این چیزهایی که در این پست می خواهم بنویسم من را خیلی خیلی آسیب پذیر خواهد کرد. بنابراین زیاد به رویم نیاورید که چه مشکلاتی دارم. چون بعداً از نوشتن پشیمان می شوم.
من قبل از خواندن کتاب، توضیحات مربوط به هر طرحواره را در اینترنت جستجو کردم و همانطور که تست هم نشان داده بود، طرحوارههای شدید در من که برایم مشکلساز شده اند "محرومیت هیجانی" و "ایثارگری" هستند. سایت دکتر سنایی توضیحات خوب و کاملی در هر مورد داده بود که لینک کردم.
--
خب من همهی این چیزهایی که نوشته شده هستم! همهی این کارهای اشتباه را مدام تکرار میکنم و آدم نمیشوم. و این ها را نه به عنوان "احساس" بلکه به عنوان "واقعیت" در زندگی ام پذیرفته ام. هیچ وقت نگفته ام "احساس میکنم برای کسی مهم نیستم" می گویم "می دانم برای کسی مهم نیستم و مشکلی هم با این قضیه ندارم و از کسی توقع ندارم برایش مهم باشم. عوضش خودم می توانم به دیگران اهمیت بدهم و همین کافی است" و به این ترتیب میفتم در طرحواره ی ایثارگری :)))) نمی توانم به دیگران به راحتی نه بگویم. احساس می کنم در برابر غم و رنج دیگران مسئولم. هیچ وقت از کسی چیزی نمی خواهم و این باعث می شود احساس تنهایی در من بیشتر تقویت هم بشود. و بعد که از بقیه محبت متقابل را دریافت نمی کنم ممکن است خشمگین شوم و البته که باز خشمم را هم سر خودم خالی میکنم.
البته من هیچ وقت نمی گویم بقیه از من سواستفاده می کنند. می دانم خودم این شرایط را ایجاد می کنم(مثل اتفاقاتی که اینجا برایم افتاد.) ولی دانستنش چیزی از خشم و غم درونی من کم نمی کند.
بعد وجود این دو باهم، باعث می شود آدم هایی را دوست داشته باشم که اولاً سرد و گوشه گیرند، و دوماً از من کمی پایین تر هستند. مورد اول نقطه امن محرومیت هیجانی را برایم فراهم می آورد و مورد دوم باعث می شود بتوانم احساس ایثار کنم و هر دو در کنار هم باعث می شود مطمئن باشم آن ها مرا تنها نمی گذارند. بعد چه می شود؟ یا من بعد از مدتی آن ها را ترک می کنم، چون میفهمم این آدم در حد من نبوده، یا آن ها مرا ترک می کنند چون من خودم دنبال اینم که ثابت کنم تنها هستم. بارها شده که یک بهانه الکی آورده ام که دوستانم را ترک کنم و دوباره به نقطه امن خودم برگردم. بعد دوباره دلم برایشان تنگ شده و گمان کرده ام من آدم فداکار داستان بوده ام و ته دلم گفته ام اگر من واقعا آدم ارزشمندی بودم بقیه اجازه نمی دادند از آن ها دور شوم. خب %^$#$@ تو خودت رابطه را تمام کردی، این عقل ناقصت این چیزهای ساده را درک نمی کند؟ از اینهمه رقتبار بودن و نفهم بودنم متنفرم.
---
می دانید جالبی این داستان کجاست؟ اینکه حتی حالا هم که این طرحواره ها را میخوانم و این حرف ها را می نویسم به خودم فکر نمیکنم، به کسی که مرا رها کرده فکر میکنم و می گویم نکند او فلان طرحواره دارد و من باید کمکش کنم؟ %#$#!
نکته دوم این است که حتی حالا حاضر نیستم تغییر کنم. می دانید چه حسی دارد؟ مثل این است که به شما بگویند سرطان دارید و بگویید نهههه من سرطانم را دوست دارم، لطفاً مرا از بیماری عزیزم جدا نکنید. دانستن در مورد طرحواره این بدی را هم دارد. می دانم دارم اذیت می شوم. اما نمی توانم آدم های سرد و آدمهایی که احساس میکنم به بودنم کنارشان ممکن است نیاز داشته باشند را دوست نداشته باشم. ( و برعکسش هم صادق است، یعنی نمی توانم آدم هایی که به همه محبت میکنند و حس میکنم بدون من زندگی بهتری دارند را دوست داشته باشم.) بعد هی این باور در من تقویت می شود. و بعد از اینکه از چیزی که هستم خلاصی ندارم حالم بد می شود :((
می دانید تا حالا چند بار نزدیکترین آدم هایم بهم مستقیماً گفته اند "مشکلاتت را پیش ما نیاور؟" می توانم بگویم این جملۀ کلیدی بیشتر روابط من است. بعد هم من شکستهام و فقط پذیرفتهام که مشکلاتم مال خودم است. این را به عنوان یک حقیقت پذیرفتهام. بعد که جلو رفتهام دیگر از بیان هر خواستهای امتناع ورزیدهام. چون نخواستهام، یا ترسیدهام نه بشنوم. بعد دیگران من را تشویق هم کردهاند که چقدر قوی و مستقل هستم. چقدر خوب از دل مشکلات بلند می شوم و در فوق ماراتن می دوم. مضحک است. در صورتی که دوست داشتم ضعیف باشم. همیشه دوست داشتم ضعیف باشم و عوضش یک نیمکت برای نشستن داشته باشم. با اینحال دیگر به جایی رسیده ام که از قوی بودنم لذت می برم. و احساس می کنم از چیزی که هستم خلاصی ندارم.
---
فعلاً نمی دانم قصد دارم از این فکر خلاص شوم یا نه. اینجا نقطه امن من است. می ترسم اگر جور دیگری باشم تبدیل به آدمی خودخواه شوم. میترسم بعد به آدم ها وابسته شوم. میترسم چون هیچ تصوری ندارم اگر این نباشم، چه چیزی خواهم شد، شبیه چه کسی خواهم شد؟
اولین مرحله فقط آگاهی است. باید مدت زیادی به خودم زمان بدهم که کم کم شرایط را هضم کنم. کم کم قدم های جدید بردارم. البته باید بدانم لازم نیست هیچ وقت احساس تنهایی نکنم، لازم نیست از شر احساسات خلاص شوم، فقط باید متعادلتر باشم و کاری نکنم که این باورها را در خودم تقویت کنم.
---
+ چند بار گفتم از خودم خلاصی ندارم؟ این جمله را در یک لوپ بگذارید و در مغزم پلی کنید. بعد هم توقع دارم مضطرب نباشم... while(true)...
++ پست ها انتشار در آینده بوده اند. به تاریخ و لفظ "امروز" و "فردا" اعتماد نکنید.
+++ این روزاها چرا انقدر خوددرگیری دارم؟ چرا میخواهم همه چیز را یک روزه بفهمم؟ چرا انقدر ناآرامم؟ از فکر کردن خسته ام. واقعاً دیگر از فکر کردن به هر چیز مهم و غیرمهمی خسته ام. شب ها نمی توانم بخوابم و صبح ها مثل خروس بیدار می شوم. بعد در تمام طول روز بخاطر کم خوابی احساس گیجی دارم. نمی توانم درست غذا بخورم و در عین حال نگرانم که مریض شوم. ناچاراً غروب ها کمی می خوابم که جبران شود. ولی نمی شود. تازه داشتم بهتر میشدم که مهمانهای مداخلهگر آمدند و همه چیزم را بهم ریختند. هیولاهایم را خراب کردند و مسخره کردند. کاغذهایی که با یک سیم طلایی با دقت پیچیده بودم و در شیشهی برنامههای امسال ریخته بودم را باز کردند و خواندند. یک شب گوشی ام را قایم کردند. یکبار از صفحهی گوشیام عکس گرفته بودند که ببیند با چه کسی حرف میزنم (داشتم اینجا مینوشتم.) همه چیزم را بهم ریختند. چند روز نتوانستم درس بخوانم و حالا بلند شدن هزارباره برایم سخت و سنگین است. دوباره در گرداب فکرها افتادم. چطور باید از فکر کردن دست بکشم؟ در کتاب حلزون، از قول راینر ماریا ریلکه نوشته بود:
سعی کن خود پرسشها را دوست داشته باشی. چنانکه گویی اتاقهایی دربسته یا کتابهایی نوشته به زبانی بسیار بیگانه هستند.
دنبال پاسخ نگرد، پاسخهایی که اکنون نمیتوان آنها را به تو داد،
زیرا از عهدۀ زندگی با آنها بر نخواهی آمد.
و نکته همین است که با هرچیزی زندگی کنی.
اکنون با پرسشها زندگی کن.
- ۱ نظر
- ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۴۷