا می‌داند که چه اندازه با او هم‌نظرم. و هرچه بیشتر به این جمله می‌اندیشم بیشتر از آن تأثیر می‌پذیرم. امروز که داشتم گاز را تمیز می‌کردم به این پست فکر می‌کردم. از خود پرسیدم، آیا اطمینان داری که حداکثر تلاش خود را به کار بسته‌ای؟ نکند به قول ورتر این نیز نوعی تنبلی باشد؟ 


می‌خواهم تلاش خود را دوباره به کار ببندم. شاید بتوان گفت که می‌خواهم تنبلی در هر زمینه‌ای را از خود برانم. برای مثال همین تیک داشتنم. خب شاید ندانید، ولی تیک حرکت غیرارادی عضلات ارادی است. و خب چون عضله ارادی است، شما می‌توانید آگاهانه جلوی آن را بگیرید. البته که کار سختی است. و البته که نیاز به آگاهی مداوم دارد. یعنی بخشی از ذهن شما همواره باید حواسش باشد که هیچ عضله‌ی ارادی‌ای به صورت غیرارادی حرکت نکند. خب من این را رها کرده بودم. چون خسته بودم. چون اینطور نیست که یک عضله باشد. حواست به پلک زدنت هست بعد یک روز می‌بینی پلک نمیزنی ولی وسط حرف‌زدن داری نفس اضافه می‌گیری. جلوی نفس اضافه را میگیری، دوباره می‌فهمی داری ناخواسته سرت را تکان می‌دهی. 


ولی خب، اکنون احساس می‌کنم اراده‌ی آن را دارم که حتی با حرکات غیرارادی بجنگم، که تنبلی را از خود دور کنم، و مقدمه‌ای باشد برای مبارزه با تنبلی در تمام سطوح. در بی‌مبالاتی‌های کلام، یا رفتار. می‌خواهم تم این تابستان، مبارزه با تنبلی باشد.  


  • نورا

همین دو روز پیش بود که گفته بودم از نخواستن میترسم. انگار دنیا منتظر اعتراف من بود. خب، نمی‌ترسم. دیگر نمی‌ترسم‌ چون به همان "نخواستن" رسیده‌ام. از مقام رضایت و "من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی"، پایینتر آمده‌ام و رسیده‌ام به نخواستن. "گفتا نه این خواهم نه آن". 


خدایا، این دنیا که ما دیدیم خواستن نداشت. 

آنچه بر ما پسندیدی نیک بود، ولی در هر نیکی این دنیا رنجی شریک بود.

بر این درد مرهمی نمی‌طلبم، در این شب چراغی نمی جویم. 

کوران گمان برند آنچه می‌خواهند نیابند از آنکه نمی‌بینند. غافل از آنکه نیستی را با چشم هم نمی‌توان دید. ای تو که به عالم بینایی، در ما چه دیده‌ای که همچنان بر هستی ما بقایی؟ 


سلطانی از گدایی گذر کرد. سلطان گفت ای گدا چه خواهی که تو را بخشم؟ گدا گفت آنچه خواهم نیست، و آنچه ببخشی به کارم نیاید. سپس گفت ای سلطان تو چه خواهی که تو را بخشم؟ وزیر خشمگین پرید که ای گدا این چه سخن بود؟ تو چه داری که به سلطان بخشی؟ گدا گفت من هیچ ندارم و سلطان همه دارد. پس از پرسیدن نهراسم، که دانم او که همه دارد هیچ نخواهد. 


خدایا، تو چه میخواهی که تو را بخشم؟ 



+ اول خواستم نظرات را ببندم. بعد دیدم خلاف اندیشه‌های آزادمنشانه‌ام است. ولی از این پس پاسخی ندارم که به شما بدهم. بر من ببخشید. 

  • نورا

من از نتوانستن نمی ترسم، از نخواستن می ترسم. می ترسم روزی بیاید که دیگر نخواهم جلوتر بروم. نخواهم بیشتر بدانم. نخواهم با کسی هم قدم شوم. نخواهم کسی را ببینم. نخواهم . . .

از نخواستن میترسم. و از اینکه هر لحظه می توانم از خواستن دست بکشم بیشتر می ترسم. . . 

  • نورا
در جزیره‌ی دارمینس ماراتن به شکل متفاوت و تامل برانگیزی برگزار می‌شود. آن‌ها یک مسیر مارپیچی را از اطراف جزیره آغاز می‌کنند که به مرکز جزیره ختم می‌شود. یک مصاحبه از برنده‌ی ماراتن سال ۲۰۰۹ می‌خواندم. گفته بود این مسابقه برگرفته از تفکر فیلسوف قدیمی این منطقه، دارمانسوس، است. حتی برخی می‌گویند اولین بار او مسیر مسابقه را به این شیوه پیشنهاد داده است. دارمانسوس معتقد بوده گنجی جز آنچه در دست داریم وجود ندارد. هدف چیزی خارج از ما نیست، بلکه در درون ماست. اما میل به هدف نیازمند طی مسیر است. خط پایان مسابقه، همانجاییست که شما هرروز از آن گذر می‌کنید، می‌توانید با طی کردن شعاع جزیره به راحتی به آن برسید، اما رسیدن فعلیست که تنها وابسته به مکان نیست. نمی‌توانید صرف حضور در مکانی  ادعا کنید به آنجا رسیده‌اید. تنها پس از طی مسیر است که به جایگاه حقیقی خواهید رسید.
این‌ روزها حرف‌های آن فیلسوف و جوان برنده را با خودم مرور می‌کنم. گفته بود "اگرچه دارمانسوس در مورد چیستی هدف صحبت نمی‌کند، وقتی قدم به نقطه‌ی پایان گذاشتم، تنها یک چیز یافتم. خودم. و گمان می‌کنم، این ماراتن آنجا پایان نیافت، بلکه شروع شد. گویی مسیری مارپیچ‌گونه را در درون خودم آغاز کردم." 

--
دو داستان قبلی جزیره‌ی دارمینس را می‌توانید "اینجا" و "اینجا" بخوانید. 

  • نورا

هرکسی در ذهنم

"چرا"یی کاشت

که هیچ بهاری "پاسخ" نداد


تمام شکوفه ها ریخته اند

چرا تابستان ما را گرم نمی کند؟ 


---


یاد سردی می وزید

روسری کوتاه مرا یاد برد

موهای سیاه مرا یاد برد

خاطرات گاه به گاه مرا یاد برد

با اینکه دست های تو را محکم گرفته بودم

یاد سختی می وزید و مرا هم یاد برد


--- 


:) 


  • نورا


در مورد رنج قبلاً نوشته بودم. یکبار اینجا گفته بودم که بسیاری از دردهای من شبیه آلیسین روی گیرندۀ دما هستند. و اینجا هم گفته بودم که می خواهم رنج ها را بپذیرم. چون شاید این بهای رایگان بودن زندگی است. 


حالا می خواهم این داستان اشک و پیاز را کمی بازتر کنم. خب در واقع در سطح پوست ما، یک سری گیرندۀ حساس به حرارت وجود دارد. مثلاً وقتی شما دستتان به بخاری می خورد، می گویید سوختم! آن سوزش چطور ایجاد شده؟ همین گیرندۀ دمایی تحریک شده و پیغام درد فعال شده که شما دستتان را کنار بکشید. برای اینکه از آسیب جلوگیری شود. صدمه نبینید. 

پیاز، یک مولکولی در ساختارش دارد به اسم آلیسین. این مولکول بر حسب اتفاق، قادر است روی گیرندۀ دمایی بنشیند و آن را فعال کند. خب مغز هم می شود گفت آگاهی ندارد، گیرنده فعال شده، پیام رسیده، پاسخ همیشگی را منتقل می کند. درد و سوزش در محل. که شما از منبع درد دوری کنید. ولی خب ما که به اصل قضیه آگاهیم. درست است درد دارد، ولی قرار نیست آسیبی برساند. پس پیازمان را تا انتها خرد می کنیم. 


می خواهم بگویم بعضی دردهای روحی هم چنین شکلی دارند*. یعنی یک اتفاقی افتاده که درد دارد، ولی آسیب زا نبوده. مثلاً فرض کنید به هردلیلی یک رابطۀ عاطفی شکسته شده است. خب بعد از آن احساس دلتنگی، احساس تنهایی، احساس کافی نبودن، احساس شکست و احساسات دردناک دیگری ممکن است سراغتان بیاید. آیا باید از این درد دوری کنید؟ آیا باید به رابطه ای آسیب زا برگردید که فقط دردتان تسکین یابد؟ یا تصمیم بگیرید تا ابد درهای دوستی را به روی همه ببندید که مبادا دوباره چنین دردی را تجربه کنید؟ من می گویم نه. ما باید بتوانیم بین "درد" و "آسیب" تمایز قائل شویم. آنچه باید از آن دوری کنیم "آسیب" است نه "درد". 


واقعیت این است که زندگی کردن درد دارد. همانطور که باید برای غذا خوردن و سالم ماندن گاهی پیاز خرد کنیم، برای زندگی کردن نیز ناگزیریم این دردها را بپذیریم. البته ممکن است تصمیم بگیرید هرگز هیچ غذایی که در دستورش پیاز هست را نپزید، و پیاز نخوردن منجر به مرگ نمی شود. همانطور که فرار کردن از دردها نیز باعث مرگتان نخواهد شد. ولی این زندگی نیز شباهتی به آن زندگی با تمام وجود نخواهد داشت. 


اگر دردی در وجودتان هست، این یعنی شما زندگی کردن با تمام وجود را بلدید، یعنی شجاعت زندگی کردن را دارید، یعنی ریسک پذیر هستید و از شکست نمی ترسید. و باید از این بابت به خودتان افتخار کنید. باید اشک هایتان را پاک کنید و به خرد کردن این پیاز زندگی ادامه بدهید، چون به زودی عطر و طعم دلپذیری تمام خانه را فرا خواهد گرفت. 


* در پرانتز بگویم که جالب است بدانید تحقیقات نشان داده درد روحی و جسمی برای مغز تقریباً تعبیر یکسانی دارد. و وقتی بعد از یک شکست روانی، می‌گوییم "درد دارم"، واقعاً در مغز سیگنال‌های درد فعال شده است. 

  • نورا
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان