فوق ماراتن

۳۰۳ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

موهامو کش بستم و از یکم بعد از کش قیچی کردم. این روزا نتونسته بودم خوب ازشون مراقبت کنم و حسابی در هم تنیده بودن و ریزش داشتن. شاید حس کردم فعلاً لیاقتشونو ندارم. 

برای اولین بار یه تار موی سفید بین موهای کوتاه شده دیدم. حتماً مال پشت سرم بوده، چون این جلوها چیزی به چشمم نخورد. ولی می‌دونید که تحقیقات نشون داده موهای سفید هم می‌تونن دوباره سیاه بشن(الان پیداش نکردم. ولی بعداً اگه یادم بمونه می‌ذارم براتون). برا همین زیاد نگران اون یه تار سفید نیستم. این روزا یه خوشحالی عمیقی توی قلبم دارم و می‌تونم امیدوار باشم که اون تار موی سفید دوباره سیاه شه. 

بعضی تصمیما برگشت‌ناپذیر نیستن، ولی برگشتنشون هم ساده و سریع نیست. مثل همین کوتاه کردن مو. می‌دونی دوباره قراره رشد کنن، ولی اینطوری هم نیست که فردا ده سانت بلند شده باشن. حالا الان مثال خاصی تو ذهنم نیست. فقط به ذهنم رسید. 


++ ببخشید که جواب کامنتای پست قبلو هنوز نداده‌م. یه آشوبناکی زیادی داره زندگیم و هنوز به حالت پایدار نرسیده‌م. دیروز یکم مریض هم شده‌م و امیدوارم زیاد طولانی نشه. البته امروز خیلی بهترم :) 

هرروز یه سری ایمیل بلند بالای هوم‌ورک دارم و از همه چیز هنوز عقبم. امیدوارم زودتر بتونم خودمو جمع و جور کنم. 

  • نورا

پنجره را باز کرد و به پنجره‌ی روبرویی نگاه کرد. یک بالکن کوچک با نرده‌هایی انحنادار. دو گلدان خالی از نرده‌ها آویزان بود. چهارچوب سفید. نمای آجری با آجرهای دراز کم‌عرض. یک پنجره درست مانند پنجره‌ی اتاق خودش. در واقع تمام خانه‌های آن کوچه با هم ساخته شده و کپی برابر اصل یکدیگر بودند. پرده‌ی سفید پشت پنجره کشیده شده بود، اما نه تا انتها. و از کنار آن می‌شد داخل اتاق را دید. نه واضح. بخشی از یک کتابخانه. بخشی از یک صندلی. سعی کرد تمام چیزهایی که چشمش یاری می‌دهد را با جزئیات تماشا کند. 


ناگهان یک نفر پرده را کنار کشید. آنقدر ناگهانی که نتوانست در لحظه هیچ تصمیمی بگیرد. نه حتی آنقدر که چشم بگرداند و زل زدنش را آشکار نکند. فقط یک لحظه یاد کتاب افتاد. "حداقل برایم دست تکان بدهید." دستش را تا نیمه و با تعلل بالا برد و یک تکان آهسته داد. آدم پشت پنجره‌ی روبرویی انگار لبخند پهنی زد، دستش را تا انتها بالا برد و تکان داد، پنجره را باز کرد و با صدای نسبتاً بلندی فریاد زد: روز بخیر! 


روز بخیر؟ این جمله را فقط در جراید و کتاب‌های خیلی قدیمی می‌شد پیدا کرد. خیلی وقت بود نشنیده بود کسی بگوید "روز بخیر". می‌توانست بگوید عصر بخیر. یا سلام. یا حتی هی! ولی روز بخیر از همه‌ی آن‌ها عجیب‌تر بود. این فکرها در کسری از ثانیه از ذهنش رد شدند. او هم لبخند زد و گفت: آه روز شما هم بخیر! و احساس کرد او هم وارد آن کتاب قدیمی شده است. 


ولی بلافاصله بعد از گفتن این جمله احساس ناامنی سراسر وجودش را فرا گرفت. گفتن سلام و دست تکان دادن و لبخند زدن ساده است. اما کلمات بعد از آن، برای کسی که مهارتی در این کار ندارد ، شبیه آبی هستند که بخواهی با سطل از ته حلق بیرون بیاوری. تصمیمی که در آن لحظه می‌گیری ممکن است تو را در معرض یک خطر قرار دهد. خطر صمیمیت. به نظرش صمیمی شدن خطرناک‌ بود. نه اینکه در بطن خود خطرناک باشد، ولی آدم را در معرض خطرها قرار می‌داد. صمیمی شدن مثل این بود که آدم در ساحل شنی صندل‌هایش را در بیاورد. گرما و نرمی ماسه‌ها زیر پوست پا لذت‌بخش است، ولی هر آن احتمال دارد یک چیز تیز در پای آدم فرو برود. و هر ساحلی،حتی اگر امن‌ترین ساحل دنیا باشد، یک چیز تیز پنهان شده در جایی دارد. با این‌حال خسته‌تر و بریده‌تر از آنی بود که دمپایی‌های پاره‌اش را به امید ماسه‌های نرم بیرون نیاورد. با خود فکر کرد یک بار خطر ایرادی ندارد. فکر کرد باید شجاع باشد. فکر کرد دلش نمی‌خواهد تا ابد یک آدم کم‌حرف و گوشه‌گیر باقی بماند. قدم در بالکن گذاشت و اشتیاقش نشان داد که می‌خواهد آدم پشت پنجره‌ی روبرویی هم بیرون بیاید. او هم قدم در بالکن گذاشت.


یک مرد جوان بود. با موهای کم‌پشت. چشم‌های روشن. و لبخندی که حتی وقتی لبخند نمی‌زد هم روی لب‌ها و گونه‌ها و چشمانش نشسته بود. دختر حس کرد باید اول از همه دلیل زل زدنش را توضیح بدهد. کتاب را که در دست داشت از وسط رو به مرد باز کرد و گفت: امروز خریدمش. یه مجموعه عکس از پنجره‌های مختلفه. یه نفر از تمام پنجره‌های روبروی اتاقش تو سی سال عکس گرفته. برای همین داشتم به پنجره‌ی شما نگاه می‌کردم. متاسفم اگه احساس مزاحمت بهتون دادم. کاری نیست که هرروز انجام بدم. 


مرد لبخند زد و گفت: باید کتاب جالبی باشه. بدم نمیاد بخونمش. یعنی، ببینمش. من اینجا کتاب زیاد دارم. اگه خواستی می‌تونم به جاش یه کتاب بهت قرض بدم. 


دختر گفت: اوه نه واقعاً نیازی نیست. البته که از پیشنهادتون خیلی ممنونم. و من عاشق کتاب‌ها هستم. ولی نیازی به این کار نیست. 


مرد گفت: خب حالا می‌خوای کتاب رو پرت کنی برام؟ و خندید. 


دختر گفت:" راه هوشمندانه‌ای به نظر نمی‌رسه." کمی مکث کرد. فاصله‌ی پنجره‌ها زیاد نبود. پرت کردن کتاب آنقدرها هم نامعقول نمی‌آمد. فقط کمی دور از ادب و متانت بود. ادامه داد :" ولی غیر ممکن هم نیست."


مرد گفت: خیلی خب. چند دقیقه صبر کن. 

رفت داخل و با یک کتاب برگشت. بدون تامل کتاب را به سمت دختر پرت کرد و فقط گفت بگیرش! 


دختر سراسیمه دست راستش را باز کرد و تکانی روی پنجه‌ی پا خورد و موفق شد کتاب را بگیرد. هر دو خندیدند. بعد دختر کتاب پنجره‌ها را برای مرد پرت کرد و با یک دست تکان دادن دیگر، بدون هیچ حرف اضافه‌ای، از هم خداحافظی کردند.


اتفاقات جادویی در زندگی زیاد رخ نمی‌دهند. به ندرت پیش می‌آید که آدم‌های مناسب به طور تصادفی سرراهت قرار بگیرند. از آن مدل هم‌زمانی‌هایی که فیلم‌نامه‌نویس‌ها به آن علاقه‌مندند و طوری طبیعی تمام ماجراهای فیلم را بر این اساس جلو می‌برند که بیننده هم انتظار داشته باشد یک روز در زندگی‌اش معجزه شود. به نظر دختر دنیا فقط با احتمالات کار می‌کرد. احتمال اینکه می‌توانست عکاس کتاب پنجره‌ها را ببیند وجود داشت، ولی خیلی خیلی کم بود. بعد فکر کرد با توجه به اینکه نویسنده ساکن همین کشور است، یک خانه دارد و بی‌سرپناه نیست و به پنجره‌ی روبرویی هم نگاه می‌کند، احتمال دیدن او یک در چند میلیون است؟ چند نفر در این کشور واجد این شرایط وجود داشتند. خب آدم های ساکن اینجا زیادند. آدم‌های خانه‌دار کمترند. آدم‌هایی که به پنجره نگاه می‌کنند حتی کمتر. ولی مثل همیشه قبل از اینکه فکرهایش به نتیجه برسند حواسش با چیز دیگری پرت شد. کتابی که در دست داشت را انگار پاک از یاد برده بود! اوه، راستی احتمال این یکی چقدر بود؟ 


روی صندلی نشست. یک کتاب صحافی شده با جلد ضخیم زرشکی بود. از آن‌هایی که از خطر پاره شدن نجات یافته باشد. روی جلدش عنوانی به چشم نمی‌خورد. کتاب را باز کرد. ولی با صحنه‌ی غیر منتظره‌ای روبرو شد. کتاب نبود! یک دفتر بود! ... (ادامه دارد) 



+ فکر می‌کنید قسمت بعدی چه اتفاقی بیفته؟ :) 

  • نورا

می خواستم کتابی که در حال نوشتنش بودم رو اول توی ورد بنویسم و جایی هم آنلاین نذارم. ولی یکم خسته ام. یعنی خسته لغت درستی نیست. ولی نتیجۀ وضعیتی که دارم اینه که می خوام همینجا بذارمش. تیکه تیکه میذارم و سعی میکنم هر هفته بنویسم. یعنی باید هر هفته بنویسم. فیدبکتون هم قطعاً خوشحالم میکنه :) همین دیگه! 


وقتی زیاد مینویسم یعنی خوب نیستم. بله معنیش همینه. ولی فقط نوشتن منو از خودم دور میکنه. خلاصه یه چند روزی شاید ستاره رو روشن نگهدارم. پیشاپیش معذرت میخوام. 

----


می‌خواست فرار کند، اما جایی برای فرار نداشت. نه اینکه مکانی در دنیا نباشد که بتواند به آن بگریزد، مشکل در این بود که هر کجای این دنیا می‌رفت، مجبور بود خودش را هم ببرد. فکرهای هزارپاره‌اش را، دغدغه‌های تمام نشدنی، گذشته‌ی مخروبه، اخلاق‌های بیخودش را که هنوز پدر و مادرش به این نتیجه نرسیده‌ بودند از چه کسی به ارث برده‌ است، احساسات جریحه‌دارش را، و چیزهای دیگر. مغزش کلان شهری زنده در شب‌ها بود و قلبش فانوسی کم‌فروغ در دریایی بی‌کران. قضیه این نبود که خودش را نمی‌خواست، فقط نمی‌توانست تمام خودش را بخواهد. اگر شاخه‌ای از پزشکی بود که به جراحی خود می‌پرداخت، حاضر بود مفاد عمل را نخوانده امضا کند و فرار کند. می‌خواست از بخش‌های دوست‌نداشتنی خودش فرار کند.


این تابستان آخرین تابستانی بود که فرصت داشت به این چیزها فکر کند. باید با شروع پاییز برای آزمون‌­های استخدامی آماده می­‌شد و رسماً وارد دنیای بزرگسال­‌ها می­شد. حالا امتحانات را پشت سر گذاشته بود و همین برایش کافی بود. همین که دیگر لازم نبود به آن­ها فکر کند، فارغ از اینکه چه نتیجه‌­ای ممکن بود نصیبش شده باشد. یک کتاب تصادفی از قفسه­‌ی کتابفروشی برداشت. یک کتاب جمع و جور که اسم نویسنده‌­اش هیچ آشنا نمی­‌آمد. جایی خوانده بود که کتاب خواندن، نوعی سفر است. و او دوست داشت به مکان­‌های ناشناخته سفر کند،کتاب­های ناشناخته را ورق بزند، و لحظاتی از خودش شاید غافل شود.


روی صندلی­‌ای که نزدیک پنجره گذاشته شده بود نشست. کتابفروش پرسیده بود آیا نیاز به راهنمایی دارد؟ تشکر کرده بود و گفته بود نیازی به راهنمایی ندارد. راهنمایی کتابفروش‌­های آنجا بیشتر شبیه بستن چشم انسان برای انداختنش در چاه بود. همیشه چند کتاب پرفروش دم دست داشتند و چند ناشر با تخفیف­‌های فوق­‌العاده. راهنمایی‌­ات می­کردند که زردترین کتاب­ها را بخری. درست­‌تر آن بود که بپرسند آیا نیاز دارید شما را گمراه کنم؟ و خب پاسخ واضح بود. در واقع پاسخ اغلب اوقات واضح است، به شرط آنکه سوال صادقانه و با خلوص نیت پرسیده شود.


کتاب را باز کرد و ورق زد. هر صفحه تصویر پنجره‌­ای بود از مکان­‌های مختلف. پشت بعضی پنجره‌­ها کسی نشسته بود. بعضی پنجره‌­ها پرده داشتند. یک گلدان لب چند پنجره گذاشته شده بود. و بعضی پنجره‌­ها حسابی خاک گرفته بودند. به نظرش رسید عکاس این کتاب آدمی ماجراجو بوده. شاید تنها هم. بعد از اینکه تمام عکس­ها را مرور کرد، به اول برگشت تا عکس­ها را با دقت و جزئی‌­نگری بیشتری تماشا کند. متوجه شد از مقدمه­‌ی کتاب نخوانده عبور کرده است:


«نمی­‌دانم چه چیزی شما را به این کتاب آورده است. امیدوارم از عکس‌­ها چیزی بیشتر از نوازش رنگ­ها نصیبتان شود. من عکاس نیستم. اما تنها کاری که این روزها از دستم می‌­آید تماشا کردن است. سی سال پیش در سانحه‌­ای آسیب دیدم و بعد از آن نتوانستم روی پاهای خودم سفر کنم. راستش را بخواهید، قبل از آن هم روی پاهای خودم سفر نمی­‌کردم. نه اینکه نتوانم، در جوانی می­گفتم فرصت نمی­‌کنم، بعدتر گفتم نمی­‌خواهم، بعدتر گفتم اهلش نیستم، و حالا می­گویم غفلت کرده بودم. نمی­دانم در آینده چه فعلی را به کار خواهم برد. مهم این بود که سفر نکرده بودم. صبح­‌ها که همسرم از خانه خارج می­‌شد، از او خواهش می­‌کردم مرا روبروی پنجره بنشاند تا بتوانم منظره­‌ی بیرون را تماشا کنم. تا بتوانم با تماشای حرکت­‌ها، گذر زمان را تسهیل کنم. این عکس­ها مجموعه­‌ای از منظره­‌هاییست که من در این سالها تماشا کرده‌­ام. پنجره­‌های همسایه­‌های روبرویی‌­ای است که ساعت‌­ها هر روز به آن­ها زل زده‌­ام و تلاش کرده­‌ام تصور کنم چه چیزی پشت این پنجره در جریان است. راستش هرگز جسارت این را نداشتم که از نزدیک با آن­ها آشنا شوم. شاید به برخی از آن­ها در خیابان هنگام بیرون آمدن از خانه سلام کرده باشم، شاید هم نه. این کتاب دفترچه خاطرات مصور من است. شاید بخواهید آن را به قفسه برگردانید، شاید هم بخواهید آن را به خانه ببرید. امیدوارم یک روز روبروی پنجره­‌ی شما بنشینم. قول می­‌دهید آن وقت به من سلام کنید؟ خب حداقل دست تکان بدهید. این هم خوب است.

با احترام

نویسنده»


کتاب را بست و از تصور اینکه روزی برای نویسنده دست تکان بدهد لبخندی بر لبانش نشست. کتاب را برداشت و به سمت پیشخان پرداخت راه افتاد. در مسیر برگشت به خانه غرق در فکر بود و کتاب را به سینه­‌اش چسبانده بود. درست نمی­‌دانست چه می­‌خواهد کند. آدم‌­ها دوست دارند یک نشانه در زندگی پیدا کنند و به آن بچسبند و بگویند زندگی‌­ام از این لحظه دگرگون شد. او هم دوست داشت این کتاب یک نشانه باشد، ولی درست نمی­‌دانست نشانه‌­ی چه چیزی. فقط در وجودش خواهان یک دگرگونی بود.


به خانه رسید و مستقیم وارد اتاقش شد. پرده را کنار زد و به پنجره‌­ی روبرویی نگاه کرد. انگار انتظار داشت معجزه ­ای رخ دهد و در آن لحظه کسی را روی ویلچر ببیند که به او زل زده و منتظر است برایش دست تکان بدهد. از این انتظار احمقانه خنده­ اش گرفت و ریز ریز خندید. با اینحال تصمیم گرفت برای مدتی هرروز پرده را کنار بزند و به پنجره‌­های روبرویی بیشتر توجه کند. می­‌خواست حس عکاس آن عکس‌­ها را درک کند. آن حس عبور آهسته. به نظرش دلچسب می­ آمد. ... (ادامه دارد)

  • نورا

I need to change

too much

there are a thousand ways I haven't walked


I don't know when

I'm not sure why

something started to falling apart


things go by

it's lost in winds of life my last goodbye

I don't know who I'm nor who will be I 


things go by

non-Euclidean space and random lines

I don't know where I'll end nor I decline


I need to go

far away

There are a thousand mes I haven't met

There are a thousand words I haven't said


things go by

it's lost in winds of life my last goodbye

I don't know who I'm nor who will be I 


Me singing the song 


  • نورا

Every time my heart breaks

I do it all by myself

I know I've been wrong sometimes

no need to blame others


Though o o o 

every time my heart breaks

I know that I've done my best

might've been we need more time

I won't blame you neither on


so o o o

I guess it's ok to break

I guess we both did our best

'guess the world is not perfect

I guess I do love you yet 


every time my heart breaks

I do it all by myself

I can't keep it from beating ( for you  h h)

same I can't keep it form break


though o o o 

every time my heart breaks

I know you've tried your best

not a fault to make mistakes 

love emerges rather easily 

but merging takes much effort


so o o o 

I guess it's ok to break

I guess we both did our best

'guess the world is not perfect

I guess I do love you yet 


هشدار : حاوی صدای دلخراش و بی‌کیفیت اینجانب است که دارم ترانه‌ام را می‌خوانم. ترجیحاً باز نشود یا با احتیاط باز شود. بلندی دستگاه خود را کم کنید :))



  • نورا

اگر راهی بود که از هستی ساقط شوم خوب می‌شد. ولی می‌ترسم خودم را بکشم و وارد دنیای دیگری شوم. نمی‌توانم مطمئن باشم و ریسکش را بپذیرم. احساس می‌کنم اختیار نبودن نداریم. پس فعلاً به بودنم ادامه می‌دهم. حتی برای سلامتی‌ام دعا هم می‌کنم. چون مریض بودن درد دارد. نمی‌خواهم درد بیشتری بکشم. تحملش را ندارم.


هرکسی به شیوه‌ی خودش آزارم می‌دهد. گاهی به این باور می‌رسم که من هم به شیوه‌ی خودم آزارشان داده‌ام. ولی گاهی هم حس می‌کنم حقم این نبوده. با اینحال محکمه‌ای نیست که مرا از فکرهایم آزاد کند. یک جور متهمی هستم که در بازداشتگاه است و نمی‌داند مرتکب چه جرمی شده، ولی می‌داند که زندگی‌اش بدون جرم هم نبوده است. 

  • نورا

از تنهایی نباید گلایه کرد. یعنی درست که آدمی با یک "حالت چطور است؟" دلخوش می‌شود، ولی جملات بعد از آن لزوماً دلخوش‌کننده نیستند. گاهی کلماتی که برای واضح‌کردن منظورم به کار می‌برم، بیشتر باعث سردرگمی می‌شود. بعضی معتقدند "زبان" یک ویژگی ممتاز است که انسان را از حیوان جدا می‌کند. ولی می‌خواهم بگویم این ویژگی لزوماً هم ممتاز نیست، چرا که قابلیت سکوت کردن را از ما گرفته است. یعنی اگر من یک پرنده بودم، احتمالش بیشتر نبود که با سایر پرندگان به توافق برسم؟ در چشمان هم نگاه می‌کردیم و برای هم آواز می‌خواندیم و خوش بودیم که مقصود یکدیگر را می‌فهمیم. درگیر کلمات نبودیم و چه بسا که واقعاً هم از طریقی غیر مادی قادر به درک یکدیگر می‌بودیم. 


حالا نه اینکه از انسان بودنم ناراحت باشم. Just saying. 

  • نورا

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ 

- صفحه‌ی ۷۶، سوره‌ی ۲، آیه‌ی ۲۰۰ 


راستش به استخاره‌ اعتقادی ندارم. یعنی، چشم و گوش و عقل را هم همان خدا بخشیده. ولی دوست دارم گاهی قرآن را تصادفی باز کنم و دلم را به یک آیه‌ی تصادفی گره بزنم. امشب صبر آمده. تنها دفاعی هم که من در برابر سختی‌های زندگی‌ام دارم صبر است. و البته صبر چیزی نیست جز در لحظه بودن. جلو نیفتادن از زمان. حرص نداشتن برای آینده. نچسبیدن به گذشته. باید ذهنم را خالی کنم و روی دم و بازدمم تمرکز کنم. باید اجازه بدهم رویاها مسائل حل نشده را حل کنند. باید همه چیز را رها کنم و به زمان بسپرم و دعا کنم آنچه خیر است اتفاق بیفتد. و زیر لب تکرار کنم من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی. 


+ آن ۲۰۰ اشاره به این دارد که قرار است ۲۰۰ سال زندگی کنم :)) 

  • نورا
گرمای تابستان در آن شهر کویری طاقت‌فرساست. نورا گاهی فکر می‌کند به چه روشی می‌تواند میزان تعریق بدن در دقیقه در این دما را اندازه بگیرد ولی در نهایت متوجه می‌شود آدم بهتر است به جای اینجور غر زدن‌ها یک دوش آب سرد بگیرد و به اندازه‌گیری چیزهای مهمتر بپردازد. مثلاً اینکه دبی آب دوش چقدر است و در هر ثانیه که او زیر دوش است چه مقدار آب هدر می‌رود و با این آب چند نفر را می‌توان سیراب کرد. البته در همان حالی که با موهای کفی‌اش سعی دارد یک شاخ کرگدن برای خودش بسازد، تاکید می‌کند که منظورش از "نفر" فقط انسان‌ و شتر نیست و باید جاندارانی اعم از مورچه‌ها و سوسک‌ها و کلاغ‌ها و گوزن‌ها و غیره را نیز مدنظر قرار داد. مدت‌هاست برای خودش چالش دوش پنج‌دقیقه‌ای گذاشته، ولی راهی ندارد که بفهمد در این چالش برنده شده یا نه. وقتی دوش آب را باز می‌کند و شاخ کرگدنش خراب می‌شود فرصت دارد به راه‌های ممکن مختلف برای اندازه‌گیری این زمان فکر کند. تا حالا ساده‌ترین و ارزان‌ترین راه به نظرش شمارش از ۱۰۰۱ به بعد بوده. ولی همیشه آن وسط حواسش با فکرهای دیگری پرت می‌شود و نمی‌داند دفعه قبلی که شیر آب را بسته روی ۱۲۶۷ بوده یا ۱۲۹۷. البته به نظر خودش همینکه به این مسئله فکر می‌کند یک جور برنده شدن است. مثل کسی که همینکه تایید صلاحیت شود دیگر رئیس جمهور می‌شود. ضمن آنکه اگر آدم برای سرحال آمدن برود حمام و بعد از آنجا بازنده بیرون بیاید خیلی ناجور است. شایسته‌تر آن است که در این گرما، بعد از آنکه آدم حس می‌کند چیزهای زیادی را در زندگی باخته است، برود یک دوش آب سرد بگیرد و از حمام برنده بیرون بیاید. حیف که او نویسنده نیست و نمی‌تواند کتابی با عنوان "قهرمان زندگی‌ات باش عنتر" یا "برنده شدن به سبک کرگدن‌ها" بنویسد و این توصیه‌های ارزنده در این تابستان همراه آب از روی سر بخار می‌شود. 


++ دارم کتاب "ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و در گذر" از "ماتیاس چوکه" را می‌خوانم. از لحن سوم شخصش خوشم آمد و تصمیم گرفتم من هم یک متن در مورد خودم از زبان سوم‌شخص بنویسم. که شد این. به نظرم بامزه است. شاید چند وقتی به عنوان یک نوع چالش در نوشتن این کار را ادامه دادم. 
  • نورا
بین پرواز اول و دومم در استانبول یک روز فاصله بود و هواپیمایی آن یک شب را به من هتل می‌داد( در آن صوت‌ها توضیح داده بودم). بعد از آن همه خستگی، وقتی بالاخره سوار ون شدم که ببرندمان هتل، درست آن صحنه یادم است. صندلی جلو نشسته بودم، به دشت‌های وسیع سرسبز نگاه می‌کردم. تلاش می‌کردم تا جا دارد چشم‌هایم را از آن منظره‌های دلپذیر بهاری سرشار کنم. همانطور که با تمام وجود مشغول تماشا بودم، به آیه‌ی "ان مع العسر یسرا" فکر می‌کردم. راستش را بخواهید طی آن اتفاقات به این نتیجه رسیده بودم که تکرار این آیه به صورت پشت‌سر هم در قرآن، برای تاکید نیست. بلکه می‌خواهد یادآور شود که این سختی و آسانی در یک چرخه هستند و پشت سر هم تکرار می‌شوند. یک سختی سپس آسانی، و بلافاصله پشتش سختی بعدی و باز هم آسانی. آنجا که خودم را در آسانی مطلق می‌دیدم، یک لحظه به خداوند گفتم "خدایا سختی بعدی چیست؟ نکند قرار است ویزایم را ریجکت کنند؟" و با خود فکر می‌کردم سختی بعدی چه چیزی می‌تواند باشد و احتمالات را از سر می‌گذراندم و با پروردگار شوخ‌طبع عالم کمی شوخی می‌کردم. 
خب لابد در جریان هستید که بلافاصله بعد از رسیدنم به هتل پیام کنسلی پرواز دوم را گرفتم و افتادم در عسرا. آنجا حسابی خنده‌ام گرفت. گفتم خدایا شکرت که سختی این بود. پس دیگر ویزا را قرار نیست ریجکت کنی و آن در آسانی می‌افتد :))) 

دوباره در روزهای سختی‌ام. حدود پنج شش سختی همزمان بر من وارد شده‌اند. نمی‌دانم چه بگویم. امشب باز یاد آن روزها افتادم. یاد آن لحظه که همه جا سبز بود. باز هم باید بخندم. شکر که سختی‌ها در آن چیزهاییست که من گمانش را نکرده‌ بودم و انشالله که آسانی‌ها در آن چیزهایی باشد که از سخت‌شدنشان هراس دارم. 
  • نورا
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان