فوق ماراتن

۳۰۴ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

(پست قبلی)

این چیزهایی که در این پست می خواهم بنویسم من را خیلی خیلی آسیب پذیر خواهد کرد. بنابراین زیاد به رویم نیاورید که چه مشکلاتی دارم. چون بعداً از نوشتن پشیمان می شوم. 

من قبل از خواندن کتاب، توضیحات مربوط به هر طرحواره‌ را در اینترنت جستجو کردم و همانطور که تست هم نشان داده بود، طرحواره‌های شدید در من که برایم مشکلساز شده اند "محرومیت هیجانی" و "ایثارگری" هستند. سایت دکتر سنایی توضیحات خوب و کاملی در هر مورد داده بود که لینک کردم. 

--

خب من همه‌ی این چیزهایی که نوشته شده هستم! همه‌ی این کارهای اشتباه را مدام تکرار می‌کنم و آدم نمی‌شوم. و این ها را نه به عنوان "احساس" بلکه به عنوان "واقعیت" در زندگی ام پذیرفته ام. هیچ وقت نگفته ام "احساس میکنم برای کسی مهم نیستم" می گویم "می دانم برای کسی مهم نیستم و مشکلی هم با این قضیه ندارم و از کسی توقع ندارم برایش مهم باشم. عوضش خودم می توانم به دیگران اهمیت بدهم و همین کافی است" و به این ترتیب میفتم در طرحواره ی ایثارگری :)))) نمی توانم به دیگران به راحتی نه بگویم. احساس می کنم در برابر غم و رنج دیگران مسئولم. هیچ وقت از کسی چیزی نمی خواهم و این باعث می شود احساس تنهایی در من بیشتر تقویت هم بشود. و بعد که از بقیه محبت متقابل را دریافت نمی کنم ممکن است خشمگین شوم و البته که باز خشمم را هم سر خودم خالی میکنم. 

البته من هیچ وقت نمی گویم بقیه از من سواستفاده می کنند. می دانم خودم این شرایط را ایجاد می کنم(مثل اتفاقاتی که اینجا برایم افتاد.) ولی دانستنش چیزی از خشم و غم درونی من کم نمی کند. 

بعد وجود این دو باهم، باعث می شود آدم هایی را دوست داشته باشم که اولاً سرد و گوشه گیرند، و دوماً از من کمی پایین تر هستند. مورد اول نقطه امن محرومیت هیجانی را برایم فراهم می آورد و مورد دوم باعث می شود بتوانم احساس ایثار کنم و هر دو در کنار هم باعث می شود مطمئن باشم آن ها مرا تنها نمی گذارند. بعد چه می شود؟ یا من بعد از مدتی آن ها را ترک می کنم، چون میفهمم این آدم در حد من نبوده، یا آن ها مرا ترک می کنند چون من خودم دنبال اینم که ثابت کنم تنها هستم. بارها شده که یک بهانه الکی آورده ام که دوستانم را ترک کنم و دوباره به نقطه امن خودم برگردم. بعد دوباره دلم برایشان تنگ شده و گمان کرده ام من آدم فداکار داستان بوده ام و ته دلم گفته ام اگر من واقعا آدم ارزشمندی بودم بقیه اجازه نمی دادند از آن ها دور شوم. خب %^$#$@ تو خودت رابطه را تمام کردی، این عقل ناقصت این چیزهای ساده را درک نمی کند؟ از اینهمه رقت‌بار بودن و نفهم بودنم متنفرم. 

---

 می دانید جالبی این داستان کجاست؟ اینکه حتی حالا هم که این طرحواره ها را میخوانم و این حرف ها را می نویسم به خودم فکر نمیکنم، به کسی که مرا رها کرده فکر میکنم و می گویم نکند او فلان طرحواره دارد و من باید کمکش کنم؟ %#$#! 

نکته دوم این است که حتی حالا حاضر نیستم تغییر کنم. می دانید چه حسی دارد؟ مثل این است که به شما بگویند سرطان دارید و بگویید نهههه من سرطانم را دوست دارم، لطفاً مرا از بیماری عزیزم جدا نکنید. دانستن در مورد طرحواره این بدی را هم دارد. می دانم دارم اذیت می شوم. اما نمی توانم آدم های سرد و آدم‌هایی که احساس می‌کنم به بودنم کنارشان ممکن است نیاز داشته باشند را دوست نداشته باشم. ( و برعکسش هم صادق است، یعنی نمی توانم آدم هایی که به همه محبت می‌کنند و حس می‌کنم بدون من زندگی بهتری دارند را دوست داشته باشم.) بعد هی این باور در من تقویت می شود. و بعد از اینکه از چیزی که هستم خلاصی ندارم حالم بد می شود :((

می دانید تا حالا چند بار نزدیکترین آدم هایم بهم مستقیماً گفته اند "مشکلاتت را پیش ما نیاور؟" می توانم بگویم این جملۀ کلیدی بیشتر روابط من است. بعد هم من شکسته‌ام و فقط پذیرفته‌ام که مشکلاتم مال خودم است. این را به عنوان یک حقیقت پذیرفته‌ام. بعد که جلو رفته‌ام دیگر از بیان هر خواسته‌ای امتناع ورزیده‌ام. چون نخواسته‌ام، یا ترسیده‌ام نه بشنوم. بعد دیگران من را تشویق هم کرده‌اند که چقدر قوی و مستقل هستم. چقدر خوب از دل مشکلات بلند می شوم و در فوق ماراتن می دوم. مضحک است. در صورتی که دوست داشتم ضعیف باشم. همیشه دوست داشتم ضعیف باشم و عوضش یک نیمکت برای نشستن داشته باشم. با اینحال دیگر به جایی رسیده ام که از قوی بودنم لذت می برم. و احساس می کنم از چیزی که هستم خلاصی ندارم. 

---

فعلاً نمی دانم قصد دارم از این فکر خلاص شوم یا نه. اینجا نقطه امن من است. می ترسم اگر جور دیگری باشم تبدیل به آدمی خودخواه شوم. میترسم بعد به آدم ها وابسته شوم. میترسم چون هیچ تصوری ندارم اگر این نباشم، چه چیزی خواهم شد، شبیه چه کسی خواهم شد؟ 

اولین مرحله فقط آگاهی است. باید مدت زیادی به خودم زمان بدهم که کم کم شرایط را هضم کنم. کم کم قدم های جدید بردارم. البته باید بدانم لازم نیست هیچ وقت احساس تنهایی نکنم، لازم نیست از شر احساسات خلاص شوم، فقط باید متعادلتر باشم و کاری نکنم که این باورها را در خودم تقویت کنم. 

---

+ چند بار گفتم از خودم خلاصی ندارم؟ این جمله را در یک لوپ بگذارید و در مغزم پلی کنید. بعد هم توقع دارم مضطرب نباشم... while(true)...

++ پست ها انتشار در آینده بوده اند. به تاریخ و لفظ "امروز" و "فردا" اعتماد نکنید.  

+++ این روزاها چرا انقدر خوددرگیری دارم؟ چرا میخواهم همه چیز را یک روزه بفهمم؟ چرا انقدر ناآرامم؟ از فکر کردن خسته ام. واقعاً دیگر از فکر کردن به هر چیز مهم و غیرمهمی خسته ام. شب ها نمی توانم بخوابم و صبح ها مثل خروس بیدار می شوم. بعد در تمام طول روز بخاطر کم خوابی احساس گیجی دارم. نمی توانم درست غذا بخورم و در عین حال نگرانم که مریض شوم. ناچاراً غروب ها کمی می خوابم که جبران شود. ولی نمی شود. تازه داشتم بهتر می‌شدم که مهمان‌های مداخله‌گر آمدند و همه چیزم را بهم ریختند. هیولاهایم را خراب کردند و مسخره کردند. کاغذهایی که با یک سیم طلایی با دقت پیچیده بودم و در شیشه‌ی برنامه‌های امسال ریخته بودم را باز کردند و خواندند. یک شب گوشی ام را قایم کردند. یکبار از صفحه‌ی گوشی‌ام عکس گرفته بودند که ببیند با چه کسی حرف میزنم (داشتم اینجا می‌نوشتم.) همه چیزم را بهم ریختند. چند روز نتوانستم درس بخوانم و حالا بلند شدن هزارباره برایم سخت و سنگین است. دوباره در گرداب فکرها افتادم. چطور باید از فکر کردن دست بکشم؟ در کتاب حلزون، از قول راینر ماریا ریلکه نوشته بود: 

سعی کن خود پرسش‌ها را دوست داشته باشی. چنانکه گویی اتاق‌هایی دربسته یا کتاب‌هایی نوشته به زبانی بسیار بیگانه هستند.
دنبال پاسخ نگرد، پاسخ‌هایی که اکنون نمی‌توان آنها را به تو داد،
زیرا از عهدۀ زندگی با آن‌ها بر نخواهی آمد.
و نکته همین است که با هرچیزی زندگی کنی.
اکنون با پرسش‌ها زندگی کن.‌

 
من هم اینروزها سرتاسر پرسشم. پرسش هایی که می دانم پاسخش باید یک جایی در همین دنیا باشد. کتاب هایی نوشته به زبانی بسیار بیگانه؟ راینر ماریا ریلکه می داند من چقدر از خطوط بیگانه بیزارم و چند خط رایج دنیا را یاد گرفته ام که فقط این حس بیگانگی را از خود دور کنم؟ چطور باید با پرسش ها زندگی کنم؟ در این دنیا فقط منم که بلد نیستم مثل آدم زندگی کنم؟ 
 
++++ می‌خواستم شعر مزخرف جدیدم را در یک پست جدید بگذارم. ولی وقتی فکر میکنم هرروز این ستاره‌ی نحس در چند صفحه روشن می‌شود و بعد آدم‌ها وقتشان بیخودی گرفته می‌شود حالم بد می‌شود. بله. این هم شعر بی‌محتوای سمی جدیدم: 
 

 
  • نورا

راستش زیاد حس توضیح دادن ندارم. فعلاً به این توضیح ویکی‌پدیا از طرحواره بسنده کنید و خودتان در موردش بیشتر بخوانید اگر در موردش نمی‌دانید. 

پریروز(؟) تست طرحواره یانگ را از این سایت دادم. تقریباً همه چیزم خراب بود!! خب دیگر با اینهمه خراب بودن که نباید انتظار داشته باشم در زندگی مشکل نداشته باشم، هان؟ 

ولی تست اینجوری نیست که بگوید خب حالا چه کن، مثل تست MBTI شاید،(البته نه به آن مزخرفی)، فقط می‌گوید تو اینجوری هستی. بعد حالا خودت می‌توانی تصمیم بگیری که آیا بخواهی در بعضی موارد چاره‌ای بیندیشی و سراغ طرحواره درمانی بروی یا خیر. 

این یک قسمتی از نتیجه است برای اینکه ببینید به چه صورت نتیجه را نشان می‌دهد : 

بعد گشتم دنبال اینکه یک کتاب پیدا کنم و در مورد طرحواره درمانی بخوانم. متاسفانه بین نسخه های الکترونیکی فقط طرحواره درمانی هیجانی را پیدا کردم. برای خواندنش ذوق دارم. ولی در عین حال از خودم متنفرم که چرا باید اینطور باشم. یعنی، حس میکنم آدم ها مرا تنها می گذارند و فکر میکنند من بدون آن ها بهتر می شوم. بعد من هم می روم و واقعاً بدون آن ها بهتر می شوم! بعد از خودم متنفر می شوم که بهتر شده ام. چون من میخواستم تنها نباشم نمیخواستم بهتر باشم. حالا شاید اگر این طرحواره طردشدگی را درمان کنم، دیگر از خودم متنفر نباشم. ولی باز هم تنها هستم، نه؟ ایش ایش ایش. 

کتاب را که بخوانم در موردش می نویسم ببینم به دردی خورده یا نه. ولی از الان کمی می ترسم. یعنی، دیده اید بعضی نظریه ها را که آدم می خواند ذهنش هی همه چیز را به آن تعمیم می دهد؟ من از این حالت متنفرم. امیدوارم فردا پس فردا هر غلطی کردم نیایم بگویم "طبق طرحواره یانگ...". اگر یادم رفت شما یادآوری کنید که اینگونه نباشم. 

+ یک هایکو هست که می گوید:

کتاب ها را

درو کردی

امتحان ها را

چه کسی خواهد داد

حلزون؟ 

++ ضمناً هر وقت گفتم ایش ایش ایش بدانید منظورم این گیف است. رو به خودم :))))))

  • نورا

( کی بود که گفته بود میخواد فاصله بین پست هاشو زیاد و زیادتر کنه تا حل بشه و ازین چرت و پرتا؟ #$ *&^%. تمام. )


هرگز نتوانستم بفهمم زندگی فی‌نفسه زنجیره‌وار است یا ذهن زنجیره‌ساز. 

۱. چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یک شخص پاکستانی صحبت می‌کردم. او از سر عادت گفت "انشالله خداوند بهشت نصیبمان کند"، من هم که دنبال گرفتن پاچه‌ی انسان‌ها هستم D: گفتم بهشت گرفتنی‌است، نصیب شدنی نیست. بعد او گفت آهان! بله، باید برای گرفتن بهشت جان‌نثاری کنیم. گفتم نه، چرا جان‌نثاری؟ (چون من خیلی مخالف این عقیده هستم که می‌گوید "هر که در این بزم مقرب‌تر است، جام بلا بیشترش می‌دهند" و اصولاً برایم پذیرفته نیست که مومن باید سختی بکشد و قس علی هذا) بعد او گفت خب همین روزه گرفتن، خودش یک سختی است. گفتم اگر سختت است مجبور نیستی بگیری. و از اینجا اختلافمان شروع شد. من می‌گفتم وقتی چیزی عقلانی نیست، اگر سخن پیامبر هم باشد فرقی نمی‌کند. و من اسلام را اینگونه می‌شناسم. و اصلاً برای همین نیمچه مسلمانم که حس می‌کنم دینم به عقلانیت وقعه‌ای می‌نهد و هی توی قرآن هندوانه زیر بغل "اولوالالباب" می‌گذارد و می‌گوید احسنت به شما که می‌اندیشید. او می‌گفت نه، هرچه در قرآن و سنت آمده بی‌ چون و چرا پذیرفته است و اسلامی که من میشناسم این است. 

من پیش از این با افکار اهل سنت هیچ برخوردی نداشتم. گفتم خب پس شاید این بخاطر تفاوت مذهب ما باشد. بعدتر نگاه کردم و دیدم بله. شیعه ادله اربعه دارد که یکی از آن‌ها عقل است. اما اهل سنت تعقل و اجماع را از ادله به حساب نمی‌آورند. 

۲. این ماجرا گذشت و چند وقت پیش پیمان از دوست مصری و ماجرایش نوشته بود. من علاوه بر اینکه خیلی از این اتفاق خونم به جوش آمده بود و در دلم به پسر داستان کلی ناسزا گفتم. خونم آنجایی به دمای فوق بحرانی رسید که دیدم بعد از این اتفاق، نشسته و به کتب دینی هم مراجعه کرده که ببیند در جهنم چند شلاق می‌خورد! یعنی اخلاق و عقل خودش قد نمی‌داد؟ و وجدانش با چهار خط قرآن یا حدیث آسوده هم ممکن بود بشود؟ این شد که دوباره این تضاد در ذهنم پررنگ شد.(البته که منِ منتسب به شیعه هم چندان عاقل نیستم و کارهای غیراخلاقی و ضدعقلانی زیادی کرده‌ام(خیلی زیاد!)، ولی فعلاً به رویم نیاورید تا بعداً ببینم با خودم چند چندم)  

۳. یک نفر خیلی خیلی خیلی وقت پیش‌ها کتاب "ما چگونه ما شدیم" را پیشنهاد داده بود. من هم هی خواندنش را به تعویق انداخته بودم تا اینکه بالاخره گفتم به اسفل‌السفالین که دلت نمی‌خواهد حتی بازش کنی، بیا شروع کنیم و بخوانیم. امروز نشستم به خواندنش که دیدم زیباکلام در مقدمه‌اش دقیقاً دست روی همین تفاوت می‌گذارد. البته او از نگاه امام محمد غزالی دلخور نشده و انگار تا حدودی طرفدار آن هم هست. حالا کتاب را که تمام کنم باز در موردش می‌نویسم. 

۴. مهمان فضولمان :))) گیر داده بود که تو چرا روزه می‌گیری. گفتم برای سلامتی. بعد گیر داده که تو نمی‌فهمی، تو گرفتار عمامه به سرها شده‌ای، از تو که درس‌خوانده‌ای بعید است، تو مایه‌ی خجالت هستی، پس‌فردا سنگ کلیه می‌گیری، پارسال مثل چوب خشک شده بودی و ... . من راستش حوصله‌ی بحث با آدم‌ها در مورد دین را ندارم. توقع دارم همانطور که من هرگز تلاش در ارشاد آن‌ها ندارم، آن‌ها هم سعی نکنند به من راه درست و غلط را نشان بدهند. گفتم باشه شما درست می‌گویی. او باز به سرزنش و تحقیر ادامه داد و چون بزرگتر از من است به خودش حق می‌دهد هر حرفی را بزند.(چند سال پیش هم گفته بود راضی نیست که من در دانشگاه دولتی از پول بیت‌المال درس می‌خوانم چون آدم مزخرفی هستم و پولی که از جیب او و ملت خرج تحصیل من شده حرامم است.) من دیگر سکوت کردم و خوابیدم و یاد داستان "آخ اگر آینده نداشتم" عزیز نسین افتادم و اشکم هم که دم مشکم است و چیز جدیدی نیست. ولی باعث شد دوباره همین تضادها در ذهنم پررنگ شوند. 

۵. حالا زنجیره با چهار چراغ سبز فعال شده و باید سلسله مباحثی در این مورد بخوانم. شااااید سااااالها بعد به یک جایی رسیدم. لذا ...

پیشنهادهای مطالعاتی/مشاهداتی شما را پذیرا هستم :)


+ صبا خوب شد که گفته بودی هی چیزها را در مغزم تحلیل نکنم :)))) متاسفانه مغز من پیرو دین حضرت overthinker super-analyzer researcher است. من هم فعلاً ناچار به همین ذهن اقامه می‌کنم، تا شاید روزی روحی از بدنم خارج شد و فهمیدیم که آیا بالاخره ذهنمان همان خودمان است یا نه D: 

++ (یک چیزی نوشته بودم که پاک کردم) 

+++ اگر ذهن یک چیز مادی باشد، حتی اگر روحی برای بدن قائل باشیم، روح پس از خروج درکی از خودش نخواهد داشت، و جسم هم که مرده است. پس اصولاً وجود روح نقض می‌شود. در صورتی که فرض بوده. پس آیا وجود روح طبق برهان خلف اثبات می‌شود؟ می‌دانم این اثبات مسخره یک ایرادی دارد ولی خودم نمیفهمم چه ایرادی.


××× چه شد که جوگیر شدم و دیگر به زبان آدمیزاد سخن نمی‌گویم؟ یک نفر این زبان نوشتار را از من بگیرد و همان گفتار شلخته را پس دهد. گاهی احساس می‌کنم از عهد "چه برایمان آورده‌ای مارکو؟" آمده‌ام. ایش ایش ایش. 

  • نورا

با خمیربازی‌اش درگیر است و می‌پرسد چی درست کنم؟ امروز گفتم بیا یک گل رز جدید یاد بگیریم. پینترست را نگاه کردم و گل قرمزی را انتخاب کردم. با هم یک دور درست کردیم و نتیجه اش عکس دوم شد. گفتم من گلم را به عنوان نمونه می‌گذارم، تو خودت بیشتر تمرین کن و هر وقت تمام شد صدایم کن. دفعه دوم هم گلش چنگی به دل نزد. هر برگی را که می‌گذارد می‌گوید عالی شد؟ می‌گویم داری پیشرفت می‌کنی. بار سوم گلش بهتر شد ولی خیلی خوب نشد. می‌گوید مثل گل تو شده؟ گفتم خودت قضاوت کن. می‌گوید نه مثل آن نشده. چرا مثل مال تو نمی‌شود؟ گفتم به نظر خودت چرا؟ می‌گوید همه‌ش عجله می‌کنم. خندیدم و گفتم پس اشکال کار خودت را می‌دانی :))) 

گفتم صبر و حوصله به خرج بده. می‌گوید آخه صدای باد اذیتم میکنه. گفتم خودت میدانی بخاطر باد نیست. فقط به تمرین بیشتر نیاز داری. باز کمی ور رفت و گفت آخه خسته شدم. بیا یک گل دیگر درست کنیم که کمتر سخت باشد. گفتم آن وقت نتیجه‌اش هم به این زیبایی نخواهد شد.
متأسفانه هنوز در این مورد اختلاف نظر داریم. آخرش هم طاقت نیاورد و خمیربازی‌ها را رها کرد. گل من را هم خراب کرد و گفت حالا مثل هم شدیم. دوباره پیشنهاد گل جدید را مطرح کرد. ولی وقعه‌ای ننهادم و گفتم تا در این کار مهارت نیابد سراغ گل جدید نخواهیم رفت. ضمن آنکه فقط همین دو مدل را بلدم. رفت پی کاری دیگر و گلوله‌های بی‌شکل خمیر را با من تنها گذاشت. دنیای همه‌ی چهارساله‌ها انقدر ناصبور است؟ 
البته شاید از نظر بزرگترها ما بیست‌ساله‌ها هم همنقدر ناصبور به نظر برسیم...
 
گلی که انتخاب کردیم:
 
گل‌هایی که درست کردیم:
 
++ صائب می‌گوید: 
می‌خواره‌ای که باده به اندازه می‌خورد
درد سر خمار ندامت نمی‌کشد 
 
راست می‌گوید. باده بیش از اندازه خورده‌ام و حالا این ندامت ناگزیر است. ولی باید یادم بماند، امسال‌ سال "رها کردن و انجام کار درست" است. شاید سال بعد سال آسان‌تری باشد. 

راستی کتاب "صدای غذا خوردن حلزون وحشی" تمام شد. اینجا در موردش نوشته‌ام :) 

  • نورا
نمی دانم من زیادی حساس شده ام یا دنیا همنقدر آزاردهنده است. می دانید، می نشینم توی هال و سعی می کنم از صداهای خوردن آدم ها لذت ببرم. خب خیلی مسخره است. و بعد شروع به گریه کردن می کنم. صداها تمام خاطرات بد همراه با خودشان را برایم تکرار می کنند. ولی خب، باید با آن ها روبرو شوم. به این کار "غرقه درمانی" می گویند. باید گریه کنم و بدانم قرار نیست از دست خاطرات خلاص شوم. باید بدانم اگر فرار کنم آدم ها کمتر آزاردهنده نمی شوند. و من کمتر آزار نمی بینم.
اما بعد گریه کردن خودش مسخره بودن و ضعیف بودنم را یادآوری می کند. از خودم ناامید می شوم. می گویم تو باید قوی باشی. کدام آدم احمقی با صدای خوردن دیگران شروع به گریه می کند؟ بعد یادم می آید که دکتر برنز گفته بود این "باید و نباید" خودش یک خطای شناختی است. و آدم ها هرچقدر هم کارهای احمقانه کنند احمق نیستند، چون کارهای احمقانه از همه سر می زند، و اگر این دو مساوی هم باشند همه ما احمقی بیش نیستیم. که خب دیگر در آنصورت جای نگرانی نیست. یادم می آید که گفته بود نباید فکر کنیم ما سوپرمن هستیم. ولی باور نمی کنم. تفکر مثبت باید صددرصد تفکر منفی را نفی کند. و من فکری ندارم که باور کنم اشکالی ندارد قوی نباشم. اگر قوی نبودم الان کجا بودم؟ من باید قوی بمانم. حتی اگر آزار ببینم. حداقل تا وقتی که قوی شوم باید قوی بمانم. 

عید که رفته بودیم روستا، یک بوته‌ی انگور را به یک شاخه‌ی آلوی بریده شده تکیه داده بودند. بعد شاخه‌ی آلو خودش شکوفه داده بود. من هم دوست دارم آن شاخه‌ی بریده و دورانداخته شده‌ای باشم که شکوفه می‌دهد. برای همین باید قوی بمانم. حتی اگر "باید و نباید" یک خطای شناختی باشند. 

دیشب چرا می خواستم بمیرم؟ چون مهمان داریم. و مهمان ها گوشی ام را دزدیده بودند. تبلتم شارژ نداشت. بعد حتی وای فای را هم بابا خاموش کرد. خب دیگر دلم می خواست بمیرم. با خودم فکر کردم فردا سر و صدایی راه می اندازم و همه چیز بهم می ریزد و  همه مرا طرد می کنند و از خانه فرار می کنم و دیگر نمی توانم بروم آمریکا و گم می شوم. واقعاً گم می شوم. همانطور که او گفت "گمشو."

با این حال صبح حالم بهتر بود. یادم آمد صبا گفته بود با دست هایت یک کاری بکن، نه با مغزت. بلند شدم و دو لیوان آرد و دو تا تخم مرغ را هم زدم که پنکیک درست کنم. می دانید دو لیوان آرد پنکیک چقدر زمان می برد؟ دو ساعت. دو ساعت پای گاز ایستادم و پنکیک ها را از این رو به آن رو کردم و سکوت کردم و جواب هیچکس را ندادم و اشک هایم را خوردم تا کم کم بهتر شدم. بعد با مهمان ها نشستیم حرف زدیم و خندیدیم. انگار نه انگار که دیشب می خواستم بمیرم. یک مهمان کوچک هم این وسط هست. چهار سالش است. با هم حرف زدیم و بهش یاد دادم چطور با خمیربازی گل رز درست کند. من زنده ام ...

بی‌اعتنا، می‌گذرم از گذارها
از زخم بیشتر که ندارند خارها؟ 

پیوسته در سکوت خودم راه می‌روم
از خستگی که بیش ندارد فرارها؟ 

من مرده‌ام و زنده‌تر از زندگی هنوز
باید برون کشم تن خود از مزارها

با چشم‌های باز به طوفان زد‌م شبی
از اشک‌‌ سوزتر که ندارند غبارها؟

دریای وحشی‌ام به کجا مستقر شوم؟
از خویش می‌رمم به تمام کنارها 

  • نورا
ما خواستار عدالتیم، مادام که در مورد خودمان اجرا نشود. من هم. من از اجرا شدن عدالت در مورد خودم هراسانم. یعنی، نمی‌دانم تقاصش چیست. حتی اگر کار به آن دنیا بکشد، چطور قرار است جواب پس بدهم؟ بریدن کدام شاخه از این درخت، طعم شیرین آن سیبی که سالها پیش زیر خاک پوسیده را برمی‌گرداند؟ و می‌دانی غمگین‌تر از همه چیست؟ اینکه آن آدم‌ها، هنوز هم به تو اهمیت می‌دهند. با مجازات شدن تو آن غم از دلشان زدوده نمی‌شود، بلکه شاید غمگین‌تر هم شوند. اگر باغبان تبر بردارد، همان سیب دورانداخته‌شده‌ای هستند که زیر پایش می‌روند تا زمین بخورد و این درخت مغرور مجازات نشود. چه می‌گویند؟ کارد به استخوان برسد می‌ایستد. یا یک همچین چیزی. پس مجازاتم چیست؟ 

این یک داستان سه قسمتی است. یعنی، باید در سه قسمت آن را بازگو کنم. فعلاً اگر می‌دانید، یا حدس می‌زنید، کمکم کنید که پاسخ این سوال را پیدا کنم. مجازات در این دنیا، یا آن دنیا، چگونه عملی می‌شود؟ عدالت، نه در مورد دیگران، بلکه در مورد خودمان، چگونه قرار است تحقق یابد؟ حتماً خودتان یک عذاب وجدانی در دل دارید. بگویید اگر دنیا با شما چه کند حس می‌کنید به قدر کافی مجازات شده‌اید و از این عذاب درونی خلاصی می‌یابید؟ 
  • نورا
اگر از خواننده‌های قدیمی باشید احتمالاً می‌دانید که صدابیزاری دارم. البته نمی‌شود گفت خیلی شدید است. بیشتر روی صداهای هنگام خوردن و نوشیدن و البته زبان چرخاندن‌های بعد از خوردن حساسم. دلم می‌خواهد یک گلدان سفالی بردارم و بکوبم توی سر آن فرد و صدای زیبای شکسته شدن گلدان خاتمه‌ای بر زندگی ملچ‌مولوچ کننده باشد :)))) ولی خب طبیعتاً این کار را نمی‌کنم و فقط باعث شده کناره بگیرم. از سفره‌ها. مهمانی‌ها. آدم‌ها. 
اما خب در نهایت کسی که آزار می‌بیند من هستم. سال گذشته که بعد از بیماری دچار اضطراب و افسردگی معتنابهی بودم، به لطف پیشنهاد یکی از دوستان بالاخره تصمیم گرفتم مشاوره بروم. اینکه چرا از مشاوره رفتن فراری‌ام هم یک داستان دیگری دارد که شاید روزی نوشتم. ولی وقتی مشاوره رفتم، و جلسه‌ی اول در مورد اینکه چه مشکلاتی دارم صحبت کردیم؛ در آخر جلسه مشاور گفت ما باید روی یک موضوع کار کنیم. نمی‌توانیم همزمان به تمام این مشکلات بپردازیم. در هفته‌ی آتی فکر کن و یکی را انتخاب کن. 
یک هفته فکر کردم. مردد بودم. به نظر من همه‌ی آن‌ها مهم بودند. در جلسه‌ی بعد گفتم "صدابیزاری خیلی آزارم می‌دهد. ولی خب اینکه درمان ندارد." مشاورم گفت "چه کسی گفته درمان ندارد؟ خود ما همین تابستان روی یک گروه ۳۵ نفره کار کردیم و تمام آن‌ها درمان شدند." من مثل تشنه‌ای که به دریا رسیده باشد گفتم "واقعا؟" و اضافه کردم "اگر بتوانم به این یکی غلبه کنم، احساس خواهم کرد که دیگر هیچ مشکلی در دنیا نیست که نتوانم به آن غلبه کنم." و اینگونه شد که من برای اضطراب و افسردگی سراغ مشاور رفتم و در نهایت روی صدابیزاری کار کردیم. 
خودش جلسه‌ی سوم توضیح داد که ما بر اساس روش رفتاردرمانی شناختی(CBT) جلو می‌رویم. آن‌ موقع نمی‌دانستم چیست. ولی الان که کتاب "وقتی اضطراب حمله می‌کند" از دیوید برنز را خواندم می‌فهمم هر جلسه دقیقاً با چه متودی جلو می‌رفته و در پی چه بوده است. القصه، بخاطر امتحانات و اپلای و شلوغی آن ایام که فرصت نداشتم تمرین‌ها را انجام دهم مشاوره را رها کردم و با اینکه بهتر شده بودم، صدابیزاری دوباره برگشت. انگار که هیچ راهی را نرفته باشم. 
اما حالا که این کتاب را خواندم، و احتمالاً ماه‌های آخر بودنم کنار خانواده است، و باید به چیزی چنگ بزنم تا افسردگی مرا نبلعد، تصمیم گرفتم دوباره تمرین‌ها را خودم شروع کنم. اما حالا دید بهتری دارم، می‌توانم خلاقانه‌تر عمل کنم و از مسیری بروم که برای خودم سهل‌تر است. 
اولین تمرینم این است که به ویدیوهای ASMR خوردن غذا تا آخر گوش دهم. البته راستش من هیچ وقت از دیدن این ویدیوها بدم نمی‌آمد. چون صدای خوردنشان خش‌خشی است و مثل صدای خوردن عادی لزج و آغشته به مخاط نیست. با اینحال گفتم، قرار است از ساده‌ترین پله شروع کنم. بعد از حدود هفت هشت دقیقه گوش دادن به صداهای خوردن، بعدش انگار حواسم پرت می‌شود، صدا در زمینه می‌رود و توجهم ناخودآگاه از روی صدا برداشته می‌شود. 
همچنین طی این مدت حق ندارم در اتاق را ببندم یا هنزفری بزنم. اگر کسی با بدترین صداها غذا بخورد، باید گوش کنم و تصور کنم او هم شبیه همین دختر زیبای یوتیوب است که با ولع غذا می‌خورد و این صدا نه تنها قرار نیست آزاردهنده باشد، بلکه قرار است اشتهاآور هم باشد. بعد به خودم می‌گویم نورا تو عاشق صداهای خوردن هستی. ذهن تو در هر حالتی باشد با شنیدن کوچکترین صدای خوردن به آن جذب می‌شود. بله عزیزم، این عشق است. تو این صدا را دوست داری. سعی کن از شنیدنش لذت ببری. این علاقه را در خودت به وجود بیاور و احساس کن. البته مشاورم همیشه می‌گفت ذهن گول نمی‌خورد. اما راستش، ذهن من زود به همه چیز علاقه‌مند می‌شود. دوست دارد همه چیز را امتحان کند. سال کنکورم انقدر دستش را گرفتم و بردم لای لایه‌های رسوبی که بالاخره عاشق زمین‌شناسی شد. قبل‌ترش انقدر آهنگ عربی گوش دادم که بالاخره عاشق عربی شد. حالا هم می‌خواهم دستش را بگیرم و ببرم در نوت‌های موسیقی بلعیدن و جویدن و به آن‌ها هم علاقه‌مندشان کنم. بهرحال هر صدایی از یک‌ سری نت تشکیل شده دیگر؟ درست است که کل بیشتر از مجموع اجزاست، شاید با شناخت اجزا بتوان برداشت متفاوتی از کل نیز داشت. 
یکی از کسانی که همیشه برای غلبه بر مشکلاتی که همه می‌گویند راه‌حلی ندارد مرا استوار می‌کند "جان نش" است. آنگونه که او برخاست. خودش دست خودش را گرفت. و راهی را گشود که کسی قدم نگذاشته بود. 

امیدوارم بهتر شوم. امیدوارم کمتر فرار کنم. امیدوارم بیایم و بنویسم "چطور صدابیزاری‌ام را درمان کردم." یک فیلمساز اینجا هست که فیلم مرا هم بسازد؟ :)) 
  • نورا

خیلی وقت است که به روی ویبره بودن بدنم عادت کرده‌ام. منارجنبانی‌ام که فرو نمی‌ریزد. توصیف این احساس عجیب است، فقط، یک اضطراب دائمی، یک لرزش دائمی در تمام بدنم که فقط خودم حس می‌کنم. حتی وقتی مضطرب نیستم. نمی‌دانم کی قرار است آرام بگیرد. به قول سانگته، بدن دروغ نمی‌گوید. من هم می‌دانم. اما چاره چیست؟ 

احساس می‌کنم لایق نیستم. اگر واقع بین باشم، مشکلات زیادی دارم. حل کردنشان از دست من خارج است. چیزی نیست که بگویم برایش تلاش نکرده‌ام. با این مشکلات به دنیا آمده‌ام. ولی خب، به سادگی، باعث شده لایق آرامشی بیشتر از این نباشم. هرچند گاهی فراموش می‌کنم و دردسری در جهان می‌پراکنم. عدل الهی که می‌گویند همین است؟ (اغراق نمی‌کنم. چون چیزهایی هست که فقط خودم می‌دانم)

از زندگی کردن می‌ترسم. به آدم‌ها لبخند می‌زنم و از آدم‌ها فرار می‌کنم. یک مقاله‌ی معروفی در سیستمز بیولوژی هست، با عنوان "Can a biologist fix a radio?" در مورد این صحبت می‌کند که در زیست شناسی نامفهوم و مبهم صحبت می‌کنیم. در صورتی که خطکشی‌های یک سامانه‌ی زیستی شاید به همان نظم و ترتیب یک رادیو باشد. و لزوم وجود سیستمز بیولوژی را مطرح می‌کند. با همین حرف ها بود که ما زیست‌شناس‌ها مهندس شدیم. 

و من، این روزها مدام فکر میکنم، "?can a Bioengineer fix a heart". شاید باید به راستی یک مقاله بنویسم. جوابش به سادگی "نه" است. حداقل با این رویکرد نه. فعلاً توضیحش از حوصله‌ام خارج است. نمی‌دانم بیشتر از مهندس و زیست‌شناس دیگر چه لازم است باشیم تا طبیعت به ما حقیقتش را بنمایاند. یا حداقل، کمی ملایم‌تر ما را بپذیرد. نمی‌دانم باید از چه چشمی نگاه کنم که ببینم. فقط می‌دانم از زندگی می‌ترسم. از زندگی می ترسم... 

  • نورا
شبیه بهارای* اردیبهشت
با یک تک گذر از تو دیوونه شد
تا عمق وجودش نشست عطر تو
دلش با خیال تو ویرونه شد

یه چیزایی رو کاش میشد ندید
مثه من که تو چشم تو گم میشم
چشامو میبندم نبینم تو رو
ولی با خیال تو آروم میشم

شبیه یه عطری که زود میگذره
فقط توی خاطر سپردمت
نمیشه تو رو با دو دستم گرفت
نسیمی که تو باد گم کردمت...


*بهارنارنج
---

این شعر رو سال 96 نوشته بودم. وقتی بهار بود. بوی بهارنارنج به یمن دوستان شیرازی و شمالی همیشه توی اتاق ما می‌پیچید. یک نفر به دوستم پیشنهاد آشنایی بیشتر داده بود. ما می‌خندیدیم. به نظر ما غیرمنطقی بود. و البته همه میدونستن این آقا هرسال بین ورودیا دست روی یه نفر میذاره. دانشکده ما کوچیکه(خیلی کوچیک.) خبرها زودتر از اون چیزی که فکر کنن می‌پیچه. 
 شب‌ها در مورد همه چیز صحبت می‌کردیم. از جمله اینکه آیا ممکنه کسی واقعاً در یک نگاه عاشق بشه؟ یکی از بچه‌ها فال ورق بلد بود. باید می‌گفتی اسمش چند حرفیه تا فال می‌گرفت و احساس طرف مقابل رو بهت می‌گفت. حتی در فال گرفتن هم کنترل مثبت و منفی هم داشتیم، برای آدم‌هایی که مطمئن بودیم احساسی دارند و آدم‌هایی که مطمئن بودیم احساسی ندارند. بی پروا می خندیدیم و نگران صبح شدن نبودیم. 
من این شعر رو برای دوستم نوشتم، از زبان کسی که در نگاه اول عاشقش شده، ولی خب، میدونه که این فقط یه عطر زودگذره... 
---

راستش، من همیشه ادعا کرده‌م که شعرها رو همینطوری مینویسم و پشتشون قصدی ندارم. ولی میخوام اعتراف کنم اینطور نیست. هر شعری داستانی داره. با اینحال میخوام همیشه چند سالی از داستان شعرها بگذره و بعد در موردشون بنویسم. با اینکه حالا بزرگتر شده‌م و از بزرگ شدن پشیمون نیستم، دلم گاهی برای بی‌خیالی سالهای گذشته تنگ میشه. به قول فروغی:
عالم بی‌خبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
  • نورا

بی‌وقفه

می‌دوم

پیش از پایان

دوباره آغازی خواهم یافت.


می‌گویند چه رازی

در خستگی‌ناپذیری‌ات نهفته است؟ 


من

خسته‌ام

ولی هیچ مسیری

نیمکت خالی نداشت. 

  • نورا
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان