فوق ماراتن

۳۰۳ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

کتاب the world i live in رو امروز تموم کردم. بعدش دوباره بالاخره برگشتم سر کتاب "آگاهی" و دیگه ایندفعه امیدوارم پشت سر هم بخونمش. خب اوائل کتاب در مورد این صحبت میکنه که "من" چیه و آیا اصلاً همچین منی وجود داره یا نه. یاد یه بخشی از اون کتاب اولی افتادم. هلن کلر در مورد تجربه قبل از دونستن "کلمه" اینجوری مینویسه : 


BEFORE my teacher came to me, I did not know that I am. I lived in a world that was a no-world. I cannot hope to describe adequately that unconscious, yet conscious time of nothingness. I did not know that I knew aught, or that I lived or acted or desired. I had neither will nor intellect. I was carried along to objects and acts by a certain blind natural impetus. I had a mind which caused me to feel anger, satisfaction, desire. These two facts led those about me to suppose that  I willed and thought. I can remember all this, not because I knew that it was so, but because I have tactual memory. It enables me to remember that I never contracted my forehead in the act of thinking. I never viewed anything beforehand or chose it. I also recall tactually the fact that never in a start of the body or a heart-beat did I feel that I loved or cared for anything. My inner life, then, was a blank without past, present, or future, without hope or anticipation, without wonder or joy or faith.


نمیدونم تهش به کجا میرسم. فقط خواستم تا یادم نرفته اینو ثبت کنم. 

  • نورا
بعد جدید بزرگسالی، رنگ باختن تفکر "شاید شد" و جایگزینی آن با حقیقت "ناممکن"هاست. نمی‌دانم دقیقاً چه فعل و انفعالاتی در مغزم رخ می‌دهد. ولی امروز چشم باز کردم و دیدم "شاید شد"ها رفته‌اند. تا همین دیروز بودند، حتی قبل از خواب به من شب‌بخیر گفتند، ولی صبح رفته بودند. 
پیدایشان نکردم. هرجا را گشتم دیدم فقط تابلوهای حقیقت علم شده‌اند. گفتم سرهنگ بیخیال این قوانین مزخرف شو، من همین دیشب به آینده رفتم و برگشتم، حالا امروز زده‌اید "ورود ممنوع"، "در دست ساخت است"؟ 
خندید. گفت یعنی می‌گویی آینده وجود دارد؟ و تو در گذشته به آینده رفته‌ای؟ 
گفتم باور کنید همین جاده بود. همین جا را هرروز می‌رفتم و سیر عالم را می‌کردم. زیباترین جاده‌ی خیال همین جاده بود. یعنی هنوز هم هست!
اشاره کرد که پیاده شوم. 
پیاده شدم. "شاید شد"ها رفته بودند. آینده در دست ساخت بود. ماندم در حال. پیچیدم در گذشته. هیچ چیز نابود نشده بود، فقط فهمیدم آن‌چیزها اصلاً وجود نداشته است . . . 

  • نورا
علاقه‌مندی جدیدم آن است که موقع خواندن کتاب‌ها و وبلاگ‌ها یک آهنگ ملایم زمینه پخش کنم. راستش من از مخالفان سرسخت چسباندن صفت "زمینه" به "موسیقی" بودم. می‌گفتم آه خدای من! شما عظمت موسیقی را زیر پا می‌نهید، موسیقی نیز کتابیست که باید نت به نت شنیده شود، با دقت و تمرکز فراوان. ازینرو شدیداً ابا داشتم که همزمان با شنیدن موسیقی به کار دیگری بپردازم. 

با اینحال انسان سست‌اراده‌ای چون من به سختی می‌تواند بر عقاید خود پافشاری کند. هرچند اگر مثبت‌نگر باشم می‌توانم این ضعف را نوعی قوت بروز بدهم و بگویم من انسان منعطفی هستم. می‌دانید، در نگاه من حقیقت صفات انسانی شبیه به نوعی تابع وابسته به خود است، و بسته به آنکه بر روی چه متغیری اعمال شود می‌تواند نام متفاوتی به خود بگیرد، و آنگاه نتیجه‌‌ای متفاوت. 

خلاصه‌ی کلام آنکه این علاقه‌مندی جدید برایم لذت بخش است و پروایی ندارم که اندیشه‌های سختگیرانه‌ی خود را در راه زیبا زیستن تغییر دهم. ایرادی در این امر به خصوص مشاهده نکردم. انگار نسیمی خنک و شمیمی عطرآگین کلمات را به هم پیوند می‌دهد و احساسات قلب رقیقم را می‌انگیزاند. بله خواننده‌ی عزیز، هایلی ریکامندد :) 
  • نورا
دیروز مردم لب ساحل جمع شده بودند. به شدت می‌گریستند و من وحشت کرده بودم. هیچ دلیل موجهی به ذهنم خطور نمی‌کرد. ممکن بود کسی غرق شده باشد؟ در این جزیره که کودکان شنا کردن را پیش از راه رفتن می آموزند؟ به زحمت خودم را به جلوتر رساندم و از بین صورت های گریان گذشتم. یک ماهی زیبا کنار ساحل افتاده بود. اینکه می گویم زیبا ممکن است از نظر خواننده گنگ باشد. ولی آیا تاکنون زیبایی مطلق را تصور کرده اید؟ او تجسم زیبایی بود در ذهن بکر هر انسانی. بدون نیاز به آنکه توصیفش کنم. بی اختیار اشک ها از دیدگانم جاری شدند. نمی دانستم چرا، فقط ناگهان قلبم فشرده شد و بغض به گلویم رسید و نتوانستم آن را مهار کنم. به چهره مردم نگاه کردم و دیگر انگار خودم نبودم. تا آنجا گریستم که تمام غم های این چند سال از قلبم بیرون رفت. تا آنجا گریستم که احساس کردم همه چیز به پوچی گراییده. تا آنجا که جمعیت همه سکوت کرد و چشم یارای نگاه کردن به چشم دیگری را نداشت. 

رفتم زیر درختی تکیه کردم. جوانی که راهنمای من در این جزیره است نزدیکم آمد. بدون اینکه چیزی بپرسم شروع به گفتن کرد. گفت می داند که به خلق الساعه اعتقادی ندارم، ولی "زیبایی" نوعی ماهیست که از خلق الساعه به وجود می آید. افسانه ای قدیمیست که می گوید هرگاه جمیع دلها زیبا شوند، یک زیبایی خلق می شود. سالهاست که زیبایی جدیدی خلق نشده. می نشینیم دور هم بحث می کنیم و دعوا می کنیم که تقصیر کدام دل ناپاک است. انگشت اتهام را به سمت یکدیگر می گیریم و بی نتیجه از هم جدا می شویم. این آخرین زیبایی بود. آخرین زیبایی این دریای سیاه. 

گفتم حالا چرا مرده است؟ 
گفت گوهری در گلویش گیر کرده. 

به او نگفتم که من به افسانه ها باور ندارم. به زیبایی اعتقادی ندارم. زمانی که پا به دارمینس گذاشتم، زمانی بود که زیبایی در دنیای من سالها بود که مرده بود. این دنیا جز سیاهی چیزی ندارد و مردم واقعاً نادانند که در این دریای سیاه به یک ماهی دل خوش کرده اند. آن هم ماهی ای که نه می دانند از کجا آمده، نه زبانش را می دانند و نه فهمش می کنند. فقط گریستن بر مرگش را بلدند. اگر دست از خرافه بردارند شاید فردا بتوانم یک نمونه از بافت این ماهی را به آزمایشگاه ارسال کنم. وجود زیبایی که سودی نداشت، فروش زیبایی شاید سود خوبی داشته باشد. 
  • نورا

صبورتر ز غوره‌های روی شاخه‌ام

به دست‌های نازکم چو برگ

تکیه داده‌ام


از این نگاه

یک شعاع نور بر دلم نشسته است

به قدر حبه‌ای

به صبر نارسم امید بسته است


و باد

بین تارهای مشکی‌ام ترانه می زند

صبوری‌ام به پشت شانه‌ها رسیده است

رها نمی‌شود از انتهای رشته‌ها

نوازشی که از نسیم دست‌های دور دور دور

باد با خود آ-

-ورده است 


صبورتر از انتظار یک رسیدنم

گذار لحظه‌های حال را تازه تازه بو

می‌کنم


خیال من فراز می‌رود

از این "اگر" به آن "اگر" سلانه می‌پرد


مرا بچین اگر رسید دست‌های تو به دیدنم

مرا جدا کن از خودم

بغل بغل،

بگیر بودنم.

مرا فشرده کن

درون واژه‌‌های گرم خود بریز

اگر شراب قرمزی شدم

مرا ببوس

مرا ببوس اگر شراب شد سرودنم.


خیال من فراز می‌رود

صبورتر از انتظار این رسیدنم

اگر به انتهای فصل‌ها رسید و خشک شد امید روی بوته‌های رنج بودنم

مرا بخوان

مرا به لحن خود صدا بزن

مرا بخوان که شعر سرخ صبر یک زنم


#لبخند_نوشت

  • نورا

- does everyone deserve? 

+ deserve what?

- i mean, is there something in this world that someone might not deserve it?

+ I'm not sure. But I'm pretty sure that we never get what we deserve in this life. So if you don't have something, it might be because you don't deserve it, but it is much more likely that you just don't have it, because life won't give you all you deserve.

- I know I don't have many things. But at least there is a way toward them. Like I can have money by hardwork. But, what if there is not even a way? 

+ so you think life won't give you what you deserve, but if you truly endeaver you should have it?

- isn't it so? 

+ I doubt. I know everyone tends to say "you can have it if you try hard for it." or the proverb "no pain no gain" might bring this to mind that if you take "enough pain", you'll have "desired gain"; but the history doesn't prove that. 

- so what should I do? If I don't have any right in this damn life and if despite tolerating the pain i won't have what i want, then why the hell should I even try?

+  I know i just told you that you might not have the "desired gain", but I didn't tell that you will have "no gain". Sure there will be benefits, and sure you'll have some, maybe many, gains. It might just still not be the one you want. And keep in mind, we're talking over the worst case scenario. There still is a chance to get what you want and deserve. But if in any case, you didn't get it, it has nothing to do with your merits.

- you've always been kind to me.

+ I hear "You don't have enough credit to evaluate me." But is there, for the sake of god, anyone in this world who has the credit in your eyes?

- sure there are.

+ And who are they? Only the ones who have told you that you are never good enough. Let me tell you something, you believe them, because you want to do so. Because you think you're worthless inside and you're just looking for those who confirm it.

- No. I mean it is partly due to my abandonment schema. But not all about that. Those who have the credit, or as you said, have told me that I'm not good enough, have something to mention. But those who say I'm a good person, just have nothing to mention according that. How shall I believe them? 

+ they have told you. But you expect something bolder, and it is not a fair expectation. Besides, you are mature and self-aware anough to mention your own qualities. Why even needing someone else to remind you of what you are? 

- I'm not. I mean, if I look at myself as a seperate individual, yes I can mention many good things about myself. But when it comes to social things and my interactions with others, they are those who can judge. And, up to this age, I have literally no idea why I have never been accepted by others. It feels like I am somehow wired or something that I'm not even aware of and i can't even try to solve it and no one even tells me why. I don't know what they want. I always feel like a foreigner. 

+ that's why we talk to each other. We are all foreigners. But fortunately we have some common words to talk about our own planets.

- and that's why among all people outside I'm talking to you who are literally "me"?

+  :)) no darling. That's just because it's 1 AM and sleeping is what people on earth usually do at this time. 

- okaaaay :)) 

+ ask questions, but don't bother yourself much. Some answers are hidden in time.

- How long?

+  This is among those questions too :))

- that's always nice to talk to you. 

+ that's nice to talk to you too :)

- have a good night :)

+ night :) 

  • نورا

 آدم‌ها در من باقی‌ می‌مانند. من زیاد کتاب فلسفی و روانشناسی نخوانده‌ام و هر حرفی می‌خواهم بزنم حس می‌کنم حتماً یک‌نفر قبل از من این حرف را زده و فقط از بی‌اطلاعی من است که احساس متفکر بودن به من دست می‌دهد. خلاصه خوشحال می‌شوم اگر بیایید به من بگویید فلان فیلسوف هم این نظریه را در این راستا دارد که من بتوانم پیگیر افکارم شوم. 


خب فرضیه جدیدم چیست؟ اسمش را گذاشته‌ام "مینی‌سخنورها". خب ما از کودکی با آدم‌های مختلفی برخورد داریم. رفتار آن‌ها را می‌بینیم و همچنین بازخوردشان را نسبت به رفتار خودمان. بنابراین یک تصوری نسبت به آن‌ها در ذهن خود می‌سازیم. ولی این بین اتفاقی می‌افتد، که هنوز خودم درست نمی‌دانم چیست، که این تصویر ذهنی‌ ما، در درون ذهن سخنور می‌شود. بعد از آن در عدم حضور آن فرد هم، به رفتار ما واکنش نشان می‌دهد، و تبدیل به یک "صدای بیرونی در درون" می‌شود. 


اجازه بدهید با یک مثال بحث را روشن کنم. شما سالها با پدر و مادر خود زندگی کرده‌اید. مادرتان هم همیشه شما را سرزنش کرده و از بهترین کارهایتان هم ایراد گرفته. حالا خودتان شخصیت مستقلی دارید، زندگی مستقلی دارید، حتی شاید مادرتان خدای نکرده فوت کرده باشد. یک موفقیت در محل کارتان به دست آورده‌اید. ولی وقتی اسم شما را اعلام می‌کنند، یک صدا درون ذهنتان می‌گوید "نه تو به اندازه کافی خوب عمل نکردی." به این صدا می‌گوییم صدای مینی‌سخنور، و می‌توانیم حتی به اسم بگوییم این مینی‌مادر آن فرد است. 


خب حالا مشکل من این است که من کلی مینی‌سخنور درون ذهنم دارم. هنوز نمی‌دانم باید به ان‌ها اهمیت بدهم یا نه. چون ان‌ها یک‌جورهایی به من فیدبک می‌دهند و معیاری برای اعمالم هستند. معیاری برای رضایت از خودم. معیاری برای ابراز خودم. ولی گاهی هم مرا تحت فشار قرار می‌دهند. 


وقتی می‌گویم "آدم‌ها در من باقی می‌مانند" منظورم همین است. و من همانطور که گفتم نم‌دانم چطور می‌شود که کسی در من باقی می‌ماند. 

  • نورا

دکتر نون اولین سالی بود که برگشته بود ایران. بزرگ‌شده‌ی آن‌طرف آب‌ها بود و حسابی هم شوخ و باهوش و خوش‌مشرب بود. خب طبیعتاً اولین سوالی که برای همه پیش می‌آید این است که شما چرا برگشته‌اید؟ گفت به دلیل فلان و فلان. مجموعه‌ای از دلایل مذهبی، احساسی و خانوادگی. بعد از سه سال رفت. رفت و دیگر برنگشت. روزهای آخر مشخص بود که حسابی کلافه است. آن دلایلش هنوز پابرجا بود، ولی چیزهای بیشتری لابد از این کشور فهمیده بود. 


دکتر ح هم آنطرف درس خوانده بود و کار کرده بود و برگشته بود. یک پسر کوچک داشت. خودش هم خیلی کیوت بود. یک بامزه‌بودن خاصی داشت که حس می‌کردی هنوز کودک است. اهمیت می‌داد، سعی می‌کرد، گاهی هم درمانده می‌شد از دست شوخی‌های ما و خنده‌اش می‌گرفت. بیشتر این‌ها بخاطر همین بچه‌هایشان بود که برگشته بودند. دوست داشتند فرزندشان در این محیط شرقی (نه لزوماً ایرانی یا اسلامی، بلکه شرقی) بزرگ شود. به شش ماه هم نکشید که فهمیدیم رفته. از آن رفتن‌های بی‌بازگشت. 


دکتر کاف تازه درسش را آنطرف تمام کرده بود. ذوق زیادی داشت. یک‌پایش شریف بود و یک پایش اینجا. گفت بخاطر اینکه عضو بنیاد نخبگان بوده (یا یک همچین چیزی) مراحل هیئت‌علمی شدنش زودتر پیش خواهد رفت. منتظر بود که فقط تایید شود. نپرسیدیم چرا برگشته‌ای، او هم چیزی نگفت. کرونا که آمد برای یک کار تحقیقاتی دوباره برگشت. برگشت و دیگر نیامد. 


دکتر میم هم یکی دو سال هست که برگشته. در جلسه‌ی اولی که با ما درس داشت، دو انگشتش را به نشانه‌ی کوتیشن مارک خم کرد و گفت مفهوم "وطن" برایش پررنگ است. من در گوش نعنا گفتم شش ماه بیشتر دوام نمی‌آورد و هر دو ریز ریز خندیدیم. ماه اول گوشی‌اش را در خیابان زدند. به نظر من که خوش‌آمدگویی درخوری بود. یعنی درخور این کشور. خوش‌آمدگویی‌ای که گویای حال بد جامعه باشد. خودش هنوز هست. امیدهایش را نمی‌دانم. 


دکتر عین گفت می‌داند. گفت می‌داند چقدر همه چیز اینجا مزخرف است. ولی بخاطر آدم‌ها برگشته است. بخاطر تعداد انگشت‌شماری آدم که گوهر وجودشان می‌درخشد. آدم‌هایی که آنجا هرچه گشته نیافته. دکتر عین زندگی غریبانه‌ای دارد. سرنوشتی غریب‌تر. 


غریبم ای غریبان، خانه‌ی خویش

مرا می‌خوانَدَم بیگانه‌ی خویش


همه مستان پریدند اندک اندک

چه سوزد شمع بی پروانه‌ی خویش . . . 


+ امتحان فردا را به رویم نیاورید. صبح می‌خوانم. این شعر در سرم مانده بود. راستی، ای قلم‌آرایان بلاگ‌نویس، روزتان مبارک :) 

++ آن عدد داخل پرانتز هم از امکانات جدید فوق‌ماراتن است :)) چون من خودم دوست دارم قبل از باز کردن ستاره‌ها بدانم خواندنش چقدر زمان می برد و متن‌های طولانی را بگذارم برای وقت‌های با فراغت بیشتر، گفتم قدم اول را خودم بردارم و در پرانتز زمان خواندن متن را بنویسم. محاسبه از این سایت : 

https://wordstotime.com/

  • نورا

با این سرعت به کجا می‌روم؟ انگار ذهنم یک گیرنده‌ی مخابراتی باشد که برای فضایی‌ها کار گذاشته شده، بعد ناگهان فضایی‌ها واقعاً سر راه قرار گرفته باشند و این گیرنده انقدر اطلاعات در لحظه دریافت می‌کند که یک لحظه اپراتوری که پشتش نشسته، یک دستی می‌زند به پیشانی‌اش و به همکارش می‌گوید :"لعنتی! با این سرعت به کجا می‌رویم؟" 

منظورم این است که حالا بیایید اول سلام کنیم، حالی، احوالی. ای سیاره‌ی بیگانه، من بیست‌واندی سال پشت این گیرنده درست در همین زاویه نشسته بودم، چطور شده که ناگهان پیدا شده‌ای و می‌خواهی خود را به من نشان بدهی؟ ای آبی‌کمرنگ کوچک، ای دنیای معلق پرماجرا، با این سرعت به کجا می‌رویم؟ 


--- 


جملات ساده می‌توانند در من تاثیر عمیقی بگذارند. در این کتاب تئوری اطلاعات نوشته : 

The complexity is the minimal description length

این تعریف رسمی "پیچیدگی" است. و بعضی رخداد‌ها در این جهان هستی، کوتاهترین طول معرفشان به نظر نمی‌رسد حتی یک عدد متناهی باشد. آن روز که در مورد فکردرد نوشته بودم، آقای خضری گفته بود یک احساسی دارد که برایش لغتی نمی‌شناسد. من همانجا این به ذهنم خطور کرد که "خدای من! ما در فارسی قریب به ۳۵۰هزار لغت داریم، و هنوز احساساتی داریم که برایشان لغتی نداریم! یعنی بارخدایا، جهان تو چقدر وسیع است، و جهان یک انسان چه اندازه است، که ما هنوز با اینهمه لغت، با اینهمه گذشت زمان، "کوتاهترین طول معرف" بعضی چیزها برایمان بیشتر از یک واژه، بیشتر از یک ترکیب وصفی، و خدا می‌داند که گاه بیشتر از یک کتاب است، اگر بیشتر از یک عمر زندگی نباشد."

و امروز که این جمله‌ را خواندم فهمیدم به این مفهوم می‌گویند "پیچیده". در یک جمله : جهان پیچیده است. 

-- 


یک فردی را می‌شناختم که چند سال پیش باهم یک کار مشترک انجام داده بودیم. فرض کنید یک آدم خیلی موفق، ولی پرت، که مثلاً یک‌بار همدیگر را دیده‌اید و دیگر گذرتان به هم نمی‌خورد. اسمش را بگذاریم آقای ایکس. بعد چند روز پیش که در کانال از مخاطبان خواسته بودم یک کتاب ریاضی-فیزیک‌طور به من معرفی کنند، یک نفر پیام ناشناس داده بود و گفته بود آقای ایکس یک سایتی دارد و یک پستی نوشته و این کتاب را معرفی کرده است. من هم گفتم اا چه جالب نمی‌دانستم ایکس سایت هم دارد و خلاصه کتاب را هم یادداشت کردم که در اسرع وقت شروع کنم به خواندنش. 


بعد آقای ایکس بعد از چند سال، امشب در تلگرام پیام داده بود که یک همایش را معرفی کند. در واقع چون من آن سال‌ها مسئول روابط‌عمومی و تبلیغات بودم، منظورش این بود که این را به سایرین اطلاع‌رسانی کنم. 

من کلی در دلم به این ماجرای عجیب خندیدم :)) بعد یاد سبک آن دوستی افتادم که با یک‌نفر سومی در مورد من غیبت کرده بودند(ذکر خیر در واقع) و برایم اسکرین شات فرستاده بود و گفته بود فکر کردم خوشحالت می‌کند. 

خلاصه من آنجا کمی شوکه شدم و کمی خندیدم و در کل فیدبک مثبتی گرفته بودم و این احساس مثبت در من وجود داشت و یادم بود که چه کار جالبی! امشب هم به همان سبک برای آقای ایکس اسکرین‌شات آن پیام ناشناس را فرستادم. گفتم عجیب است ولی اتفاقا همین چند روز پیش ذکر خیر شما بود و یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هایتان از شما نقل خیر کرده بود. گفتم برایتان آن پیام را بفرستم شاید شنیدن این‌جور فیدبک‌ها خوشحالتان کند. تشکر کرد و هر دو خندیدیم :))


--

ای پرودگار عالم، ای که کرانه‌های تو را نه شناخته و نه به آن نزدیک شده‌ایم، با این سرعت به کجا می‌بری این فکرهای بی‌لگام مرا؟

  • نورا

یه واکنشایی هستن تو شبکۀ متابولیسم که به یه متابولیت سرگردان ختم میشن. متابولیت سرگردان هم یعنی یه چیزی که مثلاً داره تولید میشه ولی مصرف نمیشه، یا در واقع ما واکنش مصرف شدنشو نمیشناسیم. 

بعد وقتی میایم بهینه سازی کنیم، اون واکنشه خواسته ناخواسته باید صفر شه، چون که راه به جایی نمی بره. 

و برای اینکه اون واکنشه صفر نشه، حالا باید بیایم یه سری الگوریتم gap filling انجام بدیم که این اتفاق نیفته. اون خلاها رو پر کنیم. 


میدونین، میخوام بگم گاهی زندگیم به gap filling نیاز داره، ولی من هیچ الگوریتمی براش نمیشناسم. یه میلی درونم وجود داره که به هیچ چیزی ختم نمیشه، یه راهی هست که جلوترشو نمیتونم ببینم، به واکنشی هست که نتیجه میده ولی اون نتیجه هه سرگردانه و مجبور میشم از اون راهه به طور کلی بگذرم. 


یکی از دلایل وجود این متابولیت های سرگردان، همزیستیه. حالا الان تایم استراحتم تموم شده و باید به درس برگردم. و معذرت میخوام که چند تا کامنت بی جواب مونده، کم کم جواب میدم. ولی باید مینوشتم این جمله ها رو تا ذهنم یکم کم بشه. 

  • نورا
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان