- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۶
هرکسی در ذهنم
"چرا"یی کاشت
که هیچ بهاری "پاسخ" نداد
تمام شکوفه ها ریخته اند
چرا تابستان ما را گرم نمی کند؟
---
یاد سردی می وزید
روسری کوتاه مرا یاد برد
موهای سیاه مرا یاد برد
خاطرات گاه به گاه مرا یاد برد
با اینکه دست های تو را محکم گرفته بودم
یاد سختی می وزید و مرا هم یاد برد
---
:)
در مورد رنج قبلاً نوشته بودم. یکبار اینجا گفته بودم که بسیاری از دردهای من شبیه آلیسین روی گیرندۀ دما هستند. و اینجا هم گفته بودم که می خواهم رنج ها را بپذیرم. چون شاید این بهای رایگان بودن زندگی است.
حالا می خواهم این داستان اشک و پیاز را کمی بازتر کنم. خب در واقع در سطح پوست ما، یک سری گیرندۀ حساس به حرارت وجود دارد. مثلاً وقتی شما دستتان به بخاری می خورد، می گویید سوختم! آن سوزش چطور ایجاد شده؟ همین گیرندۀ دمایی تحریک شده و پیغام درد فعال شده که شما دستتان را کنار بکشید. برای اینکه از آسیب جلوگیری شود. صدمه نبینید.
پیاز، یک مولکولی در ساختارش دارد به اسم آلیسین. این مولکول بر حسب اتفاق، قادر است روی گیرندۀ دمایی بنشیند و آن را فعال کند. خب مغز هم می شود گفت آگاهی ندارد، گیرنده فعال شده، پیام رسیده، پاسخ همیشگی را منتقل می کند. درد و سوزش در محل. که شما از منبع درد دوری کنید. ولی خب ما که به اصل قضیه آگاهیم. درست است درد دارد، ولی قرار نیست آسیبی برساند. پس پیازمان را تا انتها خرد می کنیم.
می خواهم بگویم بعضی دردهای روحی هم چنین شکلی دارند*. یعنی یک اتفاقی افتاده که درد دارد، ولی آسیب زا نبوده. مثلاً فرض کنید به هردلیلی یک رابطۀ عاطفی شکسته شده است. خب بعد از آن احساس دلتنگی، احساس تنهایی، احساس کافی نبودن، احساس شکست و احساسات دردناک دیگری ممکن است سراغتان بیاید. آیا باید از این درد دوری کنید؟ آیا باید به رابطه ای آسیب زا برگردید که فقط دردتان تسکین یابد؟ یا تصمیم بگیرید تا ابد درهای دوستی را به روی همه ببندید که مبادا دوباره چنین دردی را تجربه کنید؟ من می گویم نه. ما باید بتوانیم بین "درد" و "آسیب" تمایز قائل شویم. آنچه باید از آن دوری کنیم "آسیب" است نه "درد".
واقعیت این است که زندگی کردن درد دارد. همانطور که باید برای غذا خوردن و سالم ماندن گاهی پیاز خرد کنیم، برای زندگی کردن نیز ناگزیریم این دردها را بپذیریم. البته ممکن است تصمیم بگیرید هرگز هیچ غذایی که در دستورش پیاز هست را نپزید، و پیاز نخوردن منجر به مرگ نمی شود. همانطور که فرار کردن از دردها نیز باعث مرگتان نخواهد شد. ولی این زندگی نیز شباهتی به آن زندگی با تمام وجود نخواهد داشت.
اگر دردی در وجودتان هست، این یعنی شما زندگی کردن با تمام وجود را بلدید، یعنی شجاعت زندگی کردن را دارید، یعنی ریسک پذیر هستید و از شکست نمی ترسید. و باید از این بابت به خودتان افتخار کنید. باید اشک هایتان را پاک کنید و به خرد کردن این پیاز زندگی ادامه بدهید، چون به زودی عطر و طعم دلپذیری تمام خانه را فرا خواهد گرفت.
* در پرانتز بگویم که جالب است بدانید تحقیقات نشان داده درد روحی و جسمی برای مغز تقریباً تعبیر یکسانی دارد. و وقتی بعد از یک شکست روانی، میگوییم "درد دارم"، واقعاً در مغز سیگنالهای درد فعال شده است.
نورا خسته و بیحال است. حس میکند برای این موقعیت زیادی کوچک است. و حس میکند همه چیز زیادی از کنترلش خارج است.
رفتم جلوی باجهی check-in و به آقایی که پشت باجه بود زل زدم. او هم با این تصور که خودم میدانم باید چه کنم فقط به من زل زد. بعد گفتم باید چی بدم؟ گفت پاسپورت و لبخندی زد. یک جوری لبخند زد انگار قبلش نگران بوده لال باشم و او زبان اشاره را نداند. پرسید مقصدت کجاست؟ گفتم اسلامآباد. گفت ما فقط تا استانبول داریمت. پرینت رزرو بلیطم را نشان دادم. گفتم این چیزیه که من دارم. بعد hes code و تست منفی کرونا را ازم گرفت. گفت ویزا داری یا پاسپورت؟ گفتم ویزا و برگهی ویزا را دادم. رفت با رئیسش مشورت کرد و آمد و کارت پرواز را بهم داد و بارم را هم تحویل گرفت.
کارم اینجا تمام شد و رفتم آنطرفتر. کسی نگفت کجا بروم. روی یک صندلی نشستم. بعد دیدم انگار کمی جلوتر یک صفی هست. من هم پشتشان ایستادم. متوجه شدم پاسپورتها را چک میکنند. مال من را هم دید و با چهرهام تطبیق داد و بعد هم گفت اوکیه برو. فقط گفت برو. نگفت کجا بروم.
نمیدانستم کجا بروم. دیدم یک صف دیگر کمی جلوتر هست. رفتم پشتشان ایستادم. منتهی دیدم یک نفر از کنترل پاسپورت بیرون آمد و به این صف نپیوست. بیشتر دقت کردم و دیدم کسی که پاسپورتها را چک میکرد به یک آقا گفت برو تو اون صف. خب به من نگفته بود. پس من مال آنجا نبودم. فکر کنم برای پسرهای سربازی نرفته یا همچین چیزی بود. با اینحال هنوز نمیدانستم کجا بروم.
گوشهای ایستادم و نگاه کردم ببینم بقیه کجا میروند. دیدم یک نفر از پاسپورت کنترل بیرون آمد و از پلهها بالا رفت. من هم رفتم بالا. آن بالا یک سری آدم روی صندلی نشسته بودند. من هم نشستم. هنوز هم نمیدانم کجا بروم. یعنی؛ نه تنها در این فرودگاه، بلکه انگار این روزها، فقط میروم، میروم، میروم، بدون اینکه بدانم باید کجا بروم.
میدانید، پیش از این، عادت صف بستن ایرانیها را مذمت میکردم. فکر میکردم یک فرهنگ غلط ناشی از علاقه به سرک کشیدن در هر کاری یا نادانی و بیفکری است. حالا ولی به نظرم این یک علاقه نیست. حتی یک عادت بد هم نیست. میتوانم بگویم از سر کنجکاوی و فضولی هم نیست. ما فقط پشت صف میایستیم چون نمیدانیم باید کجا برویم.
بله. مثل من که روی صندلیهای طبقهی دوم نشستهام و دنبال صف دیگری میگردم که به آن بپیوندم. فقط چون نمیدانم باید کجا بروم...
فرودگاه مشهد
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰