فوق ماراتن

۳۰۳ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

مارتای عزیز،

امیدوارم حالت خوب باشد و روزهای خوبی را بگذرانی. من هم اوضاعم اینجا خوب است و هنوز چیزهای زیادی هست که باید در این جزیره کشف کنم. هفته‌‌ی گذشته یکی از کارآموزانم که اهل همین جاست برایم یک گلدان گل آورده بود. از گل‌های بومی اینجاست که به سختی نیز پرورش داده می‌شود. 
هربار به آن نگاه می‌کردم خاطره‌ای از روزهای خوبمان در ذهنم تکرار می‌شد. مخصوصاً آن روزی که بعد از آن آزمایشگاه طولانی رفته بودیم رشد سلول‌هایمان را جشن بگیریم. فکر می‌کنم تو هم به خاطر داشته باشی. زیر درخت کاج نشسته بودیم. من چای لیپتون و لیوان‌ را از آشپزخانه برداشته بودم، ولی یادم رفته بود که آب جوش هم نیاز داریم. بعد کلوچه‌های تو را خوردیم. تو همیشه توی جیبت از آن کلوچه‌ها داشتی؟ یا فقط آن روز بود؟ یادم مانده که شال بنفشت را دور گردنت انداخته بودی. هر بار این گل‌های بنفش را نگاه می‌کردم یاد آن روزها می‌افتادم. مخصوصاً آن روز. 

می‌دانی، آدم گاهی نمی‌داند باید چه کند. این ارکیده‌ها از زیباترین و کمیاب‌ترین گل‌های دنیا هستند. و من به سادگی یک بی‌دست‌ و پای نابلدم. این گل‌ها را از اعماق قلبم دوست داشتم، ولی نمی‌دانستم باید با آن‌ها چه کنم. نمی‌دانستم چطور باید آن‌ها را گرامی بدارم. نمی‌دانستم چطور دوست داشتنم را اظهار کنم. با خودم فکر می‌کردم آیا اگر هرروز به آن‌ها آب بدهم نشانه‌ی دوست داشتن است؟ یا باعث پوسیده شدن ریشه‌هایشان می‌شود؟ آیا اگر دائماً به آن‌ها نگاه کنم متوجه می‌شوند؟ من واقعاً دوست داشتم از آن‌ها به بهترین وجه ممکن مراقبت کنم. اما نمی‌دانستم چه رفتاری شایسته‌ی آن‌هاست. 

مارتای عزیزم، راستش را بخواهی، این گل‌ها بیشتر از همه از این وجه مرا یاد تو می‌انداختند. یادآور ناتوانی و سردرگمی و ترس من در برابر زیبایی و شکنندگی و ارزشمند بودن تو بودند. دیروز سباستین، پسر بچه‌ای که گاهی این اطراف بازی می‌کند، آمده بود و یکی از شاخه‌های گل را چیده بود. قسم می‌خورم نزدیک بود همان جا به گریه بیفتم. ولی نمی‌توانستم به آن کودک معصوم چیزی بگویم. با این حال، یک لحظه به خودم گفتم شاید کار درست همین است. شاید گل‌ها برای چیده شدن و بوییده شدن می‌رویند. نه از دور دیدن و ستودن. 

یکی از گل‌ها را برای تو چیدم و گذاشتم لای شیشه تا خشک شود. رویش سیلیکاژل هم ریختم. همانطور که تو گفته بودی. باید توی یک پاکت کوچک همراه همین نامه باشد. من از این راه دور نمی‌توانم از تو مراقبت کنم. تو مراقب خودت باش. با گل‌ من گل‌نوازانه رفتار کن. و این گل‌ها را از من بپذیر. از من که هنوز در دوست داشتن تو نابلدم. 

دوستدار تو،
دانشمند کوچک
  • نورا

از دیروز عصر کمی بی‌حال بودم و غروب که رسیدم خانه فقط می‌خواستم تا صبح بخوابم. ولی نمی‌خواستم بخوابم. نمی‌دانستم مریضم یا خسته‌ام. شام درست کردم و خوردم ولی بهتر نشدم. دمنوش بابونه درست کردم و با نبات هم زدم ولی یک کوفتگی در وجودم بود که نمی‌رفت و یک سرمایی زیر پوستم بود که هرچه پتو دورم می‌پیچیدم مرا گرم نمی‌کرد. 

کمی با زی حرف زدم و قرار بود یک کاری با هم انجام بدهیم ولی من خیلی کم‌جان و بی‌تمرکز بودم و نشد انجامش بدهیم. حتی فکر کردم نکند با مونوکسید کربن آلوده شده باشم. پنجره‌ را تا آخر باز کردم ولی هوای تازه هم آنقدرها کمک نکرد. هرچند تا صبح پنجره را تا نیمه باز گذاشتم. 

وقتی خانه رسیده بودم چراغ‌ها همه خاموش بودند و فکر کردم پروانه هنوز خانه نیامده. بعد که رفتم قبل خواب مسواک بزنم حس کردم صدایی از اتاقش می‌آید و صدایش کردم. دیدم خانه بوده. گفت از وقتی آمده یک راست خوابیده چون به طرز عجیبی خسته است. گفتم من هم همین حس را دارم و باید فردا بروم تست بدهم. گفت او هم فردا نوبت تست دارد و قرار شد با هم برویم. 

امروز صبح ساعتم را خاموش کردم. ولی باز هم همان ساعت بیدار شدم. انگار مغز بعد از مدتی عادت می‌کند. فقط نماز خواندم و دوباره سعی کردم بخوابم. به استادم پیام دادم که حالم خوب نیست و جلسه‌ی امروز را آنلاین شرکت می‌کنم. رفتیم تست دادیم و من برگشتم خانه. 

چای گذاشتم و تخم‌مرغ گذاشتم آب‌پز شود و یک مشت لوبیا ریختم که بپزد. النا بهم توصیه کرده بود که سبزی و هویج را همیشه فریز شده داشته باشم که اگر حال غذا درست کردن نداشتم فقط بندازم توی قابلمه تا بپزند. سبزی‌ها و هویج‌ها را هم بیرون آوردم و ریختم در قابلمه. حالا لیوان دوم چایی‌ام را دارم می‌خورم و بوی غذا هم در خانه دارد می‌پیچد. 

یک لحظه حس کردم بزرگ شده‌ام و دارم شبیه مامان‌ها می‌شوم. یعنی گاهی از خودم می‌پرسم چقدر با توانایی مادر بودن فاصله دارم؟ فارغ از اینکه روزی تجربه‌اش کنم یا نه، توانمند بودن برایم مسئله‌ای جداگانه است. کتاب dear girls را تازه تمام کرده‌ام. نویسنده سطرهای زیادی از تجربه‌های مادر بودن خودش نوشته بود. از زمان‌هایی که بچه‌ی اولش تب داشته و بعد بیماری به خودش هم سرایت کرده و وقتی بچه‌ی دومش مریض شده دیگر نمی‌دانسته آیا سرماخوردگی است یا دلیل جدی‌تری دارد. و با همان حال باید هم مراقب خودش و هم بچه‌ها می‌بوده. از زمانی که بعد از بارداری دومش هنوز ترشحات بعد از زایمان داشته و یکهو وسط خیابان مجبور می‌شود برود دستشویی در حالی‌ که هم‌زمان شیر از سینه‌اش می‌ریخته و در نهایت تصمیم می‌گیرد برگردد ماشین تا بچه شیر را خالی کند و سینه‌اش زخم نشود. بچه هم همانجا در پوشکش دستشویی می‌کند و به سختی برمی‌گردند خانه. و این‌ها همه در حالی است که همسرش هم مسئولیت‌پذیر بوده و در این لحظات هرگز تنها نبوده است. به نظرم تمام این موقعیت‌های سخت فرصتی‌اند برای تمرین اینکه توانمند بودنم را بسنجم. 

چند وقت پیش هم یک تدتاک می‌دیدم که در مورد integrity صحبت می‌کرد. معادل فارسی‌اش می‌شود درستی و یک‌رنگی؛ در واقع ولی به این معنی است که باورها و عملکردمان در یک راستا باشند. بعد می‌گفت اینتگره بودن یک بعد سومی هم دارد و آن داشتن تجربه‌های متفاوت است. بعضی وقت‌ها ما یک حرفی می‌زنیم و عمیقاً هم به آن باور داریم، ولی وقتی در یک موقعیت دشوار قرار می‌گیریم برخلاف باورهایمان عمل می‌کنیم. این به این معنا نیست که ما اینتگره نیستیم، چون بهرحال این موقعیت خیلی غیرمنتظره بوده؛ ولی نمی‌تواند هم به ما عذری برای اشتباهاتمان بدهد. و حرفش این بود که اگر می‌خواهید یک انسان قابل اعتماد باشید و این صفت را در خودتان پرورش بدهید، نه تنها باید باورها و اعمالتان یکسو باشد؛ بلکه باید مدام خود را در معرض موقعیت‌های دشوار قرار بدهید تا با کوچکترین تغییری در زندگی یکپارچگی خودتان را از دست ندهید. هر تجربه‌ی سخت تمرینی برای اینتگره بودن است. 

بنابراین بروم چایی سومم را بخورم و برای جلسه‌ی امروز آماده شوم. غذا هم آماده شده است :)

  • نورا

چو ترکش‌های یک خمپاره

هر یک بر زخمی نشسته‌ایم.

دردهای ما از یک جنس بود

دست‌های ما ولی به هم نرسید.


جهان تن رنجوریست

که در خود فرو رفته.

ما به این پوست و استخوان خو گرفته

ولی با آن یکی نشدیم.


چو تاب‌های یک گهواره

در بی‌کران‌ها می‌چرخیم

تمام روزهای ما شب بود

 و رویاهای ما در اشک می‌غلتید‌. 


رها شده‌ایم در تاریخ

و تنهایی ما را کسی نشنید

جهان ما قطع نخاع شده است

 مگر پیام درد ما به خدا نرسید؟ 

  • نورا

حالا که دارم این را می‌نویسم کفش‌هایم خیس است و ایذاً جوراب‌هایم و پشت‌ پاهایم هم تاول زده. دانشگاه یک سری لیگ ورزشی هر ترم دارد و این ترم در لیگ بسکتبال ثبت‌نام کردم. و من در عمرم حتی یک بار هم بسکتبال بازی نکرده بودم. خلاصه اینکه برای اینکه احساس عقب‌ماندگی نکنم می‌خواهم هرروز (غیر از آخر هفته‌ها) بروم باشگاه و توپ پرتاب کنم. تا حالا سه روز رفته‌ام. حالا مشکل آنجاییست که بعد از ورزش می‌خواهی دوش بگیری. روز اول برگشتم خانه دوش گرفتم. روز دوم فقط لباس‌هایم را عوض کردم، و امروز که روز سوم است حس کردم حتی با لباس عوض کردن هم حس خوبی ندارم و با کفش‌هایم رفتم زیر دوش. حالا فقط خداراشکر که یک جفت کفش زاپاس در کمدم گذاشته‌ام  و می‌توانم کفش‌هایم را عوض کنم. ولی جوراب‌هایم را باید تحمل کنم. بدبختی اینکه حتی کیف پولم را هم نیاورده‌ام :)) 


نرخ موفقیتم را هم دارم اندازه می‌گیرم که ثبت کنم و ببینم پیشرفت می‌کنم یا نه. هنوز نرخ موفقیتم حدود ۹ درصد است (از فاصله‌ی ۵.۵ متری). جلسه‌ی پیش دکتر هدیه برایمان یک ارائه در مورد مدیریت زمان داشت. بعد هم از ما پرسید ما برای انجام کارهایمان چه روشی دارم. من گفتم که دوست دارم همه چیز را برای خودم به رقابت و بازی تبدیل کنم و مثلاً یکی از کارهایم این است که رتبه‌ام در hackerrank را در یک sheet ذخیره کنم و نمودارش را ببینم. بعد گفت که بعضی آدم‌ها competition based هستند و بعضی‌ها collaboration based. بله خلاصه این را هم تازه فهمیده‌ام. 


امروز اولین ارائه‌ام را در مورد پروژه‌ی خودم دارم. هم ذوق دارم و هم استرس. انشالله که جوراب‌هایم تا آنموقع خشک شوند :))

  • نورا

روزی که اعتراف کردند هواپیما را خود ایران نشانه گرفته، نشسته بودم روی تخت و نعنا هم بود. من جلوی کسی گریه نمی‌کنم. حتی در تنهایی هم که گریه می‌کنم همینطور اشک می‌ریزم و صدایی از من شنیده نمی‌شود. آن روز اما ناگهان زدم زیر هق‌هق گریه. دلم خالی نمی‌شد. تا انجا که نعنا بلند شد و کنارم نشست و فکر کرد اتفاق مهیبی افتاده. اتفاق مهیبی هم افتاده بود. 


مدام آن بیت فردوسی از زبان سهراب در ذهنم تکرار می‌شد. آنجا که وقتی دارد جان می‌دهد رو به رستم می‌کند و با افتخار می‌گوید اشکالی ندارد که مرا کشتی، چون "بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خون است بالین من"...

غافل از اینکه همان‌ کسی که آنقدر به او اعتماد داری، همانی است که تو را به خون غلتانده... 

آنجا که رستم می‌گوید ندانستم و سهراب می‌گوید "ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای، نجنبید یک ذره مهرت ز جای"...


هنوز هم هربار با یادآوری آن حادثه قلبم فشرده می‌شود. 

ماجرای جغرافیا نیست. بعضی ماجراها ماجرای جغرافیا نیست. 

  • نورا
احساس می‌کنم هیچ‌وقت در زندگی در یک وضعیت معلوم نبوده‌ام. فیسبوک برای وضعیت رابطه‌ی ادم‌ها علاوه بر سینگل و متاهل و در-رابطه یک گزینه‌ هم دارد به اسم "پیچیده". حس می‌کنم همیشه همه چیز برایم در آن وضعیت پیچیده بوده. زندگی‌ام شبیه یک مقاله‌ی چهار صفحه‌ایست که پنجاه صفحه ضمیمه دارد.
  • نورا

دیشب به مناسبت ماه گرفتگی یک جشن و پایکوبی برقرار بود. مردم اینجا معتقدند اگر حتی در تاریکترین شب هم شادی را زنده نگهدارند، سایه‌ی شوم از روی ماه کنار می‌رود. ترانه های دارمینس در نوع خود بی نظیرند. یعنی، احتمالاً تمام ترانه های دنیا نظیر ندارند، فقط می خواهم بگویم ترانه های دارمینس هم یکی از آن هاست. یک شعبده باز هم آورده بودند. خوشبختانه خودش توانایی خواندن این متن را ندارد، وگرنه خیلی از دستم دلخور می شد. آخر خیلی حساس بود که به او نگویند شعبده باز، می گفت من یک جادوگرم. چشم بندی نمی کنم، جادو می کنم. از نظر من این دو فرقی ندارند ولی او می‌گفت:«شعبده چشم ها را می بندد، جادو چشم ها را باز می کند.» از انصاف نگذریم کارهای متفاوتی می کرد. مثلش را در سیرک ها ندیده بودم. حالا به اینکه من سیرک نرفته ام هم می تواند مربوط باشد. ولی کارهایش شگفت‌انگیز بودند و من جداً کنجکاو شده بودم رازشان را بدانم.

بعد از نمایش تا خانه با هم قدم زدیم. در واقع مسیرمان یکی بود. به من گفت که یکی دو تا از گزارش‌های مرا در مورد حیات گونه‌ها در دارمینس خوانده است و به نظرش کارهای من شگفت‌انگیزند. من آنقدر ناگهانی خندیدم که نزدیک بود باعث سوءتفاهم شوم. گفتم جالب می‌شد اگر دانشمندها می‌توانستند با جادوگرها کار کنند. و به شوخی گفتم نظرش چیست که گونه‌های منقرض را زنده کنیم؟ 

بعد بی مقدمه چشمهایش قرمر شدند. لایۀ اشک در تاریکی مهتاب در چشمانش برق زد. گفت نمی شود. گفت نمی شود گونه های منقرض را زنده کرد. مثل معشوقۀ او که سالهاست منقرض شده است. گفت:« اشتباه برداشت نکنی. می‌دانم معنی منقرض شدن چیست. ولی او هم آخرین نوع از گونۀ خود بود. آخرین آدمی بود که می‌توانستم دوستش داشته باشم. در واقع، من به خاطر او جادوگر شدم. یک بیماری نادر داشت که اگر سطح هیجان خونش از مقداری کمتر می‌شد ناگهان عضلاتش فلج می‌شد و چشمانش را نمی‌توانست باز کند. روی یک صخره رو به دریا نشسته بودیم. روزی بود که از او خواستم کنار من بماند. رو کرد به من و گفت "به نظرت تا کی می توانیم همدیگر را شگفت زده کنیم؟" بدون تعلل گفتم "من قرار است همیشه تو را شگفت زده کنم." همانجا بود که تصمیم گرفتم جادوگر شوم.»

دیگر چیزی نگفت. سکوت کرد. من می ترسیدم چیزی بپرسم. خودش ادامه داد:« دوست داشتم چشمهایش را ببینم. وقتی با چشمان باز به من لبخند می‌زد زیبایی‌اش دوچندان می‌شد. دوست داشتم صدای خندیدنش را بشنوم. جادوهای زیادی یاد گرفتم و هر روز یک جور هیجان‌زده‌اش می‌کردم. ولی یک روز رسید که دیگر نخندید. روزهای بعد کمتر خندید. بعد یک روز رسید که چشمهایش را باز نکرد. من نگران شده بودم، ولی او گفت چیزی نشده و فقط جادوهایم برایش عادی شده و چشم بسته می‌تواند حدس بزند قرار است چه کار کنم.»

تقریباً به خانه رسیده بودیم و باید از هم جدا می‌شدیم. دستش را روی شانه ام گذاشت و به ماه که گرفتگی‌اش کامل شده بود نگاه کرد. گفت :«می دانی، مردم از ماه گرفتگی می ترسند. از موج های بلند دریا می ترسند. از گردبادی که از غرب می‌آید می‌ترسند. خطرهای زیادی هستند که ممکن است جان آدم را تهدید کنند. ولی تا حالا فکر کرده ای که چه خطری در آرامترین لحظات است که انسان را تهدید می‌کند؟»

من فکرم درست کار نمی‌کرد. مبهوت ماندم و ترجیح دادم خودش جمله اش را از سر بگیرد. «عادی شدن دوست عزیز. خطر بزرگ هر آرامشی عادی شدن است. من هم مدت زیادی نمی توانم اینجا بمانم. بالاخره یک روز می رسد که جادوی من چشمهای کسی را باز نکند. مثل آن روزی که چشمهای او بسته شد. و دیگر هرگز باز نشد.»


--
سایر داستان‌های مجمع الجزایر دارمینس را می‌توانید اینجا بخوانید.
  • نورا
dopamine detox
---
به توصیۀ دوستی زبان فارسی را از روی لپتاپ دانشگاه حذف کردم. اپلیکیشن BlockSite را هم نصب کردم و بلاگ را آنجا وارد کردم که نتوانم با گوشی وارد بلاگ شوم. چون مدام این کار را می کنم. اسپاتیفای را حذف کردم. نتفلیکس را لغو اشتراک زدم. یوتیوب را هم حذف کردم. به طور کلی فکر کنم digital entertainmentی در حال حاضر ندارم. سوشال مدیا را هم حذف کردم. یعنی کلاً دیگر سر هم نمی زنم. به هر وسیله ای. آخرین قهوۀ استارباکس را هفتۀ پیش خوردم و آن را هم حذف کردم. فکر کنم از تمام کانال های تلگرام جز کانال النا که غیر فعال است و کانال سارا و ثمین که دیر به دیر چیزی می گویند بیرون آمدم. احساس بهتری دارم. دوپامین مولکول "خواستن" است. و دیگر آن نیاز شدید برای خواستن این سرگرمی‌ها (در واقع حواس پرتی ها)ی کوچک را حس نمی کنم. نه اینکه حس نکنم ولی خیلی کمتر. در واقع می دانم که راهی برای خودم باقی نگذاشته ام. کم کم فکرشان باید از سرم رخت ببندد. خوشحالم. و خیلی حس بهتری دارم که هر شب کارهایم یکی یکی تیک می خورد.

دستخط
---
دیدم صبا چالش دستخط گذاشته. من که آدم خوش خطی نیستم. ولی از چند ماه پیش تلاش کردم که خطم را تغییر دهم.  از آنهایی که خیلی مرتب می نوشتند خوشم می آمد و فقط دوست داشتم من هم مرتب بنویسم. عکس قبل از عمل ندارم، ولی عکس بعد از عملم این است. در واقع تمام حروف را سعی میکنم با ارتفاع یکسانی بنویسم. یک صفحه از همان دفتری است که تویش از کتاب ها می نویسم :) 



یلدا
---
برای شب یلدا آش درست کردیم و دور هم بودیم. بیشتر بچه ها مسافرتند ولی 8 نفر می شدیم که عالی بود همان هم. من هم برایشان حافظ خواندم و کمی تعابیر مسخره کردم. ولی خب چون کمی هم رودرواسی داریم نتوانستم زیاد تعابیر بی پرده کنم :)) 
بعد فهمیدم که وقتی یکی از بچه ها نیست به من خیلی بیشتر خوش می گذرد. نمی دانم ولی انگار سعی دارد به من توجه کند و من وقتی او هست نمی توانم خودم باشم. انگار همه اش تلاش کنم پنهان شوم. نه اینکه منظوری داشته باشد ولی من واقعاً خوشم نمی آید کسی مرا جدی بگیرد. حس مزخرفی است. و خب همیشه هم در مهمانی ها بود. اینبار که نبود خیلی خوش گذشت و تفاوت را احساس کردم. راحت بودم و لازم نبود ملاحظه کنم که کسی عاشقم نشود. 


نخواستن و نتوانستن و صداقت تمام و کمال
---
دیگر اینکه فهمیدم بعضی بچه ها به طور انتخابی به مهمانی ها می آیند. من هم می توانم این کار را کنم. یعنی لازم نیست دل همه را به دست بیاورم و می توانم خیلی وقت ها دعوت ها را رد کنم. بعد در این کتاب motivation myth می گفت نگویید نمی توانم، بگویید نمی کنم. مثلاً اگر کسی ازتان می خواهد بروید مهمانی نگویید ببخشید نمی توانم بیایم، اولاً که معذرت خواهی لازم نیست (این را خودم می گویم کتاب نگفته بود)، دوماً هم بگویید نمی آیم. همین. بله در راستای اهداف صادق بودنم هم هست. 

چون من خیلی پیش می آمد که دروغ های بیخودی بگویم. مثلاً به جای "نخواستم" بگویم "نتوانستم." مخصوصاً در مورد تلفن جواب دادن. چون من هیچ تلفنی را جواب نمی دهم و بعداً خودم بهشان زنگ می زنم. بعد هر بار می گفتم ندیدم زنگ زدید یا همچین دروغ هایی. ولی آن روز که زندایی ام زنگ زده بود و جواب ندادم، بعداً پیام دادم گفتم اگر قبل از زنگ زدن پیام بدهید معمولاً هستم. که البته می دانم این همان معنی "نبودم و ندیدم" را القا می کند. ولی اگر در یک دادگاه باشیم من می توانم بگویم که دروغ نگفته ام. و خب دفعه ی بعدی پیام داد و خیلی هم خوب بود و جواب دادم :) 

ترس
---
بعد در مهمانی فهمیدم این بچه هایی که در ایران بزرگ نشده اند از خیلی چیزها نمی ترسند. از خیابان تاریک نمی ترسند. از کوچه نمی ترسند. از تنهایی نمی ترسند. از یک نفر که پشتشان راه می رود نمی ترسند. از دیدن تصادفی یک نفر دوبار متوالی نمی ترسند (قضیه ی پسر اسکیت برد سوار و پسر اتوبوسی). خلاصه اینکه زندگی برایشان خیلی راحت است. مثلاً ضاد هر هفته تنهایی می رود کوه. کوه که می گویم منظورم کوهی است که رویش جنگل است و حتی تویش خرس و شیر دارد! اول فکر کردم خب شاید چون پسر است. بعد دیدم چیم هم که دختر است گفت یک کمپ تنهایی رزرو کرده در وسط کوه ها در برف. بهشان خیلی غبطه خوردم. و نزدیک بود گریه ام بگیرد که ما در آن جامعه ی ناامن بزرگ شده ایم که دیگران حتی تصوری از ترسمان ندارند. چون وقتی به ضاد گفتم تنهایی می ترسم بروم، گفت که تا حالا شیر یا خرسی توی راه ندیده و فقط سنجاب دیده است. البته به خانواده خودم هم ربط دارد. به مادرم که اضطراب فراگیر دارد و ایندفعه که زنگ زد پرسید در خانه تان قفل دارد یا نه و من هر هفته باز هم به اجبار باید حرف هایشان را بشنوم.

ولی خب خلاصه اینکه می خواهم تلاشم را کنم که نترسم. امیدوارم آدم ها ناامیدم نکنند و دوباره یک نفر باعث ایجاد ناامنی در من نشود. نه اینکه حالا کارهای خیلی بزرگ کنم. همینکه از اینجا تا پیست دو میدانی که 5 دقیقه راه است را نترسم و هورمون های فایت-اور-فلایتم به حد بحرانی نرسند و هرروز بروم بدوم خوب است. 

وقتی آمده بودم اینجا و نمی دانم شاید یک ماه بود که اینجا بودم، دوست پسر قبلی ام بهم پیام داد و دوباره تهدید کرد و گفت که فکر نکنم چون شماره ام +1 شده است از دسترسش خارج هستم و به زودی می آید آمریکا که با من رودررو شود! من واقعاً ترسیده بودم. می دانستم حرفش منطقی و امکان پذیر نیست ولی ترسیده بودم. فکر می کردم یک روزی که در اوج خوشبختی باشم یک نفر هست که همیشه نگران باشم ممکن است تمام زندگی ام را خراب کند و به نزدیکانم آسیب بزند. و این یعنی هیچ وقت نمی توانم خوشبخت باشم. دیشب دوباره کابوس دیدم. خواب دیدم برایمان اینجا جشن فارغ التحصیلی گرفته اند و ما قرار است از در دانشگاه تا یک مسیری بدویم و کلاه هایمان را پرت کنیم. یک مسیر سربالایی بود و دویدن زیاد ساده نبود. وقتی به بالا رسیدم دیدم دورتر ایستاده و من را می پاید. همانجا زمین خوردم و زانویم خون آمد ولی فرصت فکر کردن نداشتم. دست کسی که منتظرم بود را گرفتم و به آن یکی که دوستم بود گفتم تو فقط از اینجا دور شو که تو را نبیند. ولی هیچ کاری نکرد. فقط همه جا دنبالمان می آمد و من هر جا را که نگاه می کردم او را می دیدم. تمام خواب را ترسیدم. 



  • نورا

امروز صبح در یکی از جدال‌های زندگی شکست خوردم. حالا نه اینکه دچار مشکلی شده باشم که نگران‌کننده باشد. یک شکست درونی بود. 


می‌دانید، من آدم ساده‌گیری بودم. هنوز هم هستم. و یکی از بهترین خاطراتم وقتی است که زی گفته بود easygoing‌ بودنت را خیلی دوست دارم. یا مثلاً یک بار در کانال گفته بودم اگر یک روزی دوباره انقلاب کردیم و از قضا رهبر انقلاب هم من بودم می‌گویم وسط پرچم بنویسند "شل کنید". 


ولی مدتی است به این نتیجه رسیده‌ام که ساده‌گرفتن نباید مساوی شل‌گرفتن باشد. چون دنیا به تو سخت می‌گیرد. چون امتحان‌های دنیا ساده نیستند. 


امروز داشتم به دوستی می‌گفتم که بعضی‌ها فکر می‌کنند دنیا مهمانی است. ولی من تازگی‌ها فکر می‌کنم دنیا یک جنگ است. تو می‌توانی در یک جنگ هم شبیه مهمان‌ها زندگی کنی. لیلی با تو باشد، گذرت به کوی نیکنامی بیفتد ، بر حسب اتفاق در سپاه پیروز باشی؛ ولی این چیزی از جنگ بودن زندگی کم نمی‌‌کند. 


یادم هست یک حدیثی بود که می‌گفت بزرگترین گناه همان است که کوچک بشماری‌اش. من کمی مخالفش بودم. به مذاقم خوش نمی‌آمد. یعنی واقعاً منصفانه نبود که آدم گناه کوچکی کند، مثلاً به قول وینستون مرتکب گناه خواندن متن از روی اسلاید شود، بعد برود سر پل صراط و بگویند ای بنده! بزرگترین گناه تو آن بود که کوچک شمردی‌اش! 


ولی حالا یک جورهایی انگار دارم به درکی از این جمله می‌رسم. البته نه اینکه خدای‌نکرده این باعث شود در مورد دیگران قضاوت کنم، ولی انسان به اعمال خودش آگاه است، نه؟ گذشتن از بعضی جزئیات ساده است، شاید کج‌زدن یکی دو تیر (یا حتی صدتیر) باعث نشود سپاه تو شکست بخورد؛ باعث نشود تو جنگجوی بدی باشی، ولی می‌خواهم بگویم، از تو یک تک‌تیرانداز هم نمی‌سازد. 


بله. همه‌ی حرفم این است که‌ من سرباز بدی نبوده‌ام، ولی دوست دارم و قصد دارم، یک تک‌تیرانداز باشم. 

  • نورا

گذاشتن کلمات کنار هم برایم سخت شده. دوست دارم از اولین کتابی که با هم خواندیم بنویسم. دوست دارم از تمام شدن اولین ترم بنویسم. از اولین ناهار غیررسمی با استادم. از صبح هایی که قبل از طلوع آفتاب شروع می شود. از چیزهای جدیدی که یاد گرفته ام. از چیزهای جدیدی که خریده ام. از آهنگ های مورد علاقه ام. از اپ هایی که دوستشان دارم. از ویکی پدیا. از وبسایت جدید. نمی دانم از کجا شروع کنم. یعنی حس میکنم اگر شروع کنم نمی توانم در نوشتنشان اولویت بندی داشته باشم. یک بار گفته بودم ذهنم همیشه مثل یک قیف است که تویش هزارتا تیله ریخته اند و با اینکه دهانه ی قیف از قطر تیله ها بزرگتر است هیچ کدامشان بیرون نمی آیند، چون چهار تا تیله همزمان می خواهند بیرون بزنند. 


بگذارید داستان قناری را تعریف کنم. قناری نر باید آواز قناری ماده را یاد بگیرد. یعنی هر دو آوازشان باید یکی شود که به همدیگر تعهدشان را نشان بدهند. بعضی وقت ها ولی پرنده عمداْ آوازش را تغییر می دهد و این یعنی I don't love you anymore. let's separate. و بعد از هم جدا می شوند. (استرس زیادی دارم که اشتباه تعریف کرده باشم داستان را. ولی خب اگر فهمیدم اشتباه بوده دوباره می آیم می گویم اشتباه کرده ام. اشتباه کردن اشکال زیادی ندارد نه؟ :) )




  • نورا
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان