- ۳ نظر
- ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۷
نورا خسته و بیحال است. حس میکند برای این موقعیت زیادی کوچک است. و حس میکند همه چیز زیادی از کنترلش خارج است.
رفتم جلوی باجهی check-in و به آقایی که پشت باجه بود زل زدم. او هم با این تصور که خودم میدانم باید چه کنم فقط به من زل زد. بعد گفتم باید چی بدم؟ گفت پاسپورت و لبخندی زد. یک جوری لبخند زد انگار قبلش نگران بوده لال باشم و او زبان اشاره را نداند. پرسید مقصدت کجاست؟ گفتم اسلامآباد. گفت ما فقط تا استانبول داریمت. پرینت رزرو بلیطم را نشان دادم. گفتم این چیزیه که من دارم. بعد hes code و تست منفی کرونا را ازم گرفت. گفت ویزا داری یا پاسپورت؟ گفتم ویزا و برگهی ویزا را دادم. رفت با رئیسش مشورت کرد و آمد و کارت پرواز را بهم داد و بارم را هم تحویل گرفت.
کارم اینجا تمام شد و رفتم آنطرفتر. کسی نگفت کجا بروم. روی یک صندلی نشستم. بعد دیدم انگار کمی جلوتر یک صفی هست. من هم پشتشان ایستادم. متوجه شدم پاسپورتها را چک میکنند. مال من را هم دید و با چهرهام تطبیق داد و بعد هم گفت اوکیه برو. فقط گفت برو. نگفت کجا بروم.
نمیدانستم کجا بروم. دیدم یک صف دیگر کمی جلوتر هست. رفتم پشتشان ایستادم. منتهی دیدم یک نفر از کنترل پاسپورت بیرون آمد و به این صف نپیوست. بیشتر دقت کردم و دیدم کسی که پاسپورتها را چک میکرد به یک آقا گفت برو تو اون صف. خب به من نگفته بود. پس من مال آنجا نبودم. فکر کنم برای پسرهای سربازی نرفته یا همچین چیزی بود. با اینحال هنوز نمیدانستم کجا بروم.
گوشهای ایستادم و نگاه کردم ببینم بقیه کجا میروند. دیدم یک نفر از پاسپورت کنترل بیرون آمد و از پلهها بالا رفت. من هم رفتم بالا. آن بالا یک سری آدم روی صندلی نشسته بودند. من هم نشستم. هنوز هم نمیدانم کجا بروم. یعنی؛ نه تنها در این فرودگاه، بلکه انگار این روزها، فقط میروم، میروم، میروم، بدون اینکه بدانم باید کجا بروم.
میدانید، پیش از این، عادت صف بستن ایرانیها را مذمت میکردم. فکر میکردم یک فرهنگ غلط ناشی از علاقه به سرک کشیدن در هر کاری یا نادانی و بیفکری است. حالا ولی به نظرم این یک علاقه نیست. حتی یک عادت بد هم نیست. میتوانم بگویم از سر کنجکاوی و فضولی هم نیست. ما فقط پشت صف میایستیم چون نمیدانیم باید کجا برویم.
بله. مثل من که روی صندلیهای طبقهی دوم نشستهام و دنبال صف دیگری میگردم که به آن بپیوندم. فقط چون نمیدانم باید کجا بروم...
فرودگاه مشهد
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
آزادی ذهن، در گرو بخشیدن آزادی به دیگران است.
طاقچه در اینستاگرام یک فیلتر ساخته که روی کلهات میگذاری و به تصادف یک سوال کتابطور میپرسد. یکی از سوالها این بود که "بهترین کتاب کودکیات چه بوده؟"
من هرچه فکر کردم اسم کتاب یادم نیامد. چون آن کتابی که من میخواندم در واقع مال داییام بود و بعدها به مامان رسیده بود و بعد به من. جلدش جدا شده بود و منکه حوصله نداشتم هی جلد را نگهدارم کلاً جلد را کنار گذاشته بودم. فقط یادم بود نارنجی است. و البته حدس میزدم نویسندهاش آذریزدی باشد. چون تقریباً همهی کتابهای دلخواه من از آذریزدی بودند و عاشق بیان روان داستانهایش بودم. نه آن کودکانهی لوس بود، نه آن بزرگانهای که نفهمی چه میگوید.
بعد سرچ کردم و دیدم بله. اسم کتاب "قصههای تازه از کتابهای کهن" بوده و از آذریزدی. این کتاب با اختلاف زیاد بهترین کتاب کودکی من بود. فکر کنم بیشتر از پنج شش بار خوانده بودمش(شاید هم بیشتر.) یک سری شعر مناظره داشت. مثلاً بین قوری و سماور. مداد و خودنویس. بعضی وقتها سعی میکردم این مناظرهها را از بر کنم. یک بیتش آنقدر در آن دنیای کودکی به دلم نشسته بود که سعی کرده بودم با خط خوش روی صفحهی اول کتاب بنویسمش. "یک مداد مشکی خوب نفیس، بهتر از صد خودنویس بدنویس."
داستان موش و گربهی عبیدزاکانی را هم یادم است. هرچند آن موقع اصلاً از محتوای سیاسیاش خبر نداشتم.
داستان خیر و شر داستان مورد علاقهام بود. اول داستان که خیر میخواهد راهی سفر شود، مادرش یک سیب به او میدهد. می گوید با هرکه خواستی دوست شوی قبلش این سیب را به او بده. اگر دو نیم کرد و نیمه بزرگتر را به تو داد ریاکار است، اگر نیمه کوچکتر را به تو داد طماع است و اگر به دو نیم مساوی کرد آن فرد دوست توست. این روش دوستیابی هنوز هم یکی از ملاکهای من برای دوستی است. البته نه اینکه واقعاً به کسی سیب بدهم. اما آدمهای روراست را دوست دارم. آنها که نه از خودشان میزنند و نه از تو چیزی میچاپند.
بعد از آن داستان "اصل موضوع" بود. این داستان شاید تا حدی شخصیت من را ساخته است. یادم نیست جریان چه بود. فکر کنم پادشاه قصد داشت یک قاصد استخدام کند که خبرها را کم و زیاد نکند. برای این منظور خودش با داوطلبان مصاحبه میکرد. به یکی میگفت اسمت چیست؟ میگفت اسمم فلان اسم و پدرم فلانی است و در فلان آبادی زندگی میکنیم و ... . رد میکرد. همه یا زیادهگو بودند یا کمگو یا دروغگو. ولی یک نفر آمد که هرچه پرسید همان را جواب داد. گفت اسمت چیست؟ گفت فلان. پدرت کیست؟ فلانی. زن و فرزند داری؟ بله. خلاصه من هم از این شخصیت خیلی خوشم آمد و همیشه تصمیم گرفتم هرچه بپرسند همان را جواب بدهم. نه کم نه زیاد.
این موضوع کنار آن شعرهای "کم گوی و گزیده گوی چون دُر" باعث شد آدم خیلی کمحرفی در دنیای روزمره باشم. قبل از عید یک دورهمی مجازی کوچک با چندتا از بچهها و یکی از استادهای محبوبمان داشتیم، و من واقعاً در اینجور جمعها کمحرف نیستم. فقط شروع کننده هم نیستم هیچوقت. بعد استادمان رو به من میگوید فلانی حرف نمیزند ولی وقتی حرف میزند واقعاً حرفی برای گفتن دارد. بقیه زدند زیر خنده که دست شما درد نکند، یعنی ما چرت و پرت میگوییم؟ من هم گفتم استاد اگر قبلاً کم حرف میزدم دیگر این حرفتان باعث شد اصلا جرات نکنم حرف بزنم :)))) چون واقعیتش این است که اینطور هم نیستم. همین وبلاگ خودش شاهد کافی بر زیادهگو بودنم است. و البته خداراشکر کسی شبهای خوابگاه بعد از ۱۲ شب ما را ندیده :))) ( هرچند فکر کنم همه تجربهاش را دارند) با اینحال ته دلم اینکه او هم مرا اینطور دیده بود برایم خوشحال کننده بود و اینجور مواقع من فقط یاد همین داستان میافتم.
البته که همین داستان بارها باعث شده در امتحان نمرهام کم شود :))) چون اساتید گرامی توقع زیادهگویی دارند. فقط یک بار به نفعم شد. سال آخر دبیرستان بودیم، امتحان زیست داشتیم و دبیرمان تمام سوالها را تستی یا کوتاهپاسخ داده بود. قبل از امتحان هم تاکید کرده بود فقط چیزی که میخواهم را بنویسید. آن امتحان دلخواه زندگیام بود. نه تنها نمرهی خوبی گرفتم بلکه بعد از تصحیح دبیرمان عصبانی سرکلاس آمد و گفت من گفتم کوتاه بنویسید، این چه برگه هایی است تحویلم داده اید. برداشتهاید دوصفحه سه صفحه نوشتهاید. این برگهی فلانی است ببینید، فقط یک روی آ۴ شده. برگهی من بود. من هم در دلم خندیدم و فکر کردم آخر آنها که "اصل موضوع" را نمیدانند :))))
باقی کتاب را به خوبی یادم نیست. یک قسمتی از داستان اگر اشتباه نکنم "حق و ناحق" هم یادم مانده. که میخواهند ببیند فرد مرده است یا زنده. آینه جلوی دهانش میگیرند. این را هم حفظ کرده بودم که اگر یک جایی یک نفر مرد و من تنها بودم با یک آینه بفهمم مرده است یا نفس میکشد :)))) بگذریم که من چرا باید با یک آدم مرده تنها باشم یا چرا باید در آن لحظه بخواهم بدانم مرده است یا زنده (چون در هر صورت کاری از دستم برنمیآید) و اصلاً در آن موقعیت آینه از کدام گوری بیاورم D: آنموقع وظیفه خود میدانستم که به عنوان یک شهروند ۷ ساله هرچه در توان دارم در راستای خدمت به همنوع دریغ نکنم. میترسیدم پسفردا در صحرای محشر بپرسند تو که داستان حق و ناحق را خوانده بودی، چطور یادت رفت که میتوانی با یک آینه بفهمی این آدم مرده است یا زنده؟ حالا خون او بر گردن تو است. بله بهرحال حرف جان یک انسان در میان بود! نمیشد که به سادگی عبور کنم!
---
تازگیها خاطرات را شبیه آدمهای هفتاد ساله تعریف میکنم. قهرمان تمام خاطراتم هستم. همه چیز در گذشته شیرین است. اگر هم سختیای بوده از یک قهرمان چه انتظاری کمتر از غلبه بر تمام سختیها ساخته است؟
ولی حس میکنم شاید به آدمهای هفتاد ساله هم نباید خرده گرفت. شاید فقط نیازمند تضادی هستیم که دنیای ناموزونمان را موزون کند. یک طعم توتفرنگی در شربت تلخ روزگار بریزد. استخوانهای شکستهیمان را آتل ببندد. نمیدانم. ولی از اینکه گذشته را اینطور به خاطر بیاورم ناراحت نیستم. فقط دارم به شما که خواننده هستید میگویم که بدانید "آنطورها هم میگویند نبوده."
امروز داشتیم با دوستی در مورد اینکه همهی آدمها قدری چیزهای نگفته دارند و هیچ وقت نمیشود قبل از زندگی مشترک همه چیز را فهمید صحبت میکردیم. من ناگهان یاد یک مفهومی که در درسمان یاد گرفته بودیم افتادم.
ما گاهی نیاز داریم که از سلولها پروفایل ژنی بگیریم. یعنی ببینیم هر ژن به چه مقدار بیان شده. خب انسان حدود 20هزار ژن دارد. از طرفی در یک سری تحقیقات لازم است پروفایل ژنی نزدیک به هزاران یا حتی چند میلیون رده سلولی گرفته شود تا دادهها قابل اعتماد باشند. و گرفتن پروفایل 20 هزار ژن آنقدر هزینهاش سنگین است که عملاً کار را غیرممکن میکند.
اما یک واقعیت جالب در دنیای زیست وجود دارد که کار را برای ما ساده میکند. فهمیدهاند که اگر ما پروفایل 1000 ژن (یعنی 5% کل) را بدانیم، 80% از خصوصیات سلول را میشناسیم.
و من حدس می زنم این واقعیت قابل تعمیم به دنیای انسان ها هم باشد. یعنی اگر ما 5% از یک انسان را بشناسیم، احتمالاً میتوانیم 80% از رفتارهایش را پیشبینی کنیم. و اگر بخواهیم این را کمّی سازی کنیم، شاید به عنوان یک قاعده کلی بتوان اینطور قیاس کرد که اگر با یک فرد 20 ساله 1 سال در تعامل نزدیک باشی، 5% او را خواهی شناخت.
البته یک نکتهی مهم هم اینجا وجود دارد. اینطور نیست که هر 1000 ژن تصادفیای را برداریم بتوانیم 80% سلول را با آن بشناسیم. هر ژن اهمیت متفاوتی دارد و این هزار ژن هزار ژن تعیین کننده هستند. بنابراین در تعمیم به دنیای پیچیدهی انسانی نیز باید بدانیم صرف تعامل نمیتواند به ما آن شناخت لازم را بدهد، بلکه باید بدانیم چه وجهههای تعیینکنندهای وجود دارد که باید در پی شناختشان بر بیاییم. آنموقع شاید اصلا این زمان هم کمتر اهمیت پیدا کند.
من زیاد از دنیای روانشناسی سر در نمیآورم، ولی به نظرم جالب میشد اگر یک نفر آزمایش مشابهی انجام میداد و مثلاً 1000 ویژگی شخصیتی کلیدی را معرفی میکرد که برای شناخت هر انسانی لازم بود بدانیم. حالا شاید آن روزی که رسید و بالاخره فلسفه خواندم خودم اینکار را کردم. راستی، یادتان هست که قبلاً گفته بودم دوست دارم ریاضی محض بخوانم؟ خب نظرم تغییر کرده و می خواهم فلسفه بخوانم. البته که دنیا هزار چرخ خواهد خورد، ولی آرزو بر جوانان عیب نیست. آن روز به دوستم میگویم میخواهم یک فسیونیر شوم، می گوید از دستهی فسنجانها است؟ :))))) خلاصه مرا از این اسم منصرف کرد، ولی یک فیلسوف-ساینتیست-مهندس ترکیب دلخواهم خواهد بود. تا روزگار چگونه چرخد. . . فعلاً که از همه اینها یک فس هم ندارم.
بله خلاصه که اینطور...