فوق ماراتن

۳۰۴ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

امروز داشتیم با دوستی در مورد اینکه همه‌ی آدم‌ها قدری چیزهای نگفته دارند و هیچ وقت نمی‌شود قبل از زندگی مشترک همه چیز را فهمید صحبت می‌کردیم. من ناگهان یاد یک مفهومی که در درسمان یاد گرفته بودیم افتادم. 

ما گاهی نیاز داریم که از سلول‌ها پروفایل ژنی بگیریم. یعنی ببینیم هر ژن به چه مقدار بیان شده. خب انسان حدود 20هزار ژن دارد. از طرفی در یک سری تحقیقات لازم است پروفایل ژنی نزدیک به هزاران یا حتی چند میلیون رده سلولی گرفته شود تا داده‌ها قابل اعتماد باشند. و گرفتن پروفایل 20 هزار ژن آنقدر هزینه‌اش سنگین است که عملاً کار را غیرممکن می‌کند. 

اما یک واقعیت جالب در دنیای زیست وجود دارد که کار را برای ما ساده می‌کند. فهمیده‌اند که اگر ما پروفایل 1000 ژن (یعنی 5% کل) را بدانیم، 80% از خصوصیات سلول را می‌شناسیم. 


و من حدس می زنم این واقعیت قابل تعمیم به دنیای انسان ها هم باشد. یعنی اگر ما 5% از یک انسان را بشناسیم، احتمالاً می‌توانیم 80% از رفتارهایش را پیش‌بینی کنیم. و اگر بخواهیم این را کمّی سازی کنیم، شاید به عنوان یک قاعده کلی بتوان اینطور قیاس کرد که اگر با یک فرد 20 ساله 1 سال در تعامل نزدیک باشی، 5% او را خواهی شناخت.

البته یک نکته‌ی مهم هم اینجا وجود دارد. اینطور نیست که هر 1000 ژن تصادفی‌ای را برداریم بتوانیم 80% سلول را با آن بشناسیم. هر ژن اهمیت متفاوتی دارد و این هزار ژن هزار ژن تعیین کننده هستند. بنابراین در تعمیم به دنیای پیچیده‌ی انسانی نیز باید بدانیم صرف تعامل نمی‌تواند به ما آن شناخت لازم را بدهد، بلکه باید بدانیم چه وجهه‌های تعیین‌کننده‌ای وجود دارد که باید در پی شناختشان بر بیاییم. آنموقع شاید اصلا این زمان هم کمتر اهمیت پیدا کند. 

من زیاد از دنیای روانشناسی سر در نمی‌آورم، ولی به نظرم جالب می‌شد اگر یک نفر آزمایش مشابهی انجام می‌داد و مثلاً 1000 ویژگی شخصیتی کلیدی را معرفی می‌کرد که برای شناخت هر انسانی لازم بود بدانیم. حالا شاید آن روزی که رسید و بالاخره فلسفه خواندم خودم اینکار را کردم. راستی، یادتان هست که قبلاً گفته بودم دوست دارم ریاضی محض بخوانم؟ خب نظرم تغییر کرده و می خواهم فلسفه بخوانم. البته که دنیا هزار چرخ خواهد خورد، ولی آرزو بر جوانان عیب نیست. آن روز به دوستم می‌گویم میخواهم یک فسیونیر شوم، می گوید از دسته‌ی فسنجان‌ها است؟ :))))) خلاصه مرا از این اسم منصرف کرد، ولی یک فیلسوف-ساینتیست-مهندس ترکیب دلخواهم خواهد بود. تا روزگار چگونه چرخد. . . فعلاً که از همه اینها یک فس هم ندارم. 


بله خلاصه که اینطور...

  • نورا

فکر می کردم دیگر هیچ کاری در این دنیا نیست که به ذوق انجام دادنش شب ها بیدار بمانم. فکر می کردم این از خصوصیات بزرگ شدن است که دیگر همه چیز آن گرد طلایی روی خودش را از دست می دهد و غبار بی تفاوتی رویش می نشیند. ولی حالا که سرم گیج است و حتی درست نمی توانم فکر کنم و هی روی run کلیک می کنم، می فهمم که هنوز هم چیزهایی هست که شوقشان را داشته باشم. فقط باید پیدایشان کنم. 


+ اگر برای این کار انقدر ذوق دارم، برای آن کار دیگر که عاشقشم چقدر ذوق خواهم داشت؟ بی صبرانه منتظر شروعش هستم...

  • نورا
دوستی داشتیم که دوران دبیرستان با یک پسر همسن خودمان دوست بود. تقریباً بلافاصله بعد از کنکور ازدواج کردند و سال بعدش بچه هم آوردند. امروز دیدم که یک عکس متفاوت از خودش گذاشته(چون قبلاً چادر سر می‌کرد.) زیرش هم یک متنی در مورد رها کردن کسانی که آزارمان می‌دهند نوشته. پیجش را برگشتم نگاه کردم و دیدم عکس‌های شوهرش را حذف کرده و آن قسمت حلقه و تگ شوهرش را از بیوی پروفایل برداشته. این دومین نفری است که از آن ورودی پنجاه نفره طلاق گرفته است. زندگی زیادی زود ما را جدی نگرفت؟ 


  • نورا

دو تا ضرب‌المثل باز یادم اومد گفتم یادداشت کنم. 

۱. بدبختی که باز آید، **ز وقت نماز آید. 

اینکه معنیش واضحه. 


۲. من از آسیاب میام، تو میگی توزه برنمیداره؟

توزه رو توی فرهنگ لغت‌ها پیدا نکردم. با املاهای دیگه هم پیدا نشد. و حدسی در مورد ریشه‌ی کلمه هم ندارم. وقتی گندمو میبرن آسیاب آرد کنن، آسیابون به عنوان دستمزد، یه سهمی از آرد رو برمیداره، که به اون میگن توزه. این اصطلاح هم وقتی به کار میره که یه نفر که در جریان نیست میاد و اطلاعات اشتباه میده، بعد کسی که خبر موثق داره بهش میگه من از آسیاب میام، تو میگی توزه برنمیداره؟ 


:) 


  • نورا

مثل گیاهی که جوانه زده

سپس به آن نیرو داده تا سخت شود

و بر ساقه‌ی خود استوار بایستد...


(فتح - ۲۹) 

  • نورا

زندگی واقعا مضحک شده :)) از این بالا که من ایستاده‌ام آنهمه تلوتلو خوردن‌هایم مرا از خنده ریسه‌بر می‌کند. می‌دانی، شبیه کودکی که می‌خواهد راه برود و به پشت می‌خزد :)))) ولی خب، حالا چهار دست و پا رفتن را یاد گرفته‌ام. و البته می‌توانم با تکیه بر دیوار چند ثانیه بایستم.

از فاز transient در آمده‌ام و به steady state رسیده‌ام. ببخشید که انقدر درس‌ها را می‌ریزم توی پست‌ها. این کار مورد علاقه‌ی من است. دوست دارم از درس‌ها زندگی بگیرم، به همان اندازه که از زندگی درس می‌گیرم. اینجا می‌نویسم چون بقیه‌ی جاها اگر از این حرف‌ها بزنم فکر می‌کنند دارم درسم را به رخشان می‌کشم و اظهار فضل می‌کنم. حالا بگذریم. 

می‌دانید جالبی steady state چیست؟ نمی‌گوید همه چیز ثابت است، فقط می‌گوید همه چیز در محدوده است، همه چیز در نوسانی قابل پیش‌بینی است. سیستم تکان می‌خورد، بالا می‌رود، پایین می‌آید، اما آشوبناک نمی‌شود. بله. از آن آشوبناکی در آمده‌ام. و گمان نمی‌کنم دیگر هرگز به آن فاز برگردم. به طور کلی timescaleم تغییر کرده است. 

 یک چیز جالب دیگر هم تازگی‌ها خوانده بودم که مرتبط به نظر می‌رسد. خب یکی از معضلات پزشکان این است که بفهمند شخص مرده کی مرده است. شاید ساده به نظر برسد، می‌گویید خب وقتی قلبش نزند. یا نفسش بایستد. یا بی‌حرکت شود. ولی به این سادگی‌ها نیست. من چون پزشک نیستم از این قسمت که چرا ساده نیست و چرا مهم است می‌گذرم. بین شماها فکر کنم پزشک هم باشد. اگر می‌دانید خوشحال می‌شوم بشنوم. القصه، می‌روم سراغ آن نتیجه‌ای که از مقاله گرفته بودند. گفته بودند مرگ پیش از مرگ آغاز می‌شود. یعنی یک‌جایی هست که قلب می‌زند، اما دیگر از آن strady state خارج شده، وارد یک timescale برگشت‌ناپذیر شده است، و به سوی سکون در حرکت است. البته هنوز از لحاظ اخلاق پزشکی بحث هست که می‌توانند این فاز را به عنوان مرگ اعلام کنند یا نه. هرچند این زمان خیلی هم طولانی نیست. شاید در حد چند دقیقه. ولی خب مثل اینکه مهم است. دلیلش را نمی‌دانم. 

خلاصه اینکه، از این بالا، آن تقلاها مضحک است. آدمی که قرار است بمیرد، مرده است. حتی اگر خودش نداند. و آدمی که در steady state است، زنده است، حتی اگر برای زندگی سخت دست و پا بزند. 


+ همسفرم برگشته. 

++ امتحانم را خواندم :) 

  • نورا

ما نبودیم که به قلبت وسعت دادیم؟ و سنگینی رو از روش برداشتیم؟ سنگینی‌ای که داشت کمرتو میشکست. ما همونی بودیم که اسم تو رو بالا بردیم. 

عزیزم همراه هر سختی یه آسونیه.بهت اطمینان میدم که همراه هر سختی یه آسونیه. 

یه نفس راحت که کشیدی، دوباره شروع کن. 

به سوی اونکه تو رو پرورش داده مشتاقانه برو... 



++ فاذا فرغت فانصب تفسیرهای مختلفی داره. ولی به نظر من معنیش دویدنه. دویدن بی‌وقفه. میگه اینکار که تموم شد برو سراغ بعدی. هربار شکستی دوباره شروع کن. در حرکت باش. حرکتی پیوسته...


*** یه معنی دیگه‌شم برام اینه که هر وقت دلت آروم شد دوباره بلند شو. از گریه که فارغ شدی پاشو و درستو بخون. از این غصه که بیرون اومدی بلند شو و به این طبل دوار بکوب. آره همین. 

  • نورا
تو این هفته از وقتی مهمونا رفته بودن اتاق همینطور نامرتب مونده بود. و چون میترسیدم شنبه دوباره برگردن اصلا حس و حال هیچ کاری رو نداشتم. چون میان قال چغلی* میکنن تو همه چی و من بعد از دیدنشون همیشه انقدر افسرده میشم که خدا میدونه. یعنی اونقدر این چند روز گذشته حالم بد بود که دو شب پاشدم سحری بخورم، ولی حتی یه قاشق هم به زور خوردم و دیگه چند روز روزه نگرفتم. امروز به مامان گفتم باز میخوان برگردن؟ گفت که نه چیزی نگفتن. منم رفتم خوشحال و خندان اتاقو مرتب کردم و دوباره برنامه هامو نوشتم و چیزایی که خراب کرده بودنو دور ریختم و نشستم به درس خوندن. 

تورنتو یه ژورنال کلاب(؟) هایی داره، تو بخش هندسه. نشستم اونو هم گوش دادم یکم. البته من چیزی از هندسه سرم نمیشه، ولی خب تو برنامه‌م هست که هندسه رو هم شروع کنم به خوندن از اوائل مهر. چون برای کارم یکم بهش نیاز دارم و اگه بلد باشم خیلی به دردم میخوره.
یادمه یه دفعه یکی توییت کرده بود که کار میان‌رشته‌ای شروع نمیشه، مگر اینکه آدم‌ها شروع کنن مقالات رشته‌های دیگه رو بخونن. این حرفش تو ذهن من مونده از همون موقع و میرم هی اینور اونور سر میزنم ببینم در سایر حوزه های علم چه خبره و دنیا دست کیه. حالت ایده آلم این بود که چند تا دوست از رشته های متفاوت می داشتم و مینشستیم گهگاهی با هم حرف میزدیم در مورد مسائل روز رشته هامون. البته دوستای خودمم تو فیلدای خیلی متفاوتی الان دارن کار میکنن، ولی در نهایت همه به زیست متصلیم. من دلم یه دورنمای هنری، ریاضیاتی، فیزیکی یا حتی فلسفی میخواد. با اینکه خیلیا فلسفه و هنر رو جزو علوم به حساب نمیارن. بعد یادمه موقعی که مصاحبه داشتم برا همین دانشگاه، گفت که انتظارت از این دوره چیه، و دوست داری کارت چجوری باشه، من بحث خلاقیت و هنر رو وسط کشیدم و استادمم از state-of-the-art صحبت کرد. نمیدونم چی میشه تهش راستش، چون میدونم همیشه انتظارات با واقعیت فاصله زیادی دارن. ولی واقعاً امیدوارم یه کار هنرمندانه انجام بدم. چیزای زیادی تو سرم هست. 

بعد تو همین جلسه ایندفعه، دو نفر صحبت کردن. اولیش مسئله‌ش این بود که ما یه سری جسم داریم، میخوایم اینا رو معلق نشون بدیم، حالا این سیم یا میله رو به کجای جسم، با چه زاویه‌ای وصل کنیم که این سیم و میله‌ها دیده نشن. کاربردشم تو ساختن انیمیشن، فیلم و مجسمه سازیه. خب خیلی جالبه دیگه. که یه مسئله تو دنیای هنر داره به وسیله‌ی هندسه حل میشه.
دومی هم در مورد این می گفت که ما یه جسم داریم که بادکنکیه. مثلا یه خرس بادکنکی. حالا این تکه‌ها رو چجوری برش بزنیم و به هم بچسبونیم که وقتی بادش میکنیم یه خرس بشه. که خب اینم میتونه تو مجسمه سازی و عروسک سازی و اینا کاربرد داشته باشه. مخصوصاً با چاپ های سه بعدی میتونه ترکیب شه و ساختارهای توخالی جمع شو برامون بسازه. البته این دومی رو کامل گوش ندادم. در مورد چیزای دیگه ای هم صحبت کرد. 
و داشتم فکر میکردم که احتمالاً یه پلتفرمایی شکل بگیرن که مثلاً عکس یه لباس رو بهش بدی، با سایزهای طرف، اون برات الگو رو بکشه. باحال میشه نه؟ 


* :))) شما هم این کلمه رو تو زبونتون دارین؟ معنیش همون فضولی میشه. یعنی دست تو هر سوراخی کردن. 

** الان یادم اومد یه اصطلاح دیگه هم داریم به اسم "قال دُند وشور کردن" :)))))) فقط خودم می فهمم چقدر خنده داره. قال که یعنی سوراخ، دند هم یعنی زنبور. وشور کردن یعنی باعث حرکت نامنظم شدن. قال دند وشور کردن یعنی دست بکنی تو لونه زنبور و زنبورا بریزن بیرون. تقریباً یه چیزی معادل پا رو دم شیر گذاشتن. ولی نه دقیقاً اون. مثلاً فرض کنید خواهر من یه بستنی گذاشته تو فریزر و داداشم یواشکی رفته اونو خورده. ولی صداش قراره در نیاد چون اگه در بیاد این دو تا دعواشون میشه و حالا کی بیاد اینا رو از هم جدا کنه. بعد بابام میاد و رو به خواهرم میگه ااا کی بستنی تو رو خورده؟ (در صورتی که در واقع این مسئله بهش نامربوطه)، اینجا مامانم میتونه بگه قال دنده وشور کردیا! یعنی تو یه موضوعی که بهت ربطی نداشت دخالت کردی و حالا آرامشمون بهم میریزه! کاربردای دیگه ای هم داره. من به همین مثال بسنده می کنم :))) 


++ تقصیر خودتونه که به پست قبلی امتیاز منفی ندادین‌ها :)) خوب بود من آدم کم‌حرفی بودم! هوفف! 
  • نورا
دارم به گزینه‌ی حذف ترم فکر می‌کنم کم‌کم. اگه حذف ترم کنم یه فشار هزار تنی از رو دوشم برداشته میشه. ولی خب کار ترسناکیه. چون اگه حذف کنم واحدام تا دو ترم بعد ارائه نمیشن. و اگه یه اتفاقی بیفته این وسط و ریجکت شم یا نمیدونم کرونا باز یه سویه جدیدی رو کنه و دنیا بهم بریزه و من بمونم تو این شهر درندشت، اونوقت جبران این یه ترم سخت میشه. 

یه دلم میگه "مگه چه اتفاقی ممکنه بیفته؟ تو که پرونده‌ت موردی نداره. حتی ممکنه بهت ویزای درجا هم بدن. و کرونا هم فوقش باعث بشه یه ترم دیرتر برسی. چرا خودتو انقد تحت فشار میذاری؟"

ولی یه دلم میگه "آدم عاقل به هیچ چیزی تکیه نمیکنه و همه برنامه هاشو باهم جلو میبره. امسال هم سال انجام دادن کار درسته." 

مونده‌م. حالم بده از اینهمه سردرگمی. از این روزهای اندک‌شماری که نمیگذره. دیروز نمره‌ی تمرینمونو تحویل دادن و نمره‌م خیلی بد شده بود. چون دقیقا روزی ددلاینش بود که قبلش شکسته بودم. به زور تمرینا رو حل کردم ولی هرجا گفته بودید "توضیح دهید" توضیح نداده بودم و یه چیزی حدود نصف نمره رو از دست داد‌م. کاش منم یه ورق امتحانی می‌ذاشتم جلوی بعضیا و مینوشتم "توضیح دهید." ... 

حالا با معاونمون صحبت کردم و قراره ببینیم میشه اگر که این ترمو حذف کنم ترم بعد پایان‌نامه بردارم، یا بهم اجازه نمیدن. باید ببینم چی میشه. اگه بشه که قطعاً حذف ترم میکنم. اگرم نشه، نمیدونم چیکار میکنم. 

چندبار بحثش شده بود تازگیا که صراط مستقیم یکیه یا نه. امروز دیدم توی قرآن یه جا نوشته صراطِِ مستقیم. که یعنی راه مستقیم یکی نیست. ولی بعضی جاها هم به صورت معرفه آورده. قطعاً که تو این اوضاع حوصله و وقت ندارم برم ببینم راه مستقیم چندتاست. ولی حالا اینجا مینویسم که یادم نره. نمیدونم در نهایت چه فرقی برام داره. چون میدونی، جاده زندگی دور برگردون نداره. توبه هم که کنی و پذیرفته هم که بشه، هیچی به عقب برنمیگرده. تو دیگه آدم قبل نمیشی. وحشت اون کوچه‌های تاریک تا ابد تو دلت میمونه و ذوق دویدن تو ظل آفتاب با بستنی یخی‌ تکرار نمیشه. 
با اینکه حالا بهاره، و آرومتر از همیشه‌ام. با اینکه میدونم چیزی نمیتونه اونچه زمانی درخشان بوده رو از بین ببره؛ به این فکر می‌کنم که چرا به لبه‌های زندگی رسیدم. یعنی، میدونم چی شد. میدونم کجا اشتباه رفتم. ولی چرا انقدر اشتباه؟ چرا تا به خود دره نرسیدم باور نکردم که این راه بیراهه‌ست؟ حتی گاهی فکر میکنم تنها گذاشته شدم چون آدما ترسیدن با من سقوط کنن. ولی میدونم فکر اشتباهیه و نباید بهش اعتنا کنم. فعلاً فقط فکرهایی درستن که شواهدی پشتشون باشه. و این فکر هیچ مدرکی برای اثبات خودش نداره. 

همیشه وقتی شروع به نوشتن می‌کنم یک جایی هست که نمیتونم ادامه بدم. حرفاییه که فقط درون خودم امنن. ولی میدونم اگه مسیرو غلط نرفته بودیم، شاید توی یک پیاده‌رو که یک طرفش درخت‌ها و یک طرفش نیمکت‌ها ادامه دارن، شاید حرف‌ها هم ادامه پیدا می‌کردن. 
با اینحال، زندگی دور برگردونی نداره. باید برم. شاید خیابون بعدی، یا بعدترش، دوباره به یک تقاطع رسیدیم.


++ انقد که پست میذارم فکر میکنم همه دارن تو دلشون میگن "به جای اینکارات برو درستو بخون که بعدشم غر نزنی که نمره‌م کم شد" اگه اینطوری فکر می‌کنید لطفاً امتیاز منفی به این پست بدید. من ناراحت نمیشم. ولی میخوام فکرمو در بوته آزمون بذارم ببینم مدرکی بر اثبات یا ردش پیدا میشه یا نه. 
  • نورا
باز کلاف دنیا به هم پیچیده. و میدونید چیه، هر دفعه اینجوری یهو تو کارم گره میفته، حس میکنم نکنه من یه اشتباهی کردم؟ نکنه یه کاری کردم که تقاصش این شده؟ هی هم به خودم میگم اینجوری نیست و اینجوری فکر نکن ها، ولی نمیدونم این چیه تو کله من افتاده! کی اصلا بهمون یاد داده اینجوری فکر کنیم؟ حالا این هیچ. بذارین بگم چی شده. 
خب پروازای هند و پاکستان رفته رو هوا. یعنی ایران اجازه نمیده کسی از این کشورا وارد ایران بشه. بعد بچه ها الان رفته ن اونجا، و حالا نمیتونن برگردن. بعضیا هم میگن پرواز رفت مشکلی نداره، چون ترانزیته (یعنی شما نمیری پاکستان، میری یه کشور ثالثی، بعد ازونجا میری پاکستان) اما برگشت همچنان مشکل داره. فعلاً مثل اینکه مرز زمینی بازه. و راه دیگه شم اینه که برن ترکیه و 14 روز اونجا قرنطینه شن و بعد ایران اجازه میده وارد بشن ( در صورتی که در تمام این رفت و آمده تست PCRشون هم منفی باشه) این حالا یکم کلاً همه رو نگران کرده. و من فقط شانس آورده م که بلیطمو خریده بودم، وگرنه دیگه الان بلیط هم نمیفروشن هواپیماییا کلاً. برا همین هنوز معلوم نیست پروازا تا کی ادامه داره و ممکنه قطع بشه یا نه. ولی بازم جای امیدواری هست. 
اما، من گفته بودم که با یه خانومی هماهنگ کردم و با هم داریم میریم. بعد امروز بهم پیام داد، گفت که سفارت پاکستان بهش زنگ زده و گفته تا یک سال دیگه کلا به کسی ویزا نمیده. سفارت پاکستان هم چند تا هست تو ایران. من از بقیه بچه ها پرسیدم تو گروه، اونا گفتن که تهران هنوز ویزا میده و مشکلی نداره. بعد بهش گفتم و گفت که پس از تهران اقدام میکنم. و البته در مورد اینم حرف زدیم که حالا اگه فوقش نشد از دوبی اقدام می کنیم. بعد الان بهم پیام داد و گفت که من دیگه کلاً پاکستانو بیخیال شدم، چون خیلی اوضاعش نامعلومه، برا دوبی اقدام کردم. و اینجوری شد که دوباره همه چیز به هم پیچید! 
دوباره باید دنبال همسفر بگردم. نمیدونم منم الان وقت دوبی هم بگیرم یا نه. چون دوبی وقتاش خیلی دیره، و درخواست های اکسپدایت (یعنی اینکه وقتتو جلو بندازن) رو هم رد کرده این هفته. بنابراین اگر اگر اونجا وقت بگیرم، قطعا به این ترم نمیرسم. و اینکه باز باید کلی پول بریزم برا وقت گرفتن دوباره! 
فعلاً میگم صبر کنم، ببینم چی میشه. بعد انقد دیگه ذهنم درگیره که صدابیزاریم بهتر شده. چون هر دفعه صداهای آزاردهنده میان و مغزم میخواد بگه "اه اه باز این صدا اومد" یه چیز دیگه تو مغزم میگه که "خوشبحالت بخدا که دغدغه ت این چیزاست! ولکن بابا! من دارم به چی فکر میکنم تو به چی!" 
مامانم هم هرروز میاد میگه پاکستان بسته شده! وای حالا چیکار کنیم؟ اگه فلان شه چی میشه؟ بعد من باز باید بشینم اونو آروم کنم و توجیه کنم که نه بابا چیزی نیست و درست میشه و مشکلی پیش نمیاد. انگار که من مامانم و اون بچه منه! :)))) ولی خب، اوکیه. چون واقعاً جای نگرانی نیست. همینطور که تا حالا همه چیز درست شده، بعدشم درست میشه. و دیگه دارم به پلن سی هم فکر میکنم که ممکنه اصلاً بمونم اینجا ارشد*. چه میشه کرد؟ 


* الکی میگم. بهش نمیتونم فکر کنم. فکر کردن بهش حالمو بد میکنه. چون فقط که درس نیست، باید هزارتا چیز دیگه رو هم دنبال بکشم. آه...
  • نورا
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان