- ۵ نظر
- ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۲:۵۱
امروز صبح در یکی از جدالهای زندگی شکست خوردم. حالا نه اینکه دچار مشکلی شده باشم که نگرانکننده باشد. یک شکست درونی بود.
میدانید، من آدم سادهگیری بودم. هنوز هم هستم. و یکی از بهترین خاطراتم وقتی است که زی گفته بود easygoing بودنت را خیلی دوست دارم. یا مثلاً یک بار در کانال گفته بودم اگر یک روزی دوباره انقلاب کردیم و از قضا رهبر انقلاب هم من بودم میگویم وسط پرچم بنویسند "شل کنید".
ولی مدتی است به این نتیجه رسیدهام که سادهگرفتن نباید مساوی شلگرفتن باشد. چون دنیا به تو سخت میگیرد. چون امتحانهای دنیا ساده نیستند.
امروز داشتم به دوستی میگفتم که بعضیها فکر میکنند دنیا مهمانی است. ولی من تازگیها فکر میکنم دنیا یک جنگ است. تو میتوانی در یک جنگ هم شبیه مهمانها زندگی کنی. لیلی با تو باشد، گذرت به کوی نیکنامی بیفتد ، بر حسب اتفاق در سپاه پیروز باشی؛ ولی این چیزی از جنگ بودن زندگی کم نمیکند.
یادم هست یک حدیثی بود که میگفت بزرگترین گناه همان است که کوچک بشماریاش. من کمی مخالفش بودم. به مذاقم خوش نمیآمد. یعنی واقعاً منصفانه نبود که آدم گناه کوچکی کند، مثلاً به قول وینستون مرتکب گناه خواندن متن از روی اسلاید شود، بعد برود سر پل صراط و بگویند ای بنده! بزرگترین گناه تو آن بود که کوچک شمردیاش!
ولی حالا یک جورهایی انگار دارم به درکی از این جمله میرسم. البته نه اینکه خداینکرده این باعث شود در مورد دیگران قضاوت کنم، ولی انسان به اعمال خودش آگاه است، نه؟ گذشتن از بعضی جزئیات ساده است، شاید کجزدن یکی دو تیر (یا حتی صدتیر) باعث نشود سپاه تو شکست بخورد؛ باعث نشود تو جنگجوی بدی باشی، ولی میخواهم بگویم، از تو یک تکتیرانداز هم نمیسازد.
بله. همهی حرفم این است که من سرباز بدی نبودهام، ولی دوست دارم و قصد دارم، یک تکتیرانداز باشم.
گذاشتن کلمات کنار هم برایم سخت شده. دوست دارم از اولین کتابی که با هم خواندیم بنویسم. دوست دارم از تمام شدن اولین ترم بنویسم. از اولین ناهار غیررسمی با استادم. از صبح هایی که قبل از طلوع آفتاب شروع می شود. از چیزهای جدیدی که یاد گرفته ام. از چیزهای جدیدی که خریده ام. از آهنگ های مورد علاقه ام. از اپ هایی که دوستشان دارم. از ویکی پدیا. از وبسایت جدید. نمی دانم از کجا شروع کنم. یعنی حس میکنم اگر شروع کنم نمی توانم در نوشتنشان اولویت بندی داشته باشم. یک بار گفته بودم ذهنم همیشه مثل یک قیف است که تویش هزارتا تیله ریخته اند و با اینکه دهانه ی قیف از قطر تیله ها بزرگتر است هیچ کدامشان بیرون نمی آیند، چون چهار تا تیله همزمان می خواهند بیرون بزنند.
بگذارید داستان قناری را تعریف کنم. قناری نر باید آواز قناری ماده را یاد بگیرد. یعنی هر دو آوازشان باید یکی شود که به همدیگر تعهدشان را نشان بدهند. بعضی وقت ها ولی پرنده عمداْ آوازش را تغییر می دهد و این یعنی I don't love you anymore. let's separate. و بعد از هم جدا می شوند. (استرس زیادی دارم که اشتباه تعریف کرده باشم داستان را. ولی خب اگر فهمیدم اشتباه بوده دوباره می آیم می گویم اشتباه کرده ام. اشتباه کردن اشکال زیادی ندارد نه؟ :) )
موهامو کش بستم و از یکم بعد از کش قیچی کردم. این روزا نتونسته بودم خوب ازشون مراقبت کنم و حسابی در هم تنیده بودن و ریزش داشتن. شاید حس کردم فعلاً لیاقتشونو ندارم.
برای اولین بار یه تار موی سفید بین موهای کوتاه شده دیدم. حتماً مال پشت سرم بوده، چون این جلوها چیزی به چشمم نخورد. ولی میدونید که تحقیقات نشون داده موهای سفید هم میتونن دوباره سیاه بشن(الان پیداش نکردم. ولی بعداً اگه یادم بمونه میذارم براتون). برا همین زیاد نگران اون یه تار سفید نیستم. این روزا یه خوشحالی عمیقی توی قلبم دارم و میتونم امیدوار باشم که اون تار موی سفید دوباره سیاه شه.
بعضی تصمیما برگشتناپذیر نیستن، ولی برگشتنشون هم ساده و سریع نیست. مثل همین کوتاه کردن مو. میدونی دوباره قراره رشد کنن، ولی اینطوری هم نیست که فردا ده سانت بلند شده باشن. حالا الان مثال خاصی تو ذهنم نیست. فقط به ذهنم رسید.
++ ببخشید که جواب کامنتای پست قبلو هنوز ندادهم. یه آشوبناکی زیادی داره زندگیم و هنوز به حالت پایدار نرسیدهم. دیروز یکم مریض هم شدهم و امیدوارم زیاد طولانی نشه. البته امروز خیلی بهترم :)
هرروز یه سری ایمیل بلند بالای هومورک دارم و از همه چیز هنوز عقبم. امیدوارم زودتر بتونم خودمو جمع و جور کنم.
پنجره را باز کرد و به پنجرهی روبرویی نگاه کرد. یک بالکن کوچک با نردههایی انحنادار. دو گلدان خالی از نردهها آویزان بود. چهارچوب سفید. نمای آجری با آجرهای دراز کمعرض. یک پنجره درست مانند پنجرهی اتاق خودش. در واقع تمام خانههای آن کوچه با هم ساخته شده و کپی برابر اصل یکدیگر بودند. پردهی سفید پشت پنجره کشیده شده بود، اما نه تا انتها. و از کنار آن میشد داخل اتاق را دید. نه واضح. بخشی از یک کتابخانه. بخشی از یک صندلی. سعی کرد تمام چیزهایی که چشمش یاری میدهد را با جزئیات تماشا کند.
ناگهان یک نفر پرده را کنار کشید. آنقدر ناگهانی که نتوانست در لحظه هیچ تصمیمی بگیرد. نه حتی آنقدر که چشم بگرداند و زل زدنش را آشکار نکند. فقط یک لحظه یاد کتاب افتاد. "حداقل برایم دست تکان بدهید." دستش را تا نیمه و با تعلل بالا برد و یک تکان آهسته داد. آدم پشت پنجرهی روبرویی انگار لبخند پهنی زد، دستش را تا انتها بالا برد و تکان داد، پنجره را باز کرد و با صدای نسبتاً بلندی فریاد زد: روز بخیر!
روز بخیر؟ این جمله را فقط در جراید و کتابهای خیلی قدیمی میشد پیدا کرد. خیلی وقت بود نشنیده بود کسی بگوید "روز بخیر". میتوانست بگوید عصر بخیر. یا سلام. یا حتی هی! ولی روز بخیر از همهی آنها عجیبتر بود. این فکرها در کسری از ثانیه از ذهنش رد شدند. او هم لبخند زد و گفت: آه روز شما هم بخیر! و احساس کرد او هم وارد آن کتاب قدیمی شده است.
ولی بلافاصله بعد از گفتن این جمله احساس ناامنی سراسر وجودش را فرا گرفت. گفتن سلام و دست تکان دادن و لبخند زدن ساده است. اما کلمات بعد از آن، برای کسی که مهارتی در این کار ندارد ، شبیه آبی هستند که بخواهی با سطل از ته حلق بیرون بیاوری. تصمیمی که در آن لحظه میگیری ممکن است تو را در معرض یک خطر قرار دهد. خطر صمیمیت. به نظرش صمیمی شدن خطرناک بود. نه اینکه در بطن خود خطرناک باشد، ولی آدم را در معرض خطرها قرار میداد. صمیمی شدن مثل این بود که آدم در ساحل شنی صندلهایش را در بیاورد. گرما و نرمی ماسهها زیر پوست پا لذتبخش است، ولی هر آن احتمال دارد یک چیز تیز در پای آدم فرو برود. و هر ساحلی،حتی اگر امنترین ساحل دنیا باشد، یک چیز تیز پنهان شده در جایی دارد. با اینحال خستهتر و بریدهتر از آنی بود که دمپاییهای پارهاش را به امید ماسههای نرم بیرون نیاورد. با خود فکر کرد یک بار خطر ایرادی ندارد. فکر کرد باید شجاع باشد. فکر کرد دلش نمیخواهد تا ابد یک آدم کمحرف و گوشهگیر باقی بماند. قدم در بالکن گذاشت و اشتیاقش نشان داد که میخواهد آدم پشت پنجرهی روبرویی هم بیرون بیاید. او هم قدم در بالکن گذاشت.
یک مرد جوان بود. با موهای کمپشت. چشمهای روشن. و لبخندی که حتی وقتی لبخند نمیزد هم روی لبها و گونهها و چشمانش نشسته بود. دختر حس کرد باید اول از همه دلیل زل زدنش را توضیح بدهد. کتاب را که در دست داشت از وسط رو به مرد باز کرد و گفت: امروز خریدمش. یه مجموعه عکس از پنجرههای مختلفه. یه نفر از تمام پنجرههای روبروی اتاقش تو سی سال عکس گرفته. برای همین داشتم به پنجرهی شما نگاه میکردم. متاسفم اگه احساس مزاحمت بهتون دادم. کاری نیست که هرروز انجام بدم.
مرد لبخند زد و گفت: باید کتاب جالبی باشه. بدم نمیاد بخونمش. یعنی، ببینمش. من اینجا کتاب زیاد دارم. اگه خواستی میتونم به جاش یه کتاب بهت قرض بدم.
دختر گفت: اوه نه واقعاً نیازی نیست. البته که از پیشنهادتون خیلی ممنونم. و من عاشق کتابها هستم. ولی نیازی به این کار نیست.
مرد گفت: خب حالا میخوای کتاب رو پرت کنی برام؟ و خندید.
دختر گفت:" راه هوشمندانهای به نظر نمیرسه." کمی مکث کرد. فاصلهی پنجرهها زیاد نبود. پرت کردن کتاب آنقدرها هم نامعقول نمیآمد. فقط کمی دور از ادب و متانت بود. ادامه داد :" ولی غیر ممکن هم نیست."
مرد گفت: خیلی خب. چند دقیقه صبر کن.
رفت داخل و با یک کتاب برگشت. بدون تامل کتاب را به سمت دختر پرت کرد و فقط گفت بگیرش!
دختر سراسیمه دست راستش را باز کرد و تکانی روی پنجهی پا خورد و موفق شد کتاب را بگیرد. هر دو خندیدند. بعد دختر کتاب پنجرهها را برای مرد پرت کرد و با یک دست تکان دادن دیگر، بدون هیچ حرف اضافهای، از هم خداحافظی کردند.
اتفاقات جادویی در زندگی زیاد رخ نمیدهند. به ندرت پیش میآید که آدمهای مناسب به طور تصادفی سرراهت قرار بگیرند. از آن مدل همزمانیهایی که فیلمنامهنویسها به آن علاقهمندند و طوری طبیعی تمام ماجراهای فیلم را بر این اساس جلو میبرند که بیننده هم انتظار داشته باشد یک روز در زندگیاش معجزه شود. به نظر دختر دنیا فقط با احتمالات کار میکرد. احتمال اینکه میتوانست عکاس کتاب پنجرهها را ببیند وجود داشت، ولی خیلی خیلی کم بود. بعد فکر کرد با توجه به اینکه نویسنده ساکن همین کشور است، یک خانه دارد و بیسرپناه نیست و به پنجرهی روبرویی هم نگاه میکند، احتمال دیدن او یک در چند میلیون است؟ چند نفر در این کشور واجد این شرایط وجود داشتند. خب آدم های ساکن اینجا زیادند. آدمهای خانهدار کمترند. آدمهایی که به پنجره نگاه میکنند حتی کمتر. ولی مثل همیشه قبل از اینکه فکرهایش به نتیجه برسند حواسش با چیز دیگری پرت شد. کتابی که در دست داشت را انگار پاک از یاد برده بود! اوه، راستی احتمال این یکی چقدر بود؟
روی صندلی نشست. یک کتاب صحافی شده با جلد ضخیم زرشکی بود. از آنهایی که از خطر پاره شدن نجات یافته باشد. روی جلدش عنوانی به چشم نمیخورد. کتاب را باز کرد. ولی با صحنهی غیر منتظرهای روبرو شد. کتاب نبود! یک دفتر بود! ... (ادامه دارد)
+ فکر میکنید قسمت بعدی چه اتفاقی بیفته؟ :)
می خواستم کتابی که در حال نوشتنش بودم رو اول توی ورد بنویسم و جایی هم آنلاین نذارم. ولی یکم خسته ام. یعنی خسته لغت درستی نیست. ولی نتیجۀ وضعیتی که دارم اینه که می خوام همینجا بذارمش. تیکه تیکه میذارم و سعی میکنم هر هفته بنویسم. یعنی باید هر هفته بنویسم. فیدبکتون هم قطعاً خوشحالم میکنه :) همین دیگه!
وقتی زیاد مینویسم یعنی خوب نیستم. بله معنیش همینه. ولی فقط نوشتن منو از خودم دور میکنه. خلاصه یه چند روزی شاید ستاره رو روشن نگهدارم. پیشاپیش معذرت میخوام.
----
میخواست فرار کند، اما جایی برای فرار نداشت. نه اینکه مکانی در دنیا نباشد که بتواند به آن بگریزد، مشکل در این بود که هر کجای این دنیا میرفت، مجبور بود خودش را هم ببرد. فکرهای هزارپارهاش را، دغدغههای تمام نشدنی، گذشتهی مخروبه، اخلاقهای بیخودش را که هنوز پدر و مادرش به این نتیجه نرسیده بودند از چه کسی به ارث برده است، احساسات جریحهدارش را، و چیزهای دیگر. مغزش کلان شهری زنده در شبها بود و قلبش فانوسی کمفروغ در دریایی بیکران. قضیه این نبود که خودش را نمیخواست، فقط نمیتوانست تمام خودش را بخواهد. اگر شاخهای از پزشکی بود که به جراحی خود میپرداخت، حاضر بود مفاد عمل را نخوانده امضا کند و فرار کند. میخواست از بخشهای دوستنداشتنی خودش فرار کند.
این تابستان آخرین تابستانی بود که فرصت داشت به این چیزها فکر کند. باید با شروع پاییز برای آزمونهای استخدامی آماده میشد و رسماً وارد دنیای بزرگسالها میشد. حالا امتحانات را پشت سر گذاشته بود و همین برایش کافی بود. همین که دیگر لازم نبود به آنها فکر کند، فارغ از اینکه چه نتیجهای ممکن بود نصیبش شده باشد. یک کتاب تصادفی از قفسهی کتابفروشی برداشت. یک کتاب جمع و جور که اسم نویسندهاش هیچ آشنا نمیآمد. جایی خوانده بود که کتاب خواندن، نوعی سفر است. و او دوست داشت به مکانهای ناشناخته سفر کند،کتابهای ناشناخته را ورق بزند، و لحظاتی از خودش – شاید – غافل شود.
روی صندلیای که نزدیک پنجره گذاشته شده بود نشست. کتابفروش پرسیده بود آیا نیاز به راهنمایی دارد؟ تشکر کرده بود و گفته بود نیازی به راهنمایی ندارد. راهنمایی کتابفروشهای آنجا بیشتر شبیه بستن چشم انسان برای انداختنش در چاه بود. همیشه چند کتاب پرفروش دم دست داشتند و چند ناشر با تخفیفهای فوقالعاده. راهنماییات میکردند که زردترین کتابها را بخری. درستتر آن بود که بپرسند آیا نیاز دارید شما را گمراه کنم؟ و خب پاسخ واضح بود. در واقع پاسخ اغلب اوقات واضح است، به شرط آنکه سوال صادقانه و با خلوص نیت پرسیده شود.
کتاب را باز کرد و ورق زد. هر صفحه تصویر پنجرهای بود از مکانهای مختلف. پشت بعضی پنجرهها کسی نشسته بود. بعضی پنجرهها پرده داشتند. یک گلدان لب چند پنجره گذاشته شده بود. و بعضی پنجرهها حسابی خاک گرفته بودند. به نظرش رسید عکاس این کتاب آدمی ماجراجو بوده. شاید تنها هم. بعد از اینکه تمام عکسها را مرور کرد، به اول برگشت تا عکسها را با دقت و جزئینگری بیشتری تماشا کند. متوجه شد از مقدمهی کتاب نخوانده عبور کرده است:
«نمیدانم چه چیزی شما را به این کتاب آورده است. امیدوارم از عکسها چیزی بیشتر از نوازش رنگها نصیبتان شود. من عکاس نیستم. اما تنها کاری که این روزها از دستم میآید تماشا کردن است. سی سال پیش در سانحهای آسیب دیدم و بعد از آن نتوانستم روی پاهای خودم سفر کنم. راستش را بخواهید، قبل از آن هم روی پاهای خودم سفر نمیکردم. نه اینکه نتوانم، در جوانی میگفتم فرصت نمیکنم، بعدتر گفتم نمیخواهم، بعدتر گفتم اهلش نیستم، و حالا میگویم غفلت کرده بودم. نمیدانم در آینده چه فعلی را به کار خواهم برد. مهم این بود که سفر نکرده بودم. صبحها که همسرم از خانه خارج میشد، از او خواهش میکردم مرا روبروی پنجره بنشاند تا بتوانم منظرهی بیرون را تماشا کنم. تا بتوانم با تماشای حرکتها، گذر زمان را تسهیل کنم. این عکسها مجموعهای از منظرههاییست که من در این سالها تماشا کردهام. پنجرههای همسایههای روبروییای است که ساعتها هر روز به آنها زل زدهام و تلاش کردهام تصور کنم چه چیزی پشت این پنجره در جریان است. راستش هرگز جسارت این را نداشتم که از نزدیک با آنها آشنا شوم. شاید به برخی از آنها در خیابان هنگام بیرون آمدن از خانه سلام کرده باشم، شاید هم نه. این کتاب دفترچه خاطرات مصور من است. شاید بخواهید آن را به قفسه برگردانید، شاید هم بخواهید آن را به خانه ببرید. امیدوارم یک روز روبروی پنجرهی شما بنشینم. قول میدهید آن وقت به من سلام کنید؟ خب حداقل دست تکان بدهید. این هم خوب است.
با احترام
نویسنده»
کتاب را بست و از تصور اینکه روزی برای نویسنده دست تکان بدهد لبخندی بر لبانش نشست. کتاب را برداشت و به سمت پیشخان پرداخت راه افتاد. در مسیر برگشت به خانه غرق در فکر بود و کتاب را به سینهاش چسبانده بود. درست نمیدانست چه میخواهد کند. آدمها دوست دارند یک نشانه در زندگی پیدا کنند و به آن بچسبند و بگویند زندگیام از این لحظه دگرگون شد. او هم دوست داشت این کتاب یک نشانه باشد، ولی درست نمیدانست نشانهی چه چیزی. فقط در وجودش خواهان یک دگرگونی بود.
به خانه رسید و مستقیم وارد اتاقش شد. پرده را کنار زد و به پنجرهی روبرویی نگاه کرد. انگار انتظار داشت معجزه ای رخ دهد و در آن لحظه کسی را روی ویلچر ببیند که به او زل زده و منتظر است برایش دست تکان بدهد. از این انتظار احمقانه خنده اش گرفت و ریز ریز خندید. با اینحال تصمیم گرفت برای مدتی هرروز پرده را کنار بزند و به پنجرههای روبرویی بیشتر توجه کند. میخواست حس عکاس آن عکسها را درک کند. آن حس عبور آهسته. به نظرش دلچسب می آمد. ... (ادامه دارد)
I need to change
too much
there are a thousand ways I haven't walked
I don't know when
I'm not sure why
something started to falling apart
things go by
it's lost in winds of life my last goodbye
I don't know who I'm nor who will be I
things go by
non-Euclidean space and random lines
I don't know where I'll end nor I decline
I need to go
far away
There are a thousand mes I haven't met
There are a thousand words I haven't said
things go by
it's lost in winds of life my last goodbye
I don't know who I'm nor who will be I
Every time my heart breaks
I do it all by myself
I know I've been wrong sometimes
no need to blame others
Though o o o
every time my heart breaks
I know that I've done my best
might've been we need more time
I won't blame you neither on
so o o o
I guess it's ok to break
I guess we both did our best
'guess the world is not perfect
I guess I do love you yet
every time my heart breaks
I do it all by myself
I can't keep it from beating ( for you h h)
same I can't keep it form break
though o o o
every time my heart breaks
I know you've tried your best
not a fault to make mistakes
love emerges rather easily
but merging takes much effort
so o o o
I guess it's ok to break
I guess we both did our best
'guess the world is not perfect
I guess I do love you yet
هشدار : حاوی صدای دلخراش و بیکیفیت اینجانب است که دارم ترانهام را میخوانم. ترجیحاً باز نشود یا با احتیاط باز شود. بلندی دستگاه خود را کم کنید :))
اگر راهی بود که از هستی ساقط شوم خوب میشد. ولی میترسم خودم را بکشم و وارد دنیای دیگری شوم. نمیتوانم مطمئن باشم و ریسکش را بپذیرم. احساس میکنم اختیار نبودن نداریم. پس فعلاً به بودنم ادامه میدهم. حتی برای سلامتیام دعا هم میکنم. چون مریض بودن درد دارد. نمیخواهم درد بیشتری بکشم. تحملش را ندارم.
هرکسی به شیوهی خودش آزارم میدهد. گاهی به این باور میرسم که من هم به شیوهی خودم آزارشان دادهام. ولی گاهی هم حس میکنم حقم این نبوده. با اینحال محکمهای نیست که مرا از فکرهایم آزاد کند. یک جور متهمی هستم که در بازداشتگاه است و نمیداند مرتکب چه جرمی شده، ولی میداند که زندگیاش بدون جرم هم نبوده است.