فوق ماراتن

۳۰۳ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

ذهنم کمی رو به پیری است انگار. گاهی یادم می‌رود چه چیزهایی را گفته‌ام و چه چیزهایی را نگفته‌ام. و ترس از گفتن حرف‌های تکراری دارم. می‌شود لطفاً اگر سن و سالی از من گذشت و حرف‌های تکراری زدم به جای اینکه در ذهنتان بگویید این پیرزن حواسش را گم‌کرده، بگویید خانم این حرف‌ را قبلاً هم زده‌اید؟ بله این لطف را در حقم بکنید. 

خب حالا چی می‌خواستم نطق کنم؟ در مورد افتادن بود.

می‌دانید، معمولاً بزرگ شدن، اوج گرفتن، صعود، پیشرفت کلمات هم‌راستا تعریف می‌شوند. دیده‌اید مثلاً می‌گویند اگر به بن‌بست رسیدی پرواز کن. خود من یک‌بار نوشته بودم "باید پرواز را بیاموزم، برای وقتی که کسی مرا در دره‌ای هل بدهد." خلاصه این مفهوم بالاگرفتن و بالارفتن همواره معنای مثبتی داشته و برعکس آن یعنی سقوط و زمین خوردن یک مضمون منفی داشته است. 

ولی من تازگی‌ها دارم به مفهوم جدیدی پی‌ می‌برم. حس می‌کنم اگر یک نقطه روی محوری عمودی باشم، و بخواهم بزرگتر شوم، بخواهم به خدا (منبع قدرت) نزدیکتر شوم، بخواهم رشد کنم، باید نه صعود، که نزول کنم. حالا این افتادن معنی‌اش گیر کردن در ورطه‌ی گناه و آلودگی نیست. معنی‌اش فقط همین "افتادن" است. و نه تنها باید افتادن را بپذیرم، باید خواستار آن نیز باشم. حالا لازم نیست با سر زمین بخوریم، می‌توانیم کمربندمان را ببندیم و با دست‌های آزاد از صخره‌ی زندگی پایین برویم. حتی گاهی فکر می‌کنم این "هبوط" تمثیلی یا واقعی آدم و حوا هم، شاید مقام آن‌ها را بالاتر برد. آن‌ها را رشدیافته‌تر کرد. برخلاف تصور معمول که هبوط آن‌ها را حتی بدترین اتفاق تاریخ می‌دانند. حالا نمی‌دانم آیا فیلسوف دیگری هم در دنیا هم‌نظر با من بوده یا نه. ( 😎) 

خلاصه اینکه قبلاً می‌ترسیدم، به بالا رفتن فکر می‌کردم، و این صخره‌ها زیادی ناهموار بودند. حالا راهم را برعکس کرده‌ام. خواستار افتادنم. به جای اینکه صخره را سخت بچسبم و تلاش شاید بیهوده برای صعود کنم، رهایی و سقوط را انتخاب کرده‌ام. 

یکبار یک دوستی که مرا خیلی کم می‌شناخت به من گفته بود " you are so deep " 
من هم که نمی‌خواستم تصورش را بهم بریزم 😎 گفتم I've fallen deeply
ولی خب حالا دنیا چرخیده و واقعاً به حرفم معتقد شده‌ام. I wanna fall, in life. 
  • نورا
دارم کتاب "وضعیت آخر" را می‌خوانم. یک مفهوم جالب را معرفی کرده‌ است به نام "باز زیستن" خاطرات. مثلاً فرض کنید مادر شخصی در کودکی یک عطر خاص می‌زده، و او مادرش را از دست داده‌ است. بعد در بزرگسالی از کنار یک عطرفروشی عبور می‌کند و همان بو را می‌شنود، ناگهان بی‌دلیل احساس غم و فقدان سراغش می‌آید. او عطر کودکی‌اش را به یاد نمی‌آورد، اما در حال باز‌زیستن آن خاطره است. 

وقتی از سفر برگشتم، میزم را جابجا کرده بودند. یعنی من و خواهرم یک اتاق مشترک داریم، و چون من را یک انسان موقت به حساب می‌آورند، برای من میز و تخت جدا نخریده‌اند :)) ولی خب چون خواهرم باثبات نیست، هر دو در اختیار من است. اینکه می‌گویم باثبات نیست یعنی یک دقیقه پشت میز درس‌ می‌خواند، بعد می‌رود دنبال کارهای متفرقه، باز شش ساعت بعد می‌آید درس بخواند. ولی من کارم را پشت سر هم انجام می‌دهم. حالا خلاصه، آمدم دیدم میز جابجا شده. جایی گذاشته بودند که پارسال بود. 

حالا هر بار پشت میز می‌نشینم گاهی انگار در آن خاطره بد سال گذشته باز‌زیستی می‌کنم. گاهی مجبورم بلند شوم و یک دوری بزنم و خودم را قانع کنم که نورا تو خوبی، و حتی اگر حالت بد هم شد اشکالی ندارد. دوباره خوب می‌شوی. همانطور که پارسال خوب شدی. ولی اگر با این مفهوم باززیستی آشنا نشده بودم، احتمالاً هرگز نمی‌فهمیدم چرا وقتی پشت میز می‌نشینم گاهی ناگهان حالم بد می‌شود. بعد فکر می‌کردم واقعاً چیزیم شده! بله خلاصه، حالا می‌دانم که باید خاطرات را هضم کنم. باید با تروماها کنار بیایم. 

و باید بدانم که، هیچ لحظه‌ای هرگز دوباره تکرار نمی‌شود، حتی اگر آن دو لحظه بسیار شبیه به هم باشند. من دارم در جنگل زندگی به جلو گام برمی‌دارم، حتی اگر درخت‌های پیش‌رو خیلی شبیه به درخت‌های پشت‌سر باشند. 
  • نورا
با که گویم؟ که مرا گوش خریداری نیست
حرف‌ در سینه و دل هم‌نفس یاری نیست

رودها در گذر از برکه‌ی ناصاف من‌اند
رازهایم به که گویم که نگهداری نیست

صحبت دوست بدادم به متاعی اندک
بعد از آن در کف این بحر گهرباری نیست

باز تقدیر نشست بر سر تقصیراتم
ایمن از حیله‌ی ایام چمنزاری نیست

چه توان گفت سخن دستخوش تکرار است
ذره‌ای چشم امید هست و بسیاری نیست


+ ولی انصافاً من بی‌امید نیستم :)) زیاد جدی نگیرید. شعر یکم قدیمیه. 
++ آیا می‌دانستید در پست‌های شعر می‌توانید با مصرع عنوان یه بیت کامل بسازید که در کامنت‌ها دور هم بخندیم و خوشحال باشیم؟ :)) 
  • نورا
معمولاً وقتی صحبت از این میشه که "این کتابو بخونم یا نه؟" ، تمرکز روی خود کتابه. ولی من خودم نگاه کل نگرانه تری به موضوع دارم و به نظرم انتظار خود فرد، مدل کتاب خوندنش، کتابهایی که تا حالا خونده و اینکه کجای راه کتابخونی هست هم در پاسخ به این سوال موثرن. برا همین یه پست توی ویرگول در موردش نوشتم. حالا نظرتونو چه اینجا چه اونجا خوشحال میشوم بشنوم. 

بعد میدونید که بیان فقط آخرین پست روشن رو نشون میده، خلاصه شما به پست های قبلی کم توجهی نکنید. اونام دل دارن :))) 
  • نورا
دیگر ویدیوهای ASMR نمی‌بینم. ولی در این مدت گوش‌هایم را هم نگرفته‌ام. هندزفری نزده‌ام و در را نبسته‌ام. یکی دو بار هم پیش آمده که حتی در اتاق نبوده‌ام و به اتاق پناه نبرده‌ام. خلاصه‌اش این است که دیگر فرار نمی‌کنم. راستش صداها همچنان آزارم می‌دهند، ولی فقط همین است. دیگر خودم خودم را آزار نمی‌دهم.

می‌دانید، به این نتیجه رسیده‌ام که در این دنیا خیلی چیزها رنج‌آور است. خیلی چیزها درد دارد. لازم نیست حتی برای تسکین خودم به درد دیگران رجوع کنم. دردهایی که در گذشته کشیده‌ام، همین دردی که در قلبم هست، بارها بزرگتر و جدی‌تر از این ارتعاشات موقت نامطلوب در هواست. حتی شاید آن‌هایی که اظهار صدابیزاری هم نمی‌کنند از این صداها خوششان نمی‌آید. ولی آن‌ها آن را تبدیل به نفرت نکرده‌اند. اگر چیزی آزارشان داده گذاشته‌اند در حد همان "خوش ندارم ولی قابل تحمل است" باقی بماند. انتظار نداشته‌اند دنیا سکوت کند و از آن‌ها بپرسد "چه چیزی میل دارید سرورم؟"  

یعنی، از بین شماهایی که صدابیزاری ندارید می‌پرسم، از صدای غذا خوردن دیگران خوشتان می‌آید؟ منظورم این است که، درست است برای من آزاردهنده است، اما، کسی می‌تواند مقدارش را اندازه بگیرد؟ شاید همه چیز فقط مربوط به آستانه‌ی تحمل باشد. 

بهرحال، هرچه که هست، می‌خواهم با رنج‌ها زندگی کنم. شبیه پیام‌های تبلیغاتی‌ای که وسط ویدیوهای یوتیوب می‌آیند و حال آدم را می‌گیرند. شبیه همان پیام‌ها که فقط نگاهشان میکنم و بیشتر از آنچه که هستند خودم را آزار نمی‌دهم. فقط نگاه می‌کنم و می‌گویم "خب بهای رایگان بودن همین است." 

به خودم گفته‌ام، بیا فکر کنیم این دردها هم، بهای رایگان بودن زندگی است.

بله. همین.  
----

+ دوستم می‌گوید این هنوز اول راه است. سختی‌های بزرگتر نشسته‌اند تا با میخ و چکش از تو آدم درخشان‌تری بسازند. می‌گوید خودت را دست سختی بده ولی دست اضطراب نه. 
از سختی گلایه ندارم. از آنچه گله دارم زبان گفتن ندارم. برای همین این رنج را به‌تنهایی خواهم کشید. به قول پاییز سعه صدر. نمی‌دانم. بهرحال چندان آرزو ندارم که خدا از رنجم بکاهد، و هرگز نمی‌خواهم رنجی در دل کسی بیندازد، فقط آرزو دارم به قلبم وسعت بیشتری بدهد. همین.

----

++ این مطلب را حدود یک‌ماه پیش نوشته بودم. و حالا! واقعاً انگار قلبم وسیع‌تر شده، طوری که سختی‌های آن روزها در نظرم زیادی مضحک و بچگانه است. دارم با رنج‌ها در آرامش زندگی می‌کنم :)

  • نورا

نورا خسته و بیحال است. حس میکند برای این موقعیت زیادی کوچک است. و حس میکند همه چیز زیادی از کنترلش خارج است.


 رفتم جلوی باجه‌ی check-in و به آقایی که پشت باجه بود زل زدم. او هم با این تصور که خودم می‌دانم باید چه کنم فقط به من زل زد. بعد گفتم باید چی بدم؟ گفت پاسپورت و لبخندی زد. یک جوری لبخند زد انگار قبلش نگران بوده لال باشم و او زبان اشاره را نداند. پرسید مقصدت کجاست؟ گفتم اسلام‌آباد. گفت ما فقط تا استانبول داریمت. پرینت رزرو بلیطم را نشان دادم. گفتم این چیزیه که من دارم. بعد hes code و تست منفی کرونا را ازم گرفت. گفت ویزا داری یا پاسپورت؟ گفتم ویزا و برگه‌ی ویزا را دادم. رفت با رئیسش مشورت کرد و آمد و کارت پرواز را بهم داد و بارم را هم تحویل گرفت. 


کارم اینجا تمام شد و رفتم آنطرف‌تر. کسی نگفت کجا بروم. روی یک صندلی نشستم. بعد دیدم انگار کمی جلوتر یک صفی هست. من هم پشتشان ایستادم. متوجه شدم پاسپورت‌ها را چک میکنند. مال من را هم دید و با چهره‌ام تطبیق داد و بعد هم گفت اوکیه برو. فقط گفت برو. نگفت کجا بروم.


نمیدانستم کجا بروم. دیدم یک صف دیگر کمی جلوتر هست. رفتم پشتشان ایستادم. منتهی دیدم یک نفر از کنترل پاسپورت بیرون آمد و به این صف نپیوست. بیشتر دقت کردم و دیدم کسی که پاسپورت‌ها را چک می‌کرد به یک آقا گفت برو تو اون صف. خب به من نگفته بود. پس من مال آنجا نبودم. فکر کنم برای پسرهای سربازی نرفته یا همچین چیزی بود. با اینحال هنوز نمیدانستم کجا بروم.


گوشه‌ای ایستادم و نگاه کردم ببینم بقیه کجا می‌روند. دیدم یک نفر از پاسپورت کنترل بیرون آمد و از پله‌ها بالا رفت. من هم رفتم بالا. آن بالا یک سری آدم روی صندلی نشسته‌ بودند. من هم نشستم. هنوز هم نمیدانم کجا بروم. یعنی؛ نه تنها در این فرودگاه، بلکه انگار این روزها، فقط میروم، میروم، میروم، بدون اینکه بدانم باید کجا بروم. 


میدانید، پیش از این، عادت صف بستن ایرانی‌ها را مذمت می‌کردم. فکر می‌کردم یک فرهنگ غلط ناشی از علاقه به سرک کشیدن در هر کاری یا نادانی و بی‌فکری است. حالا ولی به نظرم این یک علاقه نیست. حتی یک عادت بد هم نیست. میتوانم بگویم از سر کنجکاوی و فضولی هم نیست. ما فقط پشت صف می‌ایستیم چون نمی‌دانیم باید کجا برویم. 


بله. مثل من که روی صندلی‌های طبقه‌ی دوم نشسته‌ام و دنبال صف دیگری می‌گردم که به آن بپیوندم. فقط چون نمی‌دانم باید کجا بروم...



فرودگاه مشهد

۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

  • نورا
حرف‌های جدی خسته‌ام می‌کند(در واقع مرا می‌ترساند) و حرف‌های معمولی حس بی‌فایده بودن را القا می‌کند. البته که من از آدم‌های فایده‌گرا(؟) نیستم. در بیشتر چیزها دنبال فایده نیستم. یعنی دنبال فایده گشتن فایده‌ی چندانی ندارد. یک همچین چیزی. ولی خب ممکن است بقیه دنبال فایده باشند و اینکه فایده‌ای برای بقیه ندارم آزارم می‌دهد.

برگشته‌ام خانه. در را که باز کردم افسردگی دوید به استقبالم. نشست روی شانه‌ام. بغلم کرد. دمش را تکان داد. سوال‌ها و سرزنش‌های افراد خانواده را خورد و هی سنگین و سنگین‌تر شد. تمام هفته فکر می‌کردم یک دختر قوی هستم. امروز ملتفتم کردند که بی‌عرضه و بی‌بخار و ناتوان هستم. در خودخواه بودنم که از قبل هم شکی نبود. چیزی نگفتم. خسته‌تر از آنی‌ام که از خودم دفاع کنم. و البته این خودش هم دلیلی بر بی‌عرضه بودنم است. پس حق با آنهاست. 

افسردگی رفته در قلبم. همیشه اینجور مواقع فرار می‌کردم. توضیحش سخت است. فقط نمی‌خواهم بقیه را هم در رنج بیخودم شریک کنم. نمی‌خواهم کسی دلداری‌ام بدهد یا از من حمایت کند. چند روز پیش به دوستی می‌گفتم دلم می‌خواهد وقتی رنجی به من می‌رسد آنقدر در آن فرو بروم تا دردش را احساس کنم. با اینکه به دستی برای بالا آمدن نیاز دارم، می‌خواهم همین کمربند شل صخره‌نوردی را هم باز کنم و با دست‌های رها سقوط کنم. سرم به سنگ بخورد و آن ضربه را حس کنم، آن تعلیق را حس کنم، آن مردن را حس کنم. می‌خواهم صدای افتادنم در این دره بپیچد. آنقدر بلند که وقتی می‌گویم این درد مرا کشت کسی نگوید تو که زنده‌ای. حس کردن درد چنین معنایی دارد. 

از خودم شرمسارم. در حالت عادی اگر با من صحبت کنید احتمالاً می‌گویم شما چیزی از زندگی نمی‌دانید و چند تا نصیحت تصادفی روانه می‌کنم. یک لحن "بچه‌جون تو مملکت کفتارها تو گرگ باش" همراه خودم دارم. بعد خودم یک گوسفندم که گوسفند بودن را محترم می‌داند و عاشق خرهاست وقتی که با طمانینه راه می‌روند و در دلش گاوها را تحسین می‌کند و پروایی از قربانی شدن ندارد چون معتقد است زندگی فی‌نفسه کوتاه است و قربانی شدن هم یک تجربه‌ی ناب است (گرچه شک دارد این تجربه را به کجا می‌تواند ببرد.)

بگذریم. دوباره بلند خواهم شد. مثل همیشه زمان همه چیز را کمرنگ می‌کند. دوباره مربای توت‌فرنگی را روی نان می‌کشم و آن قطره‌ی چکیده روی دستم را یواشکی زبان می‌زنم. افسردگی و خستگی از من رخت می‌بندند. نه فوراً، ولی حتماً. 
  • نورا
 آزادی ذهن، در گرو بخشیدن آزادی به دیگران است. 

روزی که کانال تلگرامی را راه‌اندازی کردم به خودم گفتم حق نداری نگاه کنی چه کسی می‌آید و چه کسی می‌رود. در واقع من مدت زیادی قبل از آن مشترک کانال‌های دیگر بوده‌ام. خیلی وقت‌ها پیش آمده بود که به دلایل شخصی، مثل اینکه سرم شلوغ بوده، از کانالی بیرون آمده‌ام. همچنین یک سری کانال‌ها بودند که عمومی بودند و من ترجیح می‌دادم به جای اینکه عضو کانال شوم، آدرس آن را بنویسم و هر وقت "من تصمیم می‌گیرم" به آن‌ها سر بزنم، نه هر وقت که "آنها مرا صدا می‌زنند." و این فقط به سادگی یکی از روش‌های مدیریت فضای مجازی برای من است. پدرکشتگی‌ای با هیچکس در این دنیا ندارم. پس درک می‌کنم وقتی بقیه هم کانال را ترک می‌کنند معنی‌اش این نیست که قصد و غرضی دارند( البته نه اینکه اگر قصد و غرضی داشته باشند قضیه فرقی کند) 

نکته دوم اینکه وقتی کسی از کانال‌دارها می‌گوید "معلومه این متنمو دوست نداشتید لفت دادید"، "کانالمو خصوصی میکنم چون بعضیا سرک میکشن!"، یا "به درک که رفتین" و ... من واقعاً احساس بدی پیدا می‌کنم. درست است که ما در کانال خودمان متکلم وحده هستیم، ولی انا الحق که نیستیم. (و البته نه اینکه اگر انا الحق باشیم قضیه فرقی کند) 

این دو نکته باعث شده که تصمیم بگیرم به قسمت recent actions نگاه نکنم. همچنین یک دریافت تازه‌ به من داده که در سایر حیطه‌های زندگی‌ هم به کمکم آمده است، و آن "مسئلۀ آزادی" است. آیا ما حق خودمان می‌دانیم که در جایی حضور پیدا کنیم یا نه؟ حق خودمان می‌دانیم که پاسخ کسی را بدهیم یا ندهیم یا چه زمانی پاسخ بدهیم یا نه؟ چه حدی از آزادی را حق خودمان می‌دانیم؟ و آیا به همان اندازه برای سایر انسان‌های جامعه هم آزادی قائلیم؟ 

واقعیت این است که فرقی نمی‌کند جواب شما به سوال آخر چه باشد. فرقی ندارد ما چه حدی از آزادی برای دیگران قائل باشیم، آن‌ها در حقیقت این سطح از آزادی را دارند. اما اگر ما فرض می‌کنیم که دیگران این سطح از آزادی را ندارند، در حقیقت داریم آزادی را از ذهن خودمان سلب می‌کنیم. چون مدام با این فکر که دیگران چه کرده‌اند درگیر خواهیم بود. 

بعضی‌ها برای خلاصی از فکر کردن در مورد دیگران، از این در وارد می‌شوند که "بقیه مهم نیستند و اهمیتی به دیگران نخواهم داد.". کتاب‌های خودیاری‌ای که بر محور "توجه به خود و اولویت دادن به خود" می چرخند نیز شاید در این مدل تفکر نقش داشته‌اند. یک نقل قول از کتاب "تسخیر خیابان‌های آمریکا" از نوام چامسکی دیده بودم. می گفت : "نوعی ایدئولوژی وجود دارد که پنجاه سال است تلاش می‌شود در مغز مردم جا بیفتد، این آرمان تنها خود را دیدن و به فکر خود بودن و فراموش کردن هرکس دیگری است... آن را روحیه جدید قرن می‌خوانند." من هم از این منظر با چامسکی موافقم و معتقدم ورود از این در، حتی اگر منجر به خلاصی از افکار مزاحم شده باشد، در نگاه کلی به ما کمکی نکرده و حتی باعث مشکلات دیگری هم شده است. لذا من شخصاً رهایی حقیقی را نه از راه "اهمیت ندادن" بلکه برعکس از راه "اهمیت دادن به دیگران و به رسمیت شناختن آزادی آنها" می‌جویم.

یک ضرب المثلی که در فارسی داریم می‌گوید "مار از پونه بدش میاد، از جلوی سوراخش در میاد." آیا منظورمان این است مار آزاد است از پونه بدش بیاید یا خوشش بیاید ولی پونه آزاد نیست که هر جا خواست در بیاید؟ پونه‌ها آزادند! ذهن ماست که اسیر است. و مادام که برای پونه‌ها این آزادی را قائل نشویم، خودمان نیز از احساسات و افکار مزاحم خلاصی نخواهیم یافت. بنابراین از نظر من یکی از لازمه‌های به دست آوردن آزادی ذهن و به دست آوردن آزادی فردی، قائل شدن حق آزادی برای دیگران است. 

* والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته :))



+ ضمناً من هیچ وقت آخرین‌نمایش‌های وبلاگ را هم نگاه نمی‌کردم تا اینکه اتفاقاتی افتاد و یک نفر این کار ناپسند را به من یاد داد. ولی در حال حاضر به درگاه بیانی استغفار جسته و نگاه نمیکنم. چراکه نه سودی دارد، نه حوصله‌اش را دارم و چه نگاه کنم چه نکنم آدم‌ها آزادند. پس آن بهتر که ذهن من هم آزاد باشد. 

++ برای یک مخاطب که خودش می‌داند: (نوشتم و پاک کردم. بگذریم.)

+++ قسمت‌های پررنگ‌شده خونشان رنگی‌تر نبوده، فقط برای آن دسته افراد که مثل خودم متن‌ها را سرعتی می‌خوانند این قسمت‌های پررنگ در حکم سرعتگیر یا یک نرده هنگام دویدن از پله‌ها هستند. خلاصه اینکه اگر شما هم تا اینجای متن را خوانده‌اید و بلاگر هستید اوصیکم به استفاده از آن B بنده‌خدا برای ما خواننده‌های مستضعف. 


  • نورا

طاقچه در اینستاگرام یک فیلتر ساخته که روی کله‌ات می‌گذاری و به تصادف یک سوال کتاب‌طور می‌پرسد. یکی از سوال‌ها این بود که "بهترین کتاب کودکی‌ات چه بوده؟"


من هرچه فکر کردم اسم کتاب یادم نیامد. چون آن کتابی که من می‌خواندم در واقع مال دایی‌ام بود و بعدها به مامان رسیده بود و بعد به من. جلدش جدا شده بود و منکه حوصله نداشتم هی جلد را نگهدارم کلاً جلد را کنار گذاشته بودم. فقط یادم بود نارنجی است. و البته حدس می‌زدم نویسنده‌اش آذریزدی باشد. چون تقریباً همه‌ی کتابهای دلخواه من از آذریزدی بودند و عاشق بیان روان داستانهایش بودم. نه آن کودکانه‌ی لوس بود، نه آن بزرگانه‌ای که نفهمی چه می‌گوید.


بعد سرچ کردم و دیدم بله. اسم کتاب "قصه‌های تازه از کتابهای کهن" بوده و از آذریزدی. این کتاب با‌ اختلاف زیاد بهترین کتاب کودکی من بود. فکر کنم بیشتر از پنج شش بار خوانده بودمش(شاید هم بیشتر.) یک سری شعر مناظره داشت. مثلاً بین قوری و سماور. مداد و خودنویس. بعضی وقت‌ها سعی می‌کردم این مناظره‌ها را از بر کنم. یک بیتش آنقدر در آن دنیای کودکی به دلم نشسته بود که سعی کرده بودم با خط خوش روی صفحه‌ی اول کتاب بنویسمش. "یک مداد مشکی خوب نفیس، بهتر از صد خودنویس بدنویس." 


داستان موش و گربه‌ی عبیدزاکانی را هم یادم است. هرچند آن موقع اصلاً از محتوای سیاسی‌اش خبر نداشتم.

 

داستان خیر و شر داستان مورد علاقه‌ام بود. اول داستان که خیر می‌خواهد راهی سفر شود، مادرش یک سیب به او می‌دهد. می گوید با هرکه خواستی دوست شوی قبلش این سیب را به او بده. اگر دو نیم کرد و نیمه بزرگتر را به تو داد ریاکار است، اگر نیمه کوچکتر را به تو داد طماع است و اگر به دو نیم مساوی کرد آن فرد دوست توست. این روش دوست‌یابی هنوز هم یکی از ملاک‌های من برای دوستی است. البته نه اینکه واقعاً به کسی سیب بدهم. اما آدم‌های روراست را دوست دارم. آن‌ها که نه از خودشان می‌زنند و نه از تو چیزی می‌چاپند. 


بعد از آن داستان "اصل موضوع" بود. این داستان شاید تا حدی شخصیت من را ساخته است. یادم نیست جریان چه بود. فکر کنم پادشاه قصد داشت یک قاصد استخدام کند که خبرها را کم و زیاد نکند. برای این منظور خودش با داوطلبان مصاحبه می‌کرد. به یکی می‌گفت اسمت چیست؟ می‌گفت اسمم فلان اسم و پدرم فلانی است و در فلان آبادی زندگی می‌کنیم و ... . رد می‌کرد. همه یا زیاده‌گو بودند یا کم‌گو یا دروغگو. ولی یک نفر آمد که هرچه پرسید همان را جواب داد. گفت اسمت چیست؟ گفت فلان. پدرت کیست؟ فلانی. زن و فرزند داری؟ بله. خلاصه من هم از این شخصیت خیلی خوشم آمد و همیشه تصمیم گرفتم هرچه بپرسند همان را جواب بدهم. نه کم نه زیاد.


 این موضوع کنار آن شعرهای "کم گوی و گزیده گوی چون دُر" باعث شد آدم خیلی کم‌حرفی در دنیای روزمره باشم. قبل از عید یک دورهمی مجازی کوچک با چندتا از بچه‌ها و یکی از استادهای محبوبمان داشتیم، و من واقعاً در اینجور جمع‌ها کم‌حرف نیستم. فقط شروع کننده هم نیستم هیچ‌وقت. بعد استادمان رو به من می‌گوید فلانی حرف نمی‌زند ولی وقتی حرف می‌زند واقعاً حرفی برای گفتن دارد. بقیه زدند زیر خنده که دست شما درد نکند، یعنی ما چرت و پرت می‌گوییم؟ من هم گفتم استاد اگر قبلاً کم حرف میزدم دیگر این حرفتان باعث شد اصلا جرات نکنم حرف بزنم :)))) چون واقعیتش این است که اینطور هم نیستم. همین وبلاگ خودش شاهد کافی بر زیاده‌گو بودنم است. و البته خداراشکر کسی شب‌های خوابگاه بعد از ۱۲ شب ما را ندیده :))) ( هرچند فکر کنم همه تجربه‌اش را دارند) با اینحال ته دلم اینکه او هم مرا اینطور دیده بود برایم خوشحال کننده بود و اینجور مواقع من فقط یاد همین داستان می‌افتم.


البته که همین داستان بارها باعث شده در امتحان نمره‌ام کم شود :))) چون اساتید گرامی توقع زیاده‌گویی دارند. فقط یک بار به نفعم شد. سال آخر دبیرستان بودیم، امتحان زیست داشتیم و دبیرمان تمام سوال‌ها را تستی یا کوتاه‌پاسخ داده بود. قبل از امتحان هم تاکید کرده بود فقط چیزی که می‌خواهم را بنویسید. آن امتحان دلخواه زندگی‌ام بود. نه تنها نمره‌ی خوبی گرفتم بلکه بعد از تصحیح دبیرمان عصبانی سرکلاس آمد و گفت من گفتم کوتاه بنویسید، این چه برگه هایی است تحویلم داده اید. برداشته‌اید دوصفحه سه صفحه نوشته‌اید. این برگه‌ی فلانی است ببینید، فقط یک روی آ۴ شده. برگه‌ی من بود. من هم در دلم خندیدم و فکر کردم آخر آن‌ها که "اصل موضوع" را نمی‌دانند :)))) 


باقی کتاب را به خوبی یادم نیست. یک قسمتی از داستان اگر اشتباه نکنم "حق و ناحق" هم یادم مانده. که می‌خواهند ببیند فرد مرده است یا زنده. آینه جلوی دهانش می‌گیرند. این را هم حفظ کرده بودم که اگر یک جایی یک نفر مرد و من تنها بودم با یک آینه بفهمم مرده است یا نفس می‌کشد :)))) بگذریم که من چرا باید با یک آدم مرده تنها باشم یا چرا باید در آن لحظه بخواهم بدانم مرده است یا زنده (چون در هر صورت کاری از دستم برنمی‌آید) و اصلاً در آن موقعیت آینه از کدام گوری بیاورم D: آنموقع وظیفه خود می‌دانستم که به عنوان یک شهروند ۷ ساله هرچه در توان دارم در راستای خدمت به همنوع دریغ نکنم. می‌ترسیدم پس‌فردا در صحرای محشر بپرسند تو که داستان حق و ناحق را خوانده بودی، چطور یادت رفت که می‌توانی با یک آینه بفهمی این آدم مرده است یا زنده؟ حالا خون او بر گردن تو است. بله بهرحال حرف جان یک انسان در میان بود! نمیشد که به سادگی عبور کنم!  

---



تازگیها خاطرات را شبیه آدم‌های هفتاد ساله تعریف میکنم. قهرمان تمام خاطراتم هستم. همه چیز در گذشته شیرین است. اگر هم سختی‌ای بوده از یک قهرمان چه انتظاری کمتر از غلبه بر تمام سختی‌ها ساخته است؟ 


ولی حس می‌کنم شاید به آدم‌های هفتاد ساله هم نباید خرده گرفت. شاید فقط نیازمند تضادی هستیم که دنیای ناموزونمان را موزون کند. یک طعم‌ توت‌فرنگی در شربت تلخ روزگار بریزد. استخوان‌های شکسته‌ی‌مان را آتل ببندد. نمی‌دانم. ولی از اینکه گذشته را اینطور به خاطر بیاورم ناراحت نیستم. فقط دارم به شما که خواننده هستید می‌گویم که بدانید "آنطورها هم می‌گویند نبوده." 

  • نورا

امروز داشتیم با دوستی در مورد اینکه همه‌ی آدم‌ها قدری چیزهای نگفته دارند و هیچ وقت نمی‌شود قبل از زندگی مشترک همه چیز را فهمید صحبت می‌کردیم. من ناگهان یاد یک مفهومی که در درسمان یاد گرفته بودیم افتادم. 

ما گاهی نیاز داریم که از سلول‌ها پروفایل ژنی بگیریم. یعنی ببینیم هر ژن به چه مقدار بیان شده. خب انسان حدود 20هزار ژن دارد. از طرفی در یک سری تحقیقات لازم است پروفایل ژنی نزدیک به هزاران یا حتی چند میلیون رده سلولی گرفته شود تا داده‌ها قابل اعتماد باشند. و گرفتن پروفایل 20 هزار ژن آنقدر هزینه‌اش سنگین است که عملاً کار را غیرممکن می‌کند. 

اما یک واقعیت جالب در دنیای زیست وجود دارد که کار را برای ما ساده می‌کند. فهمیده‌اند که اگر ما پروفایل 1000 ژن (یعنی 5% کل) را بدانیم، 80% از خصوصیات سلول را می‌شناسیم. 


و من حدس می زنم این واقعیت قابل تعمیم به دنیای انسان ها هم باشد. یعنی اگر ما 5% از یک انسان را بشناسیم، احتمالاً می‌توانیم 80% از رفتارهایش را پیش‌بینی کنیم. و اگر بخواهیم این را کمّی سازی کنیم، شاید به عنوان یک قاعده کلی بتوان اینطور قیاس کرد که اگر با یک فرد 20 ساله 1 سال در تعامل نزدیک باشی، 5% او را خواهی شناخت.

البته یک نکته‌ی مهم هم اینجا وجود دارد. اینطور نیست که هر 1000 ژن تصادفی‌ای را برداریم بتوانیم 80% سلول را با آن بشناسیم. هر ژن اهمیت متفاوتی دارد و این هزار ژن هزار ژن تعیین کننده هستند. بنابراین در تعمیم به دنیای پیچیده‌ی انسانی نیز باید بدانیم صرف تعامل نمی‌تواند به ما آن شناخت لازم را بدهد، بلکه باید بدانیم چه وجهه‌های تعیین‌کننده‌ای وجود دارد که باید در پی شناختشان بر بیاییم. آنموقع شاید اصلا این زمان هم کمتر اهمیت پیدا کند. 

من زیاد از دنیای روانشناسی سر در نمی‌آورم، ولی به نظرم جالب می‌شد اگر یک نفر آزمایش مشابهی انجام می‌داد و مثلاً 1000 ویژگی شخصیتی کلیدی را معرفی می‌کرد که برای شناخت هر انسانی لازم بود بدانیم. حالا شاید آن روزی که رسید و بالاخره فلسفه خواندم خودم اینکار را کردم. راستی، یادتان هست که قبلاً گفته بودم دوست دارم ریاضی محض بخوانم؟ خب نظرم تغییر کرده و می خواهم فلسفه بخوانم. البته که دنیا هزار چرخ خواهد خورد، ولی آرزو بر جوانان عیب نیست. آن روز به دوستم می‌گویم میخواهم یک فسیونیر شوم، می گوید از دسته‌ی فسنجان‌ها است؟ :))))) خلاصه مرا از این اسم منصرف کرد، ولی یک فیلسوف-ساینتیست-مهندس ترکیب دلخواهم خواهد بود. تا روزگار چگونه چرخد. . . فعلاً که از همه اینها یک فس هم ندارم. 


بله خلاصه که اینطور...

  • نورا
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان