فوق ماراتن


دیشب به مناسبت ماه گرفتگی یک جشن و پایکوبی برقرار بود. مردم اینجا معتقدند اگر حتی در تاریکترین شب هم شادی را زنده نگهدارند، سایه‌ی شوم از روی ماه کنار می‌رود. ترانه های دارمینس در نوع خود بی نظیرند. یعنی، احتمالاً تمام ترانه های دنیا نظیر ندارند، فقط می خواهم بگویم ترانه های دارمینس هم یکی از آن هاست. یک شعبده باز هم آورده بودند. خوشبختانه خودش توانایی خواندن این متن را ندارد، وگرنه خیلی از دستم دلخور می شد. آخر خیلی حساس بود که به او نگویند شعبده باز، می گفت من یک جادوگرم. چشم بندی نمی کنم، جادو می کنم. از نظر من این دو فرقی ندارند ولی او می‌گفت:«شعبده چشم ها را می بندد، جادو چشم ها را باز می کند.» از انصاف نگذریم کارهای متفاوتی می کرد. مثلش را در سیرک ها ندیده بودم. حالا به اینکه من سیرک نرفته ام هم می تواند مربوط باشد. ولی کارهایش شگفت‌انگیز بودند و من جداً کنجکاو شده بودم رازشان را بدانم.

بعد از نمایش تا خانه با هم قدم زدیم. در واقع مسیرمان یکی بود. به من گفت که یکی دو تا از گزارش‌های مرا در مورد حیات گونه‌ها در دارمینس خوانده است و به نظرش کارهای من شگفت‌انگیزند. من آنقدر ناگهانی خندیدم که نزدیک بود باعث سوءتفاهم شوم. گفتم جالب می‌شد اگر دانشمندها می‌توانستند با جادوگرها کار کنند. و به شوخی گفتم نظرش چیست که گونه‌های منقرض را زنده کنیم؟ 

بعد بی مقدمه چشمهایش قرمر شدند. لایۀ اشک در تاریکی مهتاب در چشمانش برق زد. گفت نمی شود. گفت نمی شود گونه های منقرض را زنده کرد. مثل معشوقۀ او که سالهاست منقرض شده است. گفت:« اشتباه برداشت نکنی. می‌دانم معنی منقرض شدن چیست. ولی او هم آخرین نوع از گونۀ خود بود. آخرین آدمی بود که می‌توانستم دوستش داشته باشم. در واقع، من به خاطر او جادوگر شدم. یک بیماری نادر داشت که اگر سطح هیجان خونش از مقداری کمتر می‌شد ناگهان عضلاتش فلج می‌شد و چشمانش را نمی‌توانست باز کند. روی یک صخره رو به دریا نشسته بودیم. روزی بود که از او خواستم کنار من بماند. رو کرد به من و گفت "به نظرت تا کی می توانیم همدیگر را شگفت زده کنیم؟" بدون تعلل گفتم "من قرار است همیشه تو را شگفت زده کنم." همانجا بود که تصمیم گرفتم جادوگر شوم.»

دیگر چیزی نگفت. سکوت کرد. من می ترسیدم چیزی بپرسم. خودش ادامه داد:« دوست داشتم چشمهایش را ببینم. وقتی با چشمان باز به من لبخند می‌زد زیبایی‌اش دوچندان می‌شد. دوست داشتم صدای خندیدنش را بشنوم. جادوهای زیادی یاد گرفتم و هر روز یک جور هیجان‌زده‌اش می‌کردم. ولی یک روز رسید که دیگر نخندید. روزهای بعد کمتر خندید. بعد یک روز رسید که چشمهایش را باز نکرد. من نگران شده بودم، ولی او گفت چیزی نشده و فقط جادوهایم برایش عادی شده و چشم بسته می‌تواند حدس بزند قرار است چه کار کنم.»

تقریباً به خانه رسیده بودیم و باید از هم جدا می‌شدیم. دستش را روی شانه ام گذاشت و به ماه که گرفتگی‌اش کامل شده بود نگاه کرد. گفت :«می دانی، مردم از ماه گرفتگی می ترسند. از موج های بلند دریا می ترسند. از گردبادی که از غرب می‌آید می‌ترسند. خطرهای زیادی هستند که ممکن است جان آدم را تهدید کنند. ولی تا حالا فکر کرده ای که چه خطری در آرامترین لحظات است که انسان را تهدید می‌کند؟»

من فکرم درست کار نمی‌کرد. مبهوت ماندم و ترجیح دادم خودش جمله اش را از سر بگیرد. «عادی شدن دوست عزیز. خطر بزرگ هر آرامشی عادی شدن است. من هم مدت زیادی نمی توانم اینجا بمانم. بالاخره یک روز می رسد که جادوی من چشمهای کسی را باز نکند. مثل آن روزی که چشمهای او بسته شد. و دیگر هرگز باز نشد.»


--
سایر داستان‌های مجمع الجزایر دارمینس را می‌توانید اینجا بخوانید.
  • نورا
dopamine detox
---
به توصیۀ دوستی زبان فارسی را از روی لپتاپ دانشگاه حذف کردم. اپلیکیشن BlockSite را هم نصب کردم و بلاگ را آنجا وارد کردم که نتوانم با گوشی وارد بلاگ شوم. چون مدام این کار را می کنم. اسپاتیفای را حذف کردم. نتفلیکس را لغو اشتراک زدم. یوتیوب را هم حذف کردم. به طور کلی فکر کنم digital entertainmentی در حال حاضر ندارم. سوشال مدیا را هم حذف کردم. یعنی کلاً دیگر سر هم نمی زنم. به هر وسیله ای. آخرین قهوۀ استارباکس را هفتۀ پیش خوردم و آن را هم حذف کردم. فکر کنم از تمام کانال های تلگرام جز کانال النا که غیر فعال است و کانال سارا و ثمین که دیر به دیر چیزی می گویند بیرون آمدم. احساس بهتری دارم. دوپامین مولکول "خواستن" است. و دیگر آن نیاز شدید برای خواستن این سرگرمی‌ها (در واقع حواس پرتی ها)ی کوچک را حس نمی کنم. نه اینکه حس نکنم ولی خیلی کمتر. در واقع می دانم که راهی برای خودم باقی نگذاشته ام. کم کم فکرشان باید از سرم رخت ببندد. خوشحالم. و خیلی حس بهتری دارم که هر شب کارهایم یکی یکی تیک می خورد.

دستخط
---
دیدم صبا چالش دستخط گذاشته. من که آدم خوش خطی نیستم. ولی از چند ماه پیش تلاش کردم که خطم را تغییر دهم.  از آنهایی که خیلی مرتب می نوشتند خوشم می آمد و فقط دوست داشتم من هم مرتب بنویسم. عکس قبل از عمل ندارم، ولی عکس بعد از عملم این است. در واقع تمام حروف را سعی میکنم با ارتفاع یکسانی بنویسم. یک صفحه از همان دفتری است که تویش از کتاب ها می نویسم :) 



یلدا
---
برای شب یلدا آش درست کردیم و دور هم بودیم. بیشتر بچه ها مسافرتند ولی 8 نفر می شدیم که عالی بود همان هم. من هم برایشان حافظ خواندم و کمی تعابیر مسخره کردم. ولی خب چون کمی هم رودرواسی داریم نتوانستم زیاد تعابیر بی پرده کنم :)) 
بعد فهمیدم که وقتی یکی از بچه ها نیست به من خیلی بیشتر خوش می گذرد. نمی دانم ولی انگار سعی دارد به من توجه کند و من وقتی او هست نمی توانم خودم باشم. انگار همه اش تلاش کنم پنهان شوم. نه اینکه منظوری داشته باشد ولی من واقعاً خوشم نمی آید کسی مرا جدی بگیرد. حس مزخرفی است. و خب همیشه هم در مهمانی ها بود. اینبار که نبود خیلی خوش گذشت و تفاوت را احساس کردم. راحت بودم و لازم نبود ملاحظه کنم که کسی عاشقم نشود. 


نخواستن و نتوانستن و صداقت تمام و کمال
---
دیگر اینکه فهمیدم بعضی بچه ها به طور انتخابی به مهمانی ها می آیند. من هم می توانم این کار را کنم. یعنی لازم نیست دل همه را به دست بیاورم و می توانم خیلی وقت ها دعوت ها را رد کنم. بعد در این کتاب motivation myth می گفت نگویید نمی توانم، بگویید نمی کنم. مثلاً اگر کسی ازتان می خواهد بروید مهمانی نگویید ببخشید نمی توانم بیایم، اولاً که معذرت خواهی لازم نیست (این را خودم می گویم کتاب نگفته بود)، دوماً هم بگویید نمی آیم. همین. بله در راستای اهداف صادق بودنم هم هست. 

چون من خیلی پیش می آمد که دروغ های بیخودی بگویم. مثلاً به جای "نخواستم" بگویم "نتوانستم." مخصوصاً در مورد تلفن جواب دادن. چون من هیچ تلفنی را جواب نمی دهم و بعداً خودم بهشان زنگ می زنم. بعد هر بار می گفتم ندیدم زنگ زدید یا همچین دروغ هایی. ولی آن روز که زندایی ام زنگ زده بود و جواب ندادم، بعداً پیام دادم گفتم اگر قبل از زنگ زدن پیام بدهید معمولاً هستم. که البته می دانم این همان معنی "نبودم و ندیدم" را القا می کند. ولی اگر در یک دادگاه باشیم من می توانم بگویم که دروغ نگفته ام. و خب دفعه ی بعدی پیام داد و خیلی هم خوب بود و جواب دادم :) 

ترس
---
بعد در مهمانی فهمیدم این بچه هایی که در ایران بزرگ نشده اند از خیلی چیزها نمی ترسند. از خیابان تاریک نمی ترسند. از کوچه نمی ترسند. از تنهایی نمی ترسند. از یک نفر که پشتشان راه می رود نمی ترسند. از دیدن تصادفی یک نفر دوبار متوالی نمی ترسند (قضیه ی پسر اسکیت برد سوار و پسر اتوبوسی). خلاصه اینکه زندگی برایشان خیلی راحت است. مثلاً ضاد هر هفته تنهایی می رود کوه. کوه که می گویم منظورم کوهی است که رویش جنگل است و حتی تویش خرس و شیر دارد! اول فکر کردم خب شاید چون پسر است. بعد دیدم چیم هم که دختر است گفت یک کمپ تنهایی رزرو کرده در وسط کوه ها در برف. بهشان خیلی غبطه خوردم. و نزدیک بود گریه ام بگیرد که ما در آن جامعه ی ناامن بزرگ شده ایم که دیگران حتی تصوری از ترسمان ندارند. چون وقتی به ضاد گفتم تنهایی می ترسم بروم، گفت که تا حالا شیر یا خرسی توی راه ندیده و فقط سنجاب دیده است. البته به خانواده خودم هم ربط دارد. به مادرم که اضطراب فراگیر دارد و ایندفعه که زنگ زد پرسید در خانه تان قفل دارد یا نه و من هر هفته باز هم به اجبار باید حرف هایشان را بشنوم.

ولی خب خلاصه اینکه می خواهم تلاشم را کنم که نترسم. امیدوارم آدم ها ناامیدم نکنند و دوباره یک نفر باعث ایجاد ناامنی در من نشود. نه اینکه حالا کارهای خیلی بزرگ کنم. همینکه از اینجا تا پیست دو میدانی که 5 دقیقه راه است را نترسم و هورمون های فایت-اور-فلایتم به حد بحرانی نرسند و هرروز بروم بدوم خوب است. 

وقتی آمده بودم اینجا و نمی دانم شاید یک ماه بود که اینجا بودم، دوست پسر قبلی ام بهم پیام داد و دوباره تهدید کرد و گفت که فکر نکنم چون شماره ام +1 شده است از دسترسش خارج هستم و به زودی می آید آمریکا که با من رودررو شود! من واقعاً ترسیده بودم. می دانستم حرفش منطقی و امکان پذیر نیست ولی ترسیده بودم. فکر می کردم یک روزی که در اوج خوشبختی باشم یک نفر هست که همیشه نگران باشم ممکن است تمام زندگی ام را خراب کند و به نزدیکانم آسیب بزند. و این یعنی هیچ وقت نمی توانم خوشبخت باشم. دیشب دوباره کابوس دیدم. خواب دیدم برایمان اینجا جشن فارغ التحصیلی گرفته اند و ما قرار است از در دانشگاه تا یک مسیری بدویم و کلاه هایمان را پرت کنیم. یک مسیر سربالایی بود و دویدن زیاد ساده نبود. وقتی به بالا رسیدم دیدم دورتر ایستاده و من را می پاید. همانجا زمین خوردم و زانویم خون آمد ولی فرصت فکر کردن نداشتم. دست کسی که منتظرم بود را گرفتم و به آن یکی که دوستم بود گفتم تو فقط از اینجا دور شو که تو را نبیند. ولی هیچ کاری نکرد. فقط همه جا دنبالمان می آمد و من هر جا را که نگاه می کردم او را می دیدم. تمام خواب را ترسیدم. 



  • نورا

امروز صبح در یکی از جدال‌های زندگی شکست خوردم. حالا نه اینکه دچار مشکلی شده باشم که نگران‌کننده باشد. یک شکست درونی بود. 


می‌دانید، من آدم ساده‌گیری بودم. هنوز هم هستم. و یکی از بهترین خاطراتم وقتی است که زی گفته بود easygoing‌ بودنت را خیلی دوست دارم. یا مثلاً یک بار در کانال گفته بودم اگر یک روزی دوباره انقلاب کردیم و از قضا رهبر انقلاب هم من بودم می‌گویم وسط پرچم بنویسند "شل کنید". 


ولی مدتی است به این نتیجه رسیده‌ام که ساده‌گرفتن نباید مساوی شل‌گرفتن باشد. چون دنیا به تو سخت می‌گیرد. چون امتحان‌های دنیا ساده نیستند. 


امروز داشتم به دوستی می‌گفتم که بعضی‌ها فکر می‌کنند دنیا مهمانی است. ولی من تازگی‌ها فکر می‌کنم دنیا یک جنگ است. تو می‌توانی در یک جنگ هم شبیه مهمان‌ها زندگی کنی. لیلی با تو باشد، گذرت به کوی نیکنامی بیفتد ، بر حسب اتفاق در سپاه پیروز باشی؛ ولی این چیزی از جنگ بودن زندگی کم نمی‌‌کند. 


یادم هست یک حدیثی بود که می‌گفت بزرگترین گناه همان است که کوچک بشماری‌اش. من کمی مخالفش بودم. به مذاقم خوش نمی‌آمد. یعنی واقعاً منصفانه نبود که آدم گناه کوچکی کند، مثلاً به قول وینستون مرتکب گناه خواندن متن از روی اسلاید شود، بعد برود سر پل صراط و بگویند ای بنده! بزرگترین گناه تو آن بود که کوچک شمردی‌اش! 


ولی حالا یک جورهایی انگار دارم به درکی از این جمله می‌رسم. البته نه اینکه خدای‌نکرده این باعث شود در مورد دیگران قضاوت کنم، ولی انسان به اعمال خودش آگاه است، نه؟ گذشتن از بعضی جزئیات ساده است، شاید کج‌زدن یکی دو تیر (یا حتی صدتیر) باعث نشود سپاه تو شکست بخورد؛ باعث نشود تو جنگجوی بدی باشی، ولی می‌خواهم بگویم، از تو یک تک‌تیرانداز هم نمی‌سازد. 


بله. همه‌ی حرفم این است که‌ من سرباز بدی نبوده‌ام، ولی دوست دارم و قصد دارم، یک تک‌تیرانداز باشم. 

  • نورا

گذاشتن کلمات کنار هم برایم سخت شده. دوست دارم از اولین کتابی که با هم خواندیم بنویسم. دوست دارم از تمام شدن اولین ترم بنویسم. از اولین ناهار غیررسمی با استادم. از صبح هایی که قبل از طلوع آفتاب شروع می شود. از چیزهای جدیدی که یاد گرفته ام. از چیزهای جدیدی که خریده ام. از آهنگ های مورد علاقه ام. از اپ هایی که دوستشان دارم. از ویکی پدیا. از وبسایت جدید. نمی دانم از کجا شروع کنم. یعنی حس میکنم اگر شروع کنم نمی توانم در نوشتنشان اولویت بندی داشته باشم. یک بار گفته بودم ذهنم همیشه مثل یک قیف است که تویش هزارتا تیله ریخته اند و با اینکه دهانه ی قیف از قطر تیله ها بزرگتر است هیچ کدامشان بیرون نمی آیند، چون چهار تا تیله همزمان می خواهند بیرون بزنند. 


بگذارید داستان قناری را تعریف کنم. قناری نر باید آواز قناری ماده را یاد بگیرد. یعنی هر دو آوازشان باید یکی شود که به همدیگر تعهدشان را نشان بدهند. بعضی وقت ها ولی پرنده عمداْ آوازش را تغییر می دهد و این یعنی I don't love you anymore. let's separate. و بعد از هم جدا می شوند. (استرس زیادی دارم که اشتباه تعریف کرده باشم داستان را. ولی خب اگر فهمیدم اشتباه بوده دوباره می آیم می گویم اشتباه کرده ام. اشتباه کردن اشکال زیادی ندارد نه؟ :) )




  • نورا

موهامو کش بستم و از یکم بعد از کش قیچی کردم. این روزا نتونسته بودم خوب ازشون مراقبت کنم و حسابی در هم تنیده بودن و ریزش داشتن. شاید حس کردم فعلاً لیاقتشونو ندارم. 

برای اولین بار یه تار موی سفید بین موهای کوتاه شده دیدم. حتماً مال پشت سرم بوده، چون این جلوها چیزی به چشمم نخورد. ولی می‌دونید که تحقیقات نشون داده موهای سفید هم می‌تونن دوباره سیاه بشن(الان پیداش نکردم. ولی بعداً اگه یادم بمونه می‌ذارم براتون). برا همین زیاد نگران اون یه تار سفید نیستم. این روزا یه خوشحالی عمیقی توی قلبم دارم و می‌تونم امیدوار باشم که اون تار موی سفید دوباره سیاه شه. 

بعضی تصمیما برگشت‌ناپذیر نیستن، ولی برگشتنشون هم ساده و سریع نیست. مثل همین کوتاه کردن مو. می‌دونی دوباره قراره رشد کنن، ولی اینطوری هم نیست که فردا ده سانت بلند شده باشن. حالا الان مثال خاصی تو ذهنم نیست. فقط به ذهنم رسید. 


++ ببخشید که جواب کامنتای پست قبلو هنوز نداده‌م. یه آشوبناکی زیادی داره زندگیم و هنوز به حالت پایدار نرسیده‌م. دیروز یکم مریض هم شده‌م و امیدوارم زیاد طولانی نشه. البته امروز خیلی بهترم :) 

هرروز یه سری ایمیل بلند بالای هوم‌ورک دارم و از همه چیز هنوز عقبم. امیدوارم زودتر بتونم خودمو جمع و جور کنم. 

  • نورا

پنجره را باز کرد و به پنجره‌ی روبرویی نگاه کرد. یک بالکن کوچک با نرده‌هایی انحنادار. دو گلدان خالی از نرده‌ها آویزان بود. چهارچوب سفید. نمای آجری با آجرهای دراز کم‌عرض. یک پنجره درست مانند پنجره‌ی اتاق خودش. در واقع تمام خانه‌های آن کوچه با هم ساخته شده و کپی برابر اصل یکدیگر بودند. پرده‌ی سفید پشت پنجره کشیده شده بود، اما نه تا انتها. و از کنار آن می‌شد داخل اتاق را دید. نه واضح. بخشی از یک کتابخانه. بخشی از یک صندلی. سعی کرد تمام چیزهایی که چشمش یاری می‌دهد را با جزئیات تماشا کند. 


ناگهان یک نفر پرده را کنار کشید. آنقدر ناگهانی که نتوانست در لحظه هیچ تصمیمی بگیرد. نه حتی آنقدر که چشم بگرداند و زل زدنش را آشکار نکند. فقط یک لحظه یاد کتاب افتاد. "حداقل برایم دست تکان بدهید." دستش را تا نیمه و با تعلل بالا برد و یک تکان آهسته داد. آدم پشت پنجره‌ی روبرویی انگار لبخند پهنی زد، دستش را تا انتها بالا برد و تکان داد، پنجره را باز کرد و با صدای نسبتاً بلندی فریاد زد: روز بخیر! 


روز بخیر؟ این جمله را فقط در جراید و کتاب‌های خیلی قدیمی می‌شد پیدا کرد. خیلی وقت بود نشنیده بود کسی بگوید "روز بخیر". می‌توانست بگوید عصر بخیر. یا سلام. یا حتی هی! ولی روز بخیر از همه‌ی آن‌ها عجیب‌تر بود. این فکرها در کسری از ثانیه از ذهنش رد شدند. او هم لبخند زد و گفت: آه روز شما هم بخیر! و احساس کرد او هم وارد آن کتاب قدیمی شده است. 


ولی بلافاصله بعد از گفتن این جمله احساس ناامنی سراسر وجودش را فرا گرفت. گفتن سلام و دست تکان دادن و لبخند زدن ساده است. اما کلمات بعد از آن، برای کسی که مهارتی در این کار ندارد ، شبیه آبی هستند که بخواهی با سطل از ته حلق بیرون بیاوری. تصمیمی که در آن لحظه می‌گیری ممکن است تو را در معرض یک خطر قرار دهد. خطر صمیمیت. به نظرش صمیمی شدن خطرناک‌ بود. نه اینکه در بطن خود خطرناک باشد، ولی آدم را در معرض خطرها قرار می‌داد. صمیمی شدن مثل این بود که آدم در ساحل شنی صندل‌هایش را در بیاورد. گرما و نرمی ماسه‌ها زیر پوست پا لذت‌بخش است، ولی هر آن احتمال دارد یک چیز تیز در پای آدم فرو برود. و هر ساحلی،حتی اگر امن‌ترین ساحل دنیا باشد، یک چیز تیز پنهان شده در جایی دارد. با این‌حال خسته‌تر و بریده‌تر از آنی بود که دمپایی‌های پاره‌اش را به امید ماسه‌های نرم بیرون نیاورد. با خود فکر کرد یک بار خطر ایرادی ندارد. فکر کرد باید شجاع باشد. فکر کرد دلش نمی‌خواهد تا ابد یک آدم کم‌حرف و گوشه‌گیر باقی بماند. قدم در بالکن گذاشت و اشتیاقش نشان داد که می‌خواهد آدم پشت پنجره‌ی روبرویی هم بیرون بیاید. او هم قدم در بالکن گذاشت.


یک مرد جوان بود. با موهای کم‌پشت. چشم‌های روشن. و لبخندی که حتی وقتی لبخند نمی‌زد هم روی لب‌ها و گونه‌ها و چشمانش نشسته بود. دختر حس کرد باید اول از همه دلیل زل زدنش را توضیح بدهد. کتاب را که در دست داشت از وسط رو به مرد باز کرد و گفت: امروز خریدمش. یه مجموعه عکس از پنجره‌های مختلفه. یه نفر از تمام پنجره‌های روبروی اتاقش تو سی سال عکس گرفته. برای همین داشتم به پنجره‌ی شما نگاه می‌کردم. متاسفم اگه احساس مزاحمت بهتون دادم. کاری نیست که هرروز انجام بدم. 


مرد لبخند زد و گفت: باید کتاب جالبی باشه. بدم نمیاد بخونمش. یعنی، ببینمش. من اینجا کتاب زیاد دارم. اگه خواستی می‌تونم به جاش یه کتاب بهت قرض بدم. 


دختر گفت: اوه نه واقعاً نیازی نیست. البته که از پیشنهادتون خیلی ممنونم. و من عاشق کتاب‌ها هستم. ولی نیازی به این کار نیست. 


مرد گفت: خب حالا می‌خوای کتاب رو پرت کنی برام؟ و خندید. 


دختر گفت:" راه هوشمندانه‌ای به نظر نمی‌رسه." کمی مکث کرد. فاصله‌ی پنجره‌ها زیاد نبود. پرت کردن کتاب آنقدرها هم نامعقول نمی‌آمد. فقط کمی دور از ادب و متانت بود. ادامه داد :" ولی غیر ممکن هم نیست."


مرد گفت: خیلی خب. چند دقیقه صبر کن. 

رفت داخل و با یک کتاب برگشت. بدون تامل کتاب را به سمت دختر پرت کرد و فقط گفت بگیرش! 


دختر سراسیمه دست راستش را باز کرد و تکانی روی پنجه‌ی پا خورد و موفق شد کتاب را بگیرد. هر دو خندیدند. بعد دختر کتاب پنجره‌ها را برای مرد پرت کرد و با یک دست تکان دادن دیگر، بدون هیچ حرف اضافه‌ای، از هم خداحافظی کردند.


اتفاقات جادویی در زندگی زیاد رخ نمی‌دهند. به ندرت پیش می‌آید که آدم‌های مناسب به طور تصادفی سرراهت قرار بگیرند. از آن مدل هم‌زمانی‌هایی که فیلم‌نامه‌نویس‌ها به آن علاقه‌مندند و طوری طبیعی تمام ماجراهای فیلم را بر این اساس جلو می‌برند که بیننده هم انتظار داشته باشد یک روز در زندگی‌اش معجزه شود. به نظر دختر دنیا فقط با احتمالات کار می‌کرد. احتمال اینکه می‌توانست عکاس کتاب پنجره‌ها را ببیند وجود داشت، ولی خیلی خیلی کم بود. بعد فکر کرد با توجه به اینکه نویسنده ساکن همین کشور است، یک خانه دارد و بی‌سرپناه نیست و به پنجره‌ی روبرویی هم نگاه می‌کند، احتمال دیدن او یک در چند میلیون است؟ چند نفر در این کشور واجد این شرایط وجود داشتند. خب آدم های ساکن اینجا زیادند. آدم‌های خانه‌دار کمترند. آدم‌هایی که به پنجره نگاه می‌کنند حتی کمتر. ولی مثل همیشه قبل از اینکه فکرهایش به نتیجه برسند حواسش با چیز دیگری پرت شد. کتابی که در دست داشت را انگار پاک از یاد برده بود! اوه، راستی احتمال این یکی چقدر بود؟ 


روی صندلی نشست. یک کتاب صحافی شده با جلد ضخیم زرشکی بود. از آن‌هایی که از خطر پاره شدن نجات یافته باشد. روی جلدش عنوانی به چشم نمی‌خورد. کتاب را باز کرد. ولی با صحنه‌ی غیر منتظره‌ای روبرو شد. کتاب نبود! یک دفتر بود! ... (ادامه دارد) 



+ فکر می‌کنید قسمت بعدی چه اتفاقی بیفته؟ :) 

  • نورا

می خواستم کتابی که در حال نوشتنش بودم رو اول توی ورد بنویسم و جایی هم آنلاین نذارم. ولی یکم خسته ام. یعنی خسته لغت درستی نیست. ولی نتیجۀ وضعیتی که دارم اینه که می خوام همینجا بذارمش. تیکه تیکه میذارم و سعی میکنم هر هفته بنویسم. یعنی باید هر هفته بنویسم. فیدبکتون هم قطعاً خوشحالم میکنه :) همین دیگه! 


وقتی زیاد مینویسم یعنی خوب نیستم. بله معنیش همینه. ولی فقط نوشتن منو از خودم دور میکنه. خلاصه یه چند روزی شاید ستاره رو روشن نگهدارم. پیشاپیش معذرت میخوام. 

----


می‌خواست فرار کند، اما جایی برای فرار نداشت. نه اینکه مکانی در دنیا نباشد که بتواند به آن بگریزد، مشکل در این بود که هر کجای این دنیا می‌رفت، مجبور بود خودش را هم ببرد. فکرهای هزارپاره‌اش را، دغدغه‌های تمام نشدنی، گذشته‌ی مخروبه، اخلاق‌های بیخودش را که هنوز پدر و مادرش به این نتیجه نرسیده‌ بودند از چه کسی به ارث برده‌ است، احساسات جریحه‌دارش را، و چیزهای دیگر. مغزش کلان شهری زنده در شب‌ها بود و قلبش فانوسی کم‌فروغ در دریایی بی‌کران. قضیه این نبود که خودش را نمی‌خواست، فقط نمی‌توانست تمام خودش را بخواهد. اگر شاخه‌ای از پزشکی بود که به جراحی خود می‌پرداخت، حاضر بود مفاد عمل را نخوانده امضا کند و فرار کند. می‌خواست از بخش‌های دوست‌نداشتنی خودش فرار کند.


این تابستان آخرین تابستانی بود که فرصت داشت به این چیزها فکر کند. باید با شروع پاییز برای آزمون‌­های استخدامی آماده می­‌شد و رسماً وارد دنیای بزرگسال­‌ها می­شد. حالا امتحانات را پشت سر گذاشته بود و همین برایش کافی بود. همین که دیگر لازم نبود به آن­ها فکر کند، فارغ از اینکه چه نتیجه‌­ای ممکن بود نصیبش شده باشد. یک کتاب تصادفی از قفسه­‌ی کتابفروشی برداشت. یک کتاب جمع و جور که اسم نویسنده‌­اش هیچ آشنا نمی­‌آمد. جایی خوانده بود که کتاب خواندن، نوعی سفر است. و او دوست داشت به مکان­‌های ناشناخته سفر کند،کتاب­های ناشناخته را ورق بزند، و لحظاتی از خودش شاید غافل شود.


روی صندلی­‌ای که نزدیک پنجره گذاشته شده بود نشست. کتابفروش پرسیده بود آیا نیاز به راهنمایی دارد؟ تشکر کرده بود و گفته بود نیازی به راهنمایی ندارد. راهنمایی کتابفروش‌­های آنجا بیشتر شبیه بستن چشم انسان برای انداختنش در چاه بود. همیشه چند کتاب پرفروش دم دست داشتند و چند ناشر با تخفیف­‌های فوق­‌العاده. راهنمایی‌­ات می­کردند که زردترین کتاب­ها را بخری. درست­‌تر آن بود که بپرسند آیا نیاز دارید شما را گمراه کنم؟ و خب پاسخ واضح بود. در واقع پاسخ اغلب اوقات واضح است، به شرط آنکه سوال صادقانه و با خلوص نیت پرسیده شود.


کتاب را باز کرد و ورق زد. هر صفحه تصویر پنجره‌­ای بود از مکان­‌های مختلف. پشت بعضی پنجره‌­ها کسی نشسته بود. بعضی پنجره‌­ها پرده داشتند. یک گلدان لب چند پنجره گذاشته شده بود. و بعضی پنجره‌­ها حسابی خاک گرفته بودند. به نظرش رسید عکاس این کتاب آدمی ماجراجو بوده. شاید تنها هم. بعد از اینکه تمام عکس­ها را مرور کرد، به اول برگشت تا عکس­ها را با دقت و جزئی‌­نگری بیشتری تماشا کند. متوجه شد از مقدمه­‌ی کتاب نخوانده عبور کرده است:


«نمی­‌دانم چه چیزی شما را به این کتاب آورده است. امیدوارم از عکس‌­ها چیزی بیشتر از نوازش رنگ­ها نصیبتان شود. من عکاس نیستم. اما تنها کاری که این روزها از دستم می‌­آید تماشا کردن است. سی سال پیش در سانحه‌­ای آسیب دیدم و بعد از آن نتوانستم روی پاهای خودم سفر کنم. راستش را بخواهید، قبل از آن هم روی پاهای خودم سفر نمی­‌کردم. نه اینکه نتوانم، در جوانی می­گفتم فرصت نمی­‌کنم، بعدتر گفتم نمی­‌خواهم، بعدتر گفتم اهلش نیستم، و حالا می­گویم غفلت کرده بودم. نمی­دانم در آینده چه فعلی را به کار خواهم برد. مهم این بود که سفر نکرده بودم. صبح­‌ها که همسرم از خانه خارج می­‌شد، از او خواهش می­‌کردم مرا روبروی پنجره بنشاند تا بتوانم منظره­‌ی بیرون را تماشا کنم. تا بتوانم با تماشای حرکت­‌ها، گذر زمان را تسهیل کنم. این عکس­ها مجموعه­‌ای از منظره­‌هاییست که من در این سالها تماشا کرده‌­ام. پنجره­‌های همسایه­‌های روبرویی‌­ای است که ساعت‌­ها هر روز به آن­ها زل زده‌­ام و تلاش کرده­‌ام تصور کنم چه چیزی پشت این پنجره در جریان است. راستش هرگز جسارت این را نداشتم که از نزدیک با آن­ها آشنا شوم. شاید به برخی از آن­ها در خیابان هنگام بیرون آمدن از خانه سلام کرده باشم، شاید هم نه. این کتاب دفترچه خاطرات مصور من است. شاید بخواهید آن را به قفسه برگردانید، شاید هم بخواهید آن را به خانه ببرید. امیدوارم یک روز روبروی پنجره­‌ی شما بنشینم. قول می­‌دهید آن وقت به من سلام کنید؟ خب حداقل دست تکان بدهید. این هم خوب است.

با احترام

نویسنده»


کتاب را بست و از تصور اینکه روزی برای نویسنده دست تکان بدهد لبخندی بر لبانش نشست. کتاب را برداشت و به سمت پیشخان پرداخت راه افتاد. در مسیر برگشت به خانه غرق در فکر بود و کتاب را به سینه­‌اش چسبانده بود. درست نمی­‌دانست چه می­‌خواهد کند. آدم‌­ها دوست دارند یک نشانه در زندگی پیدا کنند و به آن بچسبند و بگویند زندگی‌­ام از این لحظه دگرگون شد. او هم دوست داشت این کتاب یک نشانه باشد، ولی درست نمی­‌دانست نشانه‌­ی چه چیزی. فقط در وجودش خواهان یک دگرگونی بود.


به خانه رسید و مستقیم وارد اتاقش شد. پرده را کنار زد و به پنجره‌­ی روبرویی نگاه کرد. انگار انتظار داشت معجزه ­ای رخ دهد و در آن لحظه کسی را روی ویلچر ببیند که به او زل زده و منتظر است برایش دست تکان بدهد. از این انتظار احمقانه خنده­ اش گرفت و ریز ریز خندید. با اینحال تصمیم گرفت برای مدتی هرروز پرده را کنار بزند و به پنجره‌­های روبرویی بیشتر توجه کند. می­‌خواست حس عکاس آن عکس‌­ها را درک کند. آن حس عبور آهسته. به نظرش دلچسب می­ آمد. ... (ادامه دارد)

  • نورا

I need to change

too much

there are a thousand ways I haven't walked


I don't know when

I'm not sure why

something started to falling apart


things go by

it's lost in winds of life my last goodbye

I don't know who I'm nor who will be I 


things go by

non-Euclidean space and random lines

I don't know where I'll end nor I decline


I need to go

far away

There are a thousand mes I haven't met

There are a thousand words I haven't said


things go by

it's lost in winds of life my last goodbye

I don't know who I'm nor who will be I 


Me singing the song 


  • نورا

Every time my heart breaks

I do it all by myself

I know I've been wrong sometimes

no need to blame others


Though o o o 

every time my heart breaks

I know that I've done my best

might've been we need more time

I won't blame you neither on


so o o o

I guess it's ok to break

I guess we both did our best

'guess the world is not perfect

I guess I do love you yet 


every time my heart breaks

I do it all by myself

I can't keep it from beating ( for you  h h)

same I can't keep it form break


though o o o 

every time my heart breaks

I know you've tried your best

not a fault to make mistakes 

love emerges rather easily 

but merging takes much effort


so o o o 

I guess it's ok to break

I guess we both did our best

'guess the world is not perfect

I guess I do love you yet 


هشدار : حاوی صدای دلخراش و بی‌کیفیت اینجانب است که دارم ترانه‌ام را می‌خوانم. ترجیحاً باز نشود یا با احتیاط باز شود. بلندی دستگاه خود را کم کنید :))



  • نورا

اگر راهی بود که از هستی ساقط شوم خوب می‌شد. ولی می‌ترسم خودم را بکشم و وارد دنیای دیگری شوم. نمی‌توانم مطمئن باشم و ریسکش را بپذیرم. احساس می‌کنم اختیار نبودن نداریم. پس فعلاً به بودنم ادامه می‌دهم. حتی برای سلامتی‌ام دعا هم می‌کنم. چون مریض بودن درد دارد. نمی‌خواهم درد بیشتری بکشم. تحملش را ندارم.


هرکسی به شیوه‌ی خودش آزارم می‌دهد. گاهی به این باور می‌رسم که من هم به شیوه‌ی خودم آزارشان داده‌ام. ولی گاهی هم حس می‌کنم حقم این نبوده. با اینحال محکمه‌ای نیست که مرا از فکرهایم آزاد کند. یک جور متهمی هستم که در بازداشتگاه است و نمی‌داند مرتکب چه جرمی شده، ولی می‌داند که زندگی‌اش بدون جرم هم نبوده است. 

  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان