- ۱ نظر
- ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۰۲
از دیروز عصر کمی بیحال بودم و غروب که رسیدم خانه فقط میخواستم تا صبح بخوابم. ولی نمیخواستم بخوابم. نمیدانستم مریضم یا خستهام. شام درست کردم و خوردم ولی بهتر نشدم. دمنوش بابونه درست کردم و با نبات هم زدم ولی یک کوفتگی در وجودم بود که نمیرفت و یک سرمایی زیر پوستم بود که هرچه پتو دورم میپیچیدم مرا گرم نمیکرد.
کمی با زی حرف زدم و قرار بود یک کاری با هم انجام بدهیم ولی من خیلی کمجان و بیتمرکز بودم و نشد انجامش بدهیم. حتی فکر کردم نکند با مونوکسید کربن آلوده شده باشم. پنجره را تا آخر باز کردم ولی هوای تازه هم آنقدرها کمک نکرد. هرچند تا صبح پنجره را تا نیمه باز گذاشتم.
وقتی خانه رسیده بودم چراغها همه خاموش بودند و فکر کردم پروانه هنوز خانه نیامده. بعد که رفتم قبل خواب مسواک بزنم حس کردم صدایی از اتاقش میآید و صدایش کردم. دیدم خانه بوده. گفت از وقتی آمده یک راست خوابیده چون به طرز عجیبی خسته است. گفتم من هم همین حس را دارم و باید فردا بروم تست بدهم. گفت او هم فردا نوبت تست دارد و قرار شد با هم برویم.
امروز صبح ساعتم را خاموش کردم. ولی باز هم همان ساعت بیدار شدم. انگار مغز بعد از مدتی عادت میکند. فقط نماز خواندم و دوباره سعی کردم بخوابم. به استادم پیام دادم که حالم خوب نیست و جلسهی امروز را آنلاین شرکت میکنم. رفتیم تست دادیم و من برگشتم خانه.
چای گذاشتم و تخممرغ گذاشتم آبپز شود و یک مشت لوبیا ریختم که بپزد. النا بهم توصیه کرده بود که سبزی و هویج را همیشه فریز شده داشته باشم که اگر حال غذا درست کردن نداشتم فقط بندازم توی قابلمه تا بپزند. سبزیها و هویجها را هم بیرون آوردم و ریختم در قابلمه. حالا لیوان دوم چاییام را دارم میخورم و بوی غذا هم در خانه دارد میپیچد.
یک لحظه حس کردم بزرگ شدهام و دارم شبیه مامانها میشوم. یعنی گاهی از خودم میپرسم چقدر با توانایی مادر بودن فاصله دارم؟ فارغ از اینکه روزی تجربهاش کنم یا نه، توانمند بودن برایم مسئلهای جداگانه است. کتاب dear girls را تازه تمام کردهام. نویسنده سطرهای زیادی از تجربههای مادر بودن خودش نوشته بود. از زمانهایی که بچهی اولش تب داشته و بعد بیماری به خودش هم سرایت کرده و وقتی بچهی دومش مریض شده دیگر نمیدانسته آیا سرماخوردگی است یا دلیل جدیتری دارد. و با همان حال باید هم مراقب خودش و هم بچهها میبوده. از زمانی که بعد از بارداری دومش هنوز ترشحات بعد از زایمان داشته و یکهو وسط خیابان مجبور میشود برود دستشویی در حالی که همزمان شیر از سینهاش میریخته و در نهایت تصمیم میگیرد برگردد ماشین تا بچه شیر را خالی کند و سینهاش زخم نشود. بچه هم همانجا در پوشکش دستشویی میکند و به سختی برمیگردند خانه. و اینها همه در حالی است که همسرش هم مسئولیتپذیر بوده و در این لحظات هرگز تنها نبوده است. به نظرم تمام این موقعیتهای سخت فرصتیاند برای تمرین اینکه توانمند بودنم را بسنجم.
چند وقت پیش هم یک تدتاک میدیدم که در مورد integrity صحبت میکرد. معادل فارسیاش میشود درستی و یکرنگی؛ در واقع ولی به این معنی است که باورها و عملکردمان در یک راستا باشند. بعد میگفت اینتگره بودن یک بعد سومی هم دارد و آن داشتن تجربههای متفاوت است. بعضی وقتها ما یک حرفی میزنیم و عمیقاً هم به آن باور داریم، ولی وقتی در یک موقعیت دشوار قرار میگیریم برخلاف باورهایمان عمل میکنیم. این به این معنا نیست که ما اینتگره نیستیم، چون بهرحال این موقعیت خیلی غیرمنتظره بوده؛ ولی نمیتواند هم به ما عذری برای اشتباهاتمان بدهد. و حرفش این بود که اگر میخواهید یک انسان قابل اعتماد باشید و این صفت را در خودتان پرورش بدهید، نه تنها باید باورها و اعمالتان یکسو باشد؛ بلکه باید مدام خود را در معرض موقعیتهای دشوار قرار بدهید تا با کوچکترین تغییری در زندگی یکپارچگی خودتان را از دست ندهید. هر تجربهی سخت تمرینی برای اینتگره بودن است.
بنابراین بروم چایی سومم را بخورم و برای جلسهی امروز آماده شوم. غذا هم آماده شده است :)
چو ترکشهای یک خمپاره
هر یک بر زخمی نشستهایم.
دردهای ما از یک جنس بود
دستهای ما ولی به هم نرسید.
جهان تن رنجوریست
که در خود فرو رفته.
ما به این پوست و استخوان خو گرفته
ولی با آن یکی نشدیم.
چو تابهای یک گهواره
در بیکرانها میچرخیم
تمام روزهای ما شب بود
و رویاهای ما در اشک میغلتید.
رها شدهایم در تاریخ
و تنهایی ما را کسی نشنید
جهان ما قطع نخاع شده است
مگر پیام درد ما به خدا نرسید؟
حالا که دارم این را مینویسم کفشهایم خیس است و ایذاً جورابهایم و پشت پاهایم هم تاول زده. دانشگاه یک سری لیگ ورزشی هر ترم دارد و این ترم در لیگ بسکتبال ثبتنام کردم. و من در عمرم حتی یک بار هم بسکتبال بازی نکرده بودم. خلاصه اینکه برای اینکه احساس عقبماندگی نکنم میخواهم هرروز (غیر از آخر هفتهها) بروم باشگاه و توپ پرتاب کنم. تا حالا سه روز رفتهام. حالا مشکل آنجاییست که بعد از ورزش میخواهی دوش بگیری. روز اول برگشتم خانه دوش گرفتم. روز دوم فقط لباسهایم را عوض کردم، و امروز که روز سوم است حس کردم حتی با لباس عوض کردن هم حس خوبی ندارم و با کفشهایم رفتم زیر دوش. حالا فقط خداراشکر که یک جفت کفش زاپاس در کمدم گذاشتهام و میتوانم کفشهایم را عوض کنم. ولی جورابهایم را باید تحمل کنم. بدبختی اینکه حتی کیف پولم را هم نیاوردهام :))
نرخ موفقیتم را هم دارم اندازه میگیرم که ثبت کنم و ببینم پیشرفت میکنم یا نه. هنوز نرخ موفقیتم حدود ۹ درصد است (از فاصلهی ۵.۵ متری). جلسهی پیش دکتر هدیه برایمان یک ارائه در مورد مدیریت زمان داشت. بعد هم از ما پرسید ما برای انجام کارهایمان چه روشی دارم. من گفتم که دوست دارم همه چیز را برای خودم به رقابت و بازی تبدیل کنم و مثلاً یکی از کارهایم این است که رتبهام در hackerrank را در یک sheet ذخیره کنم و نمودارش را ببینم. بعد گفت که بعضی آدمها competition based هستند و بعضیها collaboration based. بله خلاصه این را هم تازه فهمیدهام.
امروز اولین ارائهام را در مورد پروژهی خودم دارم. هم ذوق دارم و هم استرس. انشالله که جورابهایم تا آنموقع خشک شوند :))
روزی که اعتراف کردند هواپیما را خود ایران نشانه گرفته، نشسته بودم روی تخت و نعنا هم بود. من جلوی کسی گریه نمیکنم. حتی در تنهایی هم که گریه میکنم همینطور اشک میریزم و صدایی از من شنیده نمیشود. آن روز اما ناگهان زدم زیر هقهق گریه. دلم خالی نمیشد. تا انجا که نعنا بلند شد و کنارم نشست و فکر کرد اتفاق مهیبی افتاده. اتفاق مهیبی هم افتاده بود.
مدام آن بیت فردوسی از زبان سهراب در ذهنم تکرار میشد. آنجا که وقتی دارد جان میدهد رو به رستم میکند و با افتخار میگوید اشکالی ندارد که مرا کشتی، چون "بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خون است بالین من"...
غافل از اینکه همان کسی که آنقدر به او اعتماد داری، همانی است که تو را به خون غلتانده...
آنجا که رستم میگوید ندانستم و سهراب میگوید "ز هر گونهای بودمت رهنمای، نجنبید یک ذره مهرت ز جای"...
هنوز هم هربار با یادآوری آن حادثه قلبم فشرده میشود.
ماجرای جغرافیا نیست. بعضی ماجراها ماجرای جغرافیا نیست.
امروز صبح در یکی از جدالهای زندگی شکست خوردم. حالا نه اینکه دچار مشکلی شده باشم که نگرانکننده باشد. یک شکست درونی بود.
میدانید، من آدم سادهگیری بودم. هنوز هم هستم. و یکی از بهترین خاطراتم وقتی است که زی گفته بود easygoing بودنت را خیلی دوست دارم. یا مثلاً یک بار در کانال گفته بودم اگر یک روزی دوباره انقلاب کردیم و از قضا رهبر انقلاب هم من بودم میگویم وسط پرچم بنویسند "شل کنید".
ولی مدتی است به این نتیجه رسیدهام که سادهگرفتن نباید مساوی شلگرفتن باشد. چون دنیا به تو سخت میگیرد. چون امتحانهای دنیا ساده نیستند.
امروز داشتم به دوستی میگفتم که بعضیها فکر میکنند دنیا مهمانی است. ولی من تازگیها فکر میکنم دنیا یک جنگ است. تو میتوانی در یک جنگ هم شبیه مهمانها زندگی کنی. لیلی با تو باشد، گذرت به کوی نیکنامی بیفتد ، بر حسب اتفاق در سپاه پیروز باشی؛ ولی این چیزی از جنگ بودن زندگی کم نمیکند.
یادم هست یک حدیثی بود که میگفت بزرگترین گناه همان است که کوچک بشماریاش. من کمی مخالفش بودم. به مذاقم خوش نمیآمد. یعنی واقعاً منصفانه نبود که آدم گناه کوچکی کند، مثلاً به قول وینستون مرتکب گناه خواندن متن از روی اسلاید شود، بعد برود سر پل صراط و بگویند ای بنده! بزرگترین گناه تو آن بود که کوچک شمردیاش!
ولی حالا یک جورهایی انگار دارم به درکی از این جمله میرسم. البته نه اینکه خداینکرده این باعث شود در مورد دیگران قضاوت کنم، ولی انسان به اعمال خودش آگاه است، نه؟ گذشتن از بعضی جزئیات ساده است، شاید کجزدن یکی دو تیر (یا حتی صدتیر) باعث نشود سپاه تو شکست بخورد؛ باعث نشود تو جنگجوی بدی باشی، ولی میخواهم بگویم، از تو یک تکتیرانداز هم نمیسازد.
بله. همهی حرفم این است که من سرباز بدی نبودهام، ولی دوست دارم و قصد دارم، یک تکتیرانداز باشم.
گذاشتن کلمات کنار هم برایم سخت شده. دوست دارم از اولین کتابی که با هم خواندیم بنویسم. دوست دارم از تمام شدن اولین ترم بنویسم. از اولین ناهار غیررسمی با استادم. از صبح هایی که قبل از طلوع آفتاب شروع می شود. از چیزهای جدیدی که یاد گرفته ام. از چیزهای جدیدی که خریده ام. از آهنگ های مورد علاقه ام. از اپ هایی که دوستشان دارم. از ویکی پدیا. از وبسایت جدید. نمی دانم از کجا شروع کنم. یعنی حس میکنم اگر شروع کنم نمی توانم در نوشتنشان اولویت بندی داشته باشم. یک بار گفته بودم ذهنم همیشه مثل یک قیف است که تویش هزارتا تیله ریخته اند و با اینکه دهانه ی قیف از قطر تیله ها بزرگتر است هیچ کدامشان بیرون نمی آیند، چون چهار تا تیله همزمان می خواهند بیرون بزنند.
بگذارید داستان قناری را تعریف کنم. قناری نر باید آواز قناری ماده را یاد بگیرد. یعنی هر دو آوازشان باید یکی شود که به همدیگر تعهدشان را نشان بدهند. بعضی وقت ها ولی پرنده عمداْ آوازش را تغییر می دهد و این یعنی I don't love you anymore. let's separate. و بعد از هم جدا می شوند. (استرس زیادی دارم که اشتباه تعریف کرده باشم داستان را. ولی خب اگر فهمیدم اشتباه بوده دوباره می آیم می گویم اشتباه کرده ام. اشتباه کردن اشکال زیادی ندارد نه؟ :) )