فوق ماراتن

احساسات کمابیش متناقضی دارم. تلفیقی از افسردگی، انگیزش و هیجان.

 از دیدن آدم‌هایی که از اطراف دنیا اومده بودن و همه با ذوق زیادی در مورد کارشون صحبت می‌کردن هیجان‌زده‌ام و شاید بعضی‌هاشون دوست‌های دائمی برام بشن. کسایی که همیشه می‌تونی باهاشون در مورد علم صحبت کنی و برق رو توی چشماشون ببینی. 

 انگیزه‌ی بیشتری برای کار کردن دارم چون دوست دارم دفعه‌ی بعد که می‌بینمشون بگم چه نتایجی گرفتیم و میدونم همه چیز با سرعت خیلی زیادی در حال حرکت به جلوئه و ما هم باید با همون سرعت جلو بریم. 

ولی کمی هم از برگشتن به شهر کوچیکمون افسرده‌ام. احساس نمی‌کنم محدودیتی برای رشد دارم، ولی دلم تنگ میشه برای اینکه توی همچین محیطی و بین همچین آدمایی باشم. امیدوارم در نهایت بتونم جایی باشم که هرروز از دیدن آدمای اطرافم به وجد بیام و اونا هم همین احساسو نسبت به من داشته باشن.  

  • نورا



این عکس ویژن برد پارسالم بود. گلدون گذاشته بودم که اتاقمو پر از گل کنم. اینکارو نکردم. فقط یه گلدون از یکی از بچه‌ها هدیه گرفتم برا تولدم. یکم خسیس شده‌م در گل خریدن :)) 

آرم پرینستون بود. براش کار خاصی نکردم. فقط در قلبم جا داره :)) ولی خب نمیدونم، الان دیگه اونقدرا برام مهم نیست. هدی تو وبلاگش نوشته بود که وقتی فاینمن می‌خواد برا دکترا اپلای کنه، به یکی از استاداش میگه می‌خوام تو MIT بمونم. استاده میگه نه. باید ازینجا بری. ما اینجا قبولت نمی‌کنیم حتی اگه خیلی عالی باشی. فاینمن میگه چرا؟ MIT بهترینه تو دنیا. استادش میگه دقیقاً برا همین باید از اینجا بری. باید بری بقیه‌ی دنیا رو هم ببینی. 

خلاصه منم اون ابهت پرینستون برام کم شده. حس می‌کنم لزوماً آدم نباید برای موفق شدن از اون جاها بگذره. یعنی، دیگه آرزوی بزرگی نیست. باید دنبال آرزوهای دورتری باشم. 

بعد عکس Nature Methods بود. ژورنال مورد علاقه‌م. امسال اولین مقاله‌مو چاپ کردم. که خب یکم در این راستا بود. البته چیز خاصی نبود. یه review paper که من بخش کوچیکیش رو نوشتم. ولی تجربه‌ی خوبی بود. امیدوارم کم‌کم خودم نویسنده‌ی اول هم بشم و شاید یه روز به نیچر متود هم رسیدیم. باید روی نوشتنم کار کنم هنوز. 

بعد عکس یه رودخونه تو همین ایالت بود. که نماد این بود برم اینجا بیرونو ببینم.روی هم رفته سه چهار بار رفتم توی طبیعت. نسبت به سالای قبل خوب بود. نمیدونم فرصت کنم بیشتر از این بیرون برم یا نه. 

بعد عکس دانشگاهمون بود. که خب بالاخره رفتم داخلش و از روی اون پل زیباش رد شدم. از دور قشنگتره :))) الان دیگه اون حسو ندارم بهش شاید. ولی خب دوستش دارم. کلاً همه چی از دور ابهت داره. وقتی داخلشی چیز خاص یا عجیبی نیست. 

بعدی یه دختره در حال کتاب خوندن. و خب امسال کتابای خوبی خوندم. از خودم راضی‌ام در این زمینه. یه عالمه کتاب هم خریدم که امیدوارم زودتر تمومشون کنم. 

بعد یه دختره در حال کد زدن. این هم هستم. این که پشت لپتاپ بشینم و کد بنویسم کار هرروزم شده. البته لپتاپم پشتش ازون برچسبا نداره :))) 

بعدی نماد وبسایتم بود. که خب منحل شد. یه وبسایت جدید زدم که آدرسشو دو سه نفر بیشتر ندارن. و خب چیزی هم نتونستم توش بنویسم. ولی تو فکر اینم که یه استراتژی دیگه برای کارای ترویج علم بسازم. حالا نتایجش رو انشالله امسال بتونم بهتون نشون بدم. 

بعد یه دوربین فیلمبرداریه. در ادامه‌ی یوتیوبم دوست داشتم کانالمو توسعه بدم. که اون رو هم منحل کردم. فرصتش برام پیش نمیاد و حس کردم در سطح من نیست. نه اینکه یوتیوبرا سطحشون پایین باشه، ولی اون چیزی که من می‌خواستم اونی نبود که بودم. اگه یه روز بتونم مثلاً یه کار تخصصی رو آموزش بدم تو یوتیوب، اونموقع اونکارو می‌کنم. اینکه ولاگر باشم نه. 

دویدن. یه مدت می‌رفتم توی پیست دو میدانی می‌دویدم. بعد رها شد. احساس امنیت نمی‌کردم. بعد رفتم باشگاه و همزمان تو خونه هم ورزش کردم. حالا امیدوارم این ترم هم ورزش کردنو ادامه بدم. یا حتی بیشترش کنم. یه دختری خودشو که معرفی ‌کرده بود گفته بود هرروز وزنه می‌زنه، توی یه دانشگاه خیلی خوب هم دکتری می‌خونو، توی فیلد خودمون؛ و خب اگه اون میتونه منم باید بتونم. 

دوچرخه. دیگه هرروز با دوچرخه میرم دانشگاه الان. و امیدوارم یکی دو هفته بعد یه دوچرخه هم بخرم. فعلاً از همین اشتراکیا استفاده می‌کنم. 

موسیقی گوش دادن. دوست داشتم بیشتر با موسیقی ملل آشنا بشم. تا یه جایی پیش رفتم. ولی بعد کلاً آهنگ گوش دادن رو کنار گذاشتم. تمرکزم رو کم می‌کرد. شاید برا همه اینطوری نباشه. و نمیدونم براش چیکار می‌تونم کنم. شاید شما بتونید هرازگاهی بهم یه موسیقی خوب معرفی کنید :) من هر دفعه یکی تو وبلاگش یه قطعه‌ای میذاره با توجه گوش می‌دم :) 

ویولون. وقتی ایران بودم یکم تمرین کردم. بعد فهمیدم ویولونی که تو خونه داریم استاندارد نیست. و رها شد همونجا. علاقه‌ی زیادی دیگه به یادگیری ساز ندارم. حداقل تو این برهه از زندگیم. 

نورا ریدز. اون هم تموم شد. ولی تجربه‌ی خوبی بود. 

و چند تا جمله از قرآن. بسم‌الله. صبر کن صبری زیبا. و تو را در حالی ‌‌که گم‌ شده بودی پیدا کردیم. و خدا کافیست. خوب بودند. سال گذشته سال صبر بود. هرچند احتمالاً تمام زندگی انسان باید با صبوری بگذره. 


و در ادامه هم می‌رسیم به سراغ ویژن برد امسال. تحلیلش انشالله بمونه برای سال بعد :)


+ خیلی وقته چالش وبلاگی برگزار نشده. برا همین همه‌ی شما رو دعوت می‌کنم که ویژن برد خودتونو بسازید. من اینو توی canva ( canva.com) ساختم، ولی شما می‌تونید هرجایی بسازید. حتی رو گوشیتون چندتا عکس رو کلاژ کنید. لزومی نداره پیچیده باشه. فقط یه فرصتیه که به سال پیش‌رو فکر کنیم، و به ذهنمون اجازه بدیم آرزو/رویا/امیدواری هاشو بتونه خیال کنه :) 


++ اگه تو چالش شرکت کردید بقیه رو هم به این چالش دعوت کنید. ولی لازم نیست منو لینک کنید. فقط همینجا یه کامنت بذارید اطلاع بدید که بیایم وبلاگتونو بخونیم. اگه دوست داشتید البته :) در کل spread the word و feel free. 



  • نورا
می‌دانی شاطر، آن روزی که دست مرا گرفتی از سر چهارراه آوردی اینجا، خمیر دادی دستم، گفتی پهنش کن؛ آن روز خیلی تنها بودم. خودم نمی‌دانستم اسمش تنهایی است. آن‌موقع‌ها خیلی خام بودم. یعنی، سن و سالی نداشتم. پاهایم، دست‌هایم، سرم، تمام وجودم پر از یک چیزی بود که می‌خواست فقط بیرون بریزد. هرچه می‌دویدم تمام نمی‌شد. هرچه با خودم حرف می‌زدم و ادای دیگران را در می‌آوردم تمام نمی‌شد. هرچه با بقیه‌ی بچه‌های محل کتک‌کاری می‌کردم تمام نمی‌شد. یک جوهره‌ای بود درونم. آن روز که خمیر را دادی دستم و گفتی پهن کن، تا شب چندتا خمیر پهن کردم شاطر؟ آرامم کرد. هر خمیری که برداشتم و پهن کردم یک ذره‌ای از جوش و خروشم کم شد. بعد از آن هرروز آمدم. هرروز آمدم که تنهایی‌ام را اینجا پهن کنم. آنموقع نمی‌دانستم اسمش تنهایی است. حالا می‌دانم. حالا فهمیده‌ام که تنهایی همان خمیر است. می‌دانی شاطر، آدم تنها یک خمیر است. یک خمیری است منتظر یک دستی که او را بگیرد، یک تنوری که بهش بچسبد، یک آتشی که قلبش را محکم کند. اگر همینطور بماند ترش می‌شود. توی دستت که بگیری وا می‌رود. هرچه با آن بازی کنی، چند دقیقه نگذشته، دوباره در خودش جمع می‌‌شود. یک گلوله‌ی بی‌شکل. می‌دانی شاطر، گاهی دلم از تنهایی غمباد می‌گیرد. تو می‌دانی غمباد چیست. تو دیده‌ای وقتی که سر ظرف خمیر را می‌گذاری چطور باد می‌کند و بالا می‌آید. دلم از غم می‌خواهد بترکد ولی نمی‌ترکد. چون تنهایی خمیر است شاطر. تنهایی خمیر است. فقط کش می‌آید. کش می‌آید. کش می‌آید. . . 
شاطر تنهایی خمیر است. . . 
  • نورا

امروز ذهنم به تمامی درگیر یک مسئله بود. آخرین تحلیل‌ها روی نتایج نتوانستند معنای خاصی نشان بدهند. پشت میز کار نشسته بودم و به درخت‌های روبرو خیره شده بودم، بدون آنکه به آن‌ها نگاه کنم. یک پرنده‌ی کوچک از شاخه بلند شد و در هوا چرخ زد. حرکاتش نامنظم بود و نمی‌توانست خوب اوج بگیرد.

یکی از روش‌های شناسایی پرندگان‌ همین ارتفاع پروازشان است. اگرچه در ادبیات پرواز نماد آزادی و رهایی است، پرندگان آزاد و رها نیستند. هر پرنده‌ای، حتی در آسمان بی‌کران، محدود است. یعنی، چیزهای زیادی هستند که تعیین می‌کنند یک پرنده تا کجا اوج بگیرد. قدرت خود پرنده و ژن‌هایش تنها یکی از آن‌هاست. بعضی پرنده‌ها با آنکه توانایی‌اش را دارند ارتفاع زیادی نمی‌گیرند؛ چون دلیلی برای اینکار ندارند. آنچه می‌خواهند، غذا و آشیان، همه در ارتفاعات پایین است. مگر در فصل مهاجرت، که در آن پرنده‌ها، گاه هم‌بال با هواپیماها، بر فراز ابرها، و با بادهای تند، حرکت می‌کنند. اتفاق افتاده که پرنده‌ای حتی در موتور یک هواپیما یا حتی جت، جان خود را از دست بدهد.[۱] 


در حالی که آنجا نشسته بودم، به این‌ها همه فکر می‌کردم، به آن پرنده که مشخص نبود نوپرواز است یا در باد گیر افتاده. به آن منظره می‌نگریستم و به خودم فکر می‌کردم. اگر زندگی به پهنای آسمان بود، من در چه ارتفاعی بودم؟ آنچه می‌جویم روی زمین است یا بالای ابرها؟ و آنچه از درون مرا محدود کرده چیست؟ آیا هوا به راستی طوفانی شده، یا من پرنده‌ای نوپا هستم که تلو تلوخوران پیش می‌رود؟ 



۱. منبع

  • نورا
مارتای عزیز،

امیدوارم حالت خوب باشد و روزهای خوبی را بگذرانی. من هم اوضاعم اینجا خوب است و هنوز چیزهای زیادی هست که باید در این جزیره کشف کنم. هفته‌‌ی گذشته یکی از کارآموزانم که اهل همین جاست برایم یک گلدان گل آورده بود. از گل‌های بومی اینجاست که به سختی نیز پرورش داده می‌شود. 
هربار به آن نگاه می‌کردم خاطره‌ای از روزهای خوبمان در ذهنم تکرار می‌شد. مخصوصاً آن روزی که بعد از آن آزمایشگاه طولانی رفته بودیم رشد سلول‌هایمان را جشن بگیریم. فکر می‌کنم تو هم به خاطر داشته باشی. زیر درخت کاج نشسته بودیم. من چای لیپتون و لیوان‌ را از آشپزخانه برداشته بودم، ولی یادم رفته بود که آب جوش هم نیاز داریم. بعد کلوچه‌های تو را خوردیم. تو همیشه توی جیبت از آن کلوچه‌ها داشتی؟ یا فقط آن روز بود؟ یادم مانده که شال بنفشت را دور گردنت انداخته بودی. هر بار این گل‌های بنفش را نگاه می‌کردم یاد آن روزها می‌افتادم. مخصوصاً آن روز. 

می‌دانی، آدم گاهی نمی‌داند باید چه کند. این ارکیده‌ها از زیباترین و کمیاب‌ترین گل‌های دنیا هستند. و من به سادگی یک بی‌دست‌ و پای نابلدم. این گل‌ها را از اعماق قلبم دوست داشتم، ولی نمی‌دانستم باید با آن‌ها چه کنم. نمی‌دانستم چطور باید آن‌ها را گرامی بدارم. نمی‌دانستم چطور دوست داشتنم را اظهار کنم. با خودم فکر می‌کردم آیا اگر هرروز به آن‌ها آب بدهم نشانه‌ی دوست داشتن است؟ یا باعث پوسیده شدن ریشه‌هایشان می‌شود؟ آیا اگر دائماً به آن‌ها نگاه کنم متوجه می‌شوند؟ من واقعاً دوست داشتم از آن‌ها به بهترین وجه ممکن مراقبت کنم. اما نمی‌دانستم چه رفتاری شایسته‌ی آن‌هاست. 

مارتای عزیزم، راستش را بخواهی، این گل‌ها بیشتر از همه از این وجه مرا یاد تو می‌انداختند. یادآور ناتوانی و سردرگمی و ترس من در برابر زیبایی و شکنندگی و ارزشمند بودن تو بودند. دیروز سباستین، پسر بچه‌ای که گاهی این اطراف بازی می‌کند، آمده بود و یکی از شاخه‌های گل را چیده بود. قسم می‌خورم نزدیک بود همان جا به گریه بیفتم. ولی نمی‌توانستم به آن کودک معصوم چیزی بگویم. با این حال، یک لحظه به خودم گفتم شاید کار درست همین است. شاید گل‌ها برای چیده شدن و بوییده شدن می‌رویند. نه از دور دیدن و ستودن. 

یکی از گل‌ها را برای تو چیدم و گذاشتم لای شیشه تا خشک شود. رویش سیلیکاژل هم ریختم. همانطور که تو گفته بودی. باید توی یک پاکت کوچک همراه همین نامه باشد. من از این راه دور نمی‌توانم از تو مراقبت کنم. تو مراقب خودت باش. با گل‌ من گل‌نوازانه رفتار کن. و این گل‌ها را از من بپذیر. از من که هنوز در دوست داشتن تو نابلدم. 

دوستدار تو،
دانشمند کوچک
  • نورا

از دیروز عصر کمی بی‌حال بودم و غروب که رسیدم خانه فقط می‌خواستم تا صبح بخوابم. ولی نمی‌خواستم بخوابم. نمی‌دانستم مریضم یا خسته‌ام. شام درست کردم و خوردم ولی بهتر نشدم. دمنوش بابونه درست کردم و با نبات هم زدم ولی یک کوفتگی در وجودم بود که نمی‌رفت و یک سرمایی زیر پوستم بود که هرچه پتو دورم می‌پیچیدم مرا گرم نمی‌کرد. 

کمی با زی حرف زدم و قرار بود یک کاری با هم انجام بدهیم ولی من خیلی کم‌جان و بی‌تمرکز بودم و نشد انجامش بدهیم. حتی فکر کردم نکند با مونوکسید کربن آلوده شده باشم. پنجره‌ را تا آخر باز کردم ولی هوای تازه هم آنقدرها کمک نکرد. هرچند تا صبح پنجره را تا نیمه باز گذاشتم. 

وقتی خانه رسیده بودم چراغ‌ها همه خاموش بودند و فکر کردم پروانه هنوز خانه نیامده. بعد که رفتم قبل خواب مسواک بزنم حس کردم صدایی از اتاقش می‌آید و صدایش کردم. دیدم خانه بوده. گفت از وقتی آمده یک راست خوابیده چون به طرز عجیبی خسته است. گفتم من هم همین حس را دارم و باید فردا بروم تست بدهم. گفت او هم فردا نوبت تست دارد و قرار شد با هم برویم. 

امروز صبح ساعتم را خاموش کردم. ولی باز هم همان ساعت بیدار شدم. انگار مغز بعد از مدتی عادت می‌کند. فقط نماز خواندم و دوباره سعی کردم بخوابم. به استادم پیام دادم که حالم خوب نیست و جلسه‌ی امروز را آنلاین شرکت می‌کنم. رفتیم تست دادیم و من برگشتم خانه. 

چای گذاشتم و تخم‌مرغ گذاشتم آب‌پز شود و یک مشت لوبیا ریختم که بپزد. النا بهم توصیه کرده بود که سبزی و هویج را همیشه فریز شده داشته باشم که اگر حال غذا درست کردن نداشتم فقط بندازم توی قابلمه تا بپزند. سبزی‌ها و هویج‌ها را هم بیرون آوردم و ریختم در قابلمه. حالا لیوان دوم چایی‌ام را دارم می‌خورم و بوی غذا هم در خانه دارد می‌پیچد. 

یک لحظه حس کردم بزرگ شده‌ام و دارم شبیه مامان‌ها می‌شوم. یعنی گاهی از خودم می‌پرسم چقدر با توانایی مادر بودن فاصله دارم؟ فارغ از اینکه روزی تجربه‌اش کنم یا نه، توانمند بودن برایم مسئله‌ای جداگانه است. کتاب dear girls را تازه تمام کرده‌ام. نویسنده سطرهای زیادی از تجربه‌های مادر بودن خودش نوشته بود. از زمان‌هایی که بچه‌ی اولش تب داشته و بعد بیماری به خودش هم سرایت کرده و وقتی بچه‌ی دومش مریض شده دیگر نمی‌دانسته آیا سرماخوردگی است یا دلیل جدی‌تری دارد. و با همان حال باید هم مراقب خودش و هم بچه‌ها می‌بوده. از زمانی که بعد از بارداری دومش هنوز ترشحات بعد از زایمان داشته و یکهو وسط خیابان مجبور می‌شود برود دستشویی در حالی‌ که هم‌زمان شیر از سینه‌اش می‌ریخته و در نهایت تصمیم می‌گیرد برگردد ماشین تا بچه شیر را خالی کند و سینه‌اش زخم نشود. بچه هم همانجا در پوشکش دستشویی می‌کند و به سختی برمی‌گردند خانه. و این‌ها همه در حالی است که همسرش هم مسئولیت‌پذیر بوده و در این لحظات هرگز تنها نبوده است. به نظرم تمام این موقعیت‌های سخت فرصتی‌اند برای تمرین اینکه توانمند بودنم را بسنجم. 

چند وقت پیش هم یک تدتاک می‌دیدم که در مورد integrity صحبت می‌کرد. معادل فارسی‌اش می‌شود درستی و یک‌رنگی؛ در واقع ولی به این معنی است که باورها و عملکردمان در یک راستا باشند. بعد می‌گفت اینتگره بودن یک بعد سومی هم دارد و آن داشتن تجربه‌های متفاوت است. بعضی وقت‌ها ما یک حرفی می‌زنیم و عمیقاً هم به آن باور داریم، ولی وقتی در یک موقعیت دشوار قرار می‌گیریم برخلاف باورهایمان عمل می‌کنیم. این به این معنا نیست که ما اینتگره نیستیم، چون بهرحال این موقعیت خیلی غیرمنتظره بوده؛ ولی نمی‌تواند هم به ما عذری برای اشتباهاتمان بدهد. و حرفش این بود که اگر می‌خواهید یک انسان قابل اعتماد باشید و این صفت را در خودتان پرورش بدهید، نه تنها باید باورها و اعمالتان یکسو باشد؛ بلکه باید مدام خود را در معرض موقعیت‌های دشوار قرار بدهید تا با کوچکترین تغییری در زندگی یکپارچگی خودتان را از دست ندهید. هر تجربه‌ی سخت تمرینی برای اینتگره بودن است. 

بنابراین بروم چایی سومم را بخورم و برای جلسه‌ی امروز آماده شوم. غذا هم آماده شده است :)

  • نورا

چو ترکش‌های یک خمپاره

هر یک بر زخمی نشسته‌ایم.

دردهای ما از یک جنس بود

دست‌های ما ولی به هم نرسید.


جهان تن رنجوریست

که در خود فرو رفته.

ما به این پوست و استخوان خو گرفته

ولی با آن یکی نشدیم.


چو تاب‌های یک گهواره

در بی‌کران‌ها می‌چرخیم

تمام روزهای ما شب بود

 و رویاهای ما در اشک می‌غلتید‌. 


رها شده‌ایم در تاریخ

و تنهایی ما را کسی نشنید

جهان ما قطع نخاع شده است

 مگر پیام درد ما به خدا نرسید؟ 

  • نورا

حالا که دارم این را می‌نویسم کفش‌هایم خیس است و ایذاً جوراب‌هایم و پشت‌ پاهایم هم تاول زده. دانشگاه یک سری لیگ ورزشی هر ترم دارد و این ترم در لیگ بسکتبال ثبت‌نام کردم. و من در عمرم حتی یک بار هم بسکتبال بازی نکرده بودم. خلاصه اینکه برای اینکه احساس عقب‌ماندگی نکنم می‌خواهم هرروز (غیر از آخر هفته‌ها) بروم باشگاه و توپ پرتاب کنم. تا حالا سه روز رفته‌ام. حالا مشکل آنجاییست که بعد از ورزش می‌خواهی دوش بگیری. روز اول برگشتم خانه دوش گرفتم. روز دوم فقط لباس‌هایم را عوض کردم، و امروز که روز سوم است حس کردم حتی با لباس عوض کردن هم حس خوبی ندارم و با کفش‌هایم رفتم زیر دوش. حالا فقط خداراشکر که یک جفت کفش زاپاس در کمدم گذاشته‌ام  و می‌توانم کفش‌هایم را عوض کنم. ولی جوراب‌هایم را باید تحمل کنم. بدبختی اینکه حتی کیف پولم را هم نیاورده‌ام :)) 


نرخ موفقیتم را هم دارم اندازه می‌گیرم که ثبت کنم و ببینم پیشرفت می‌کنم یا نه. هنوز نرخ موفقیتم حدود ۹ درصد است (از فاصله‌ی ۵.۵ متری). جلسه‌ی پیش دکتر هدیه برایمان یک ارائه در مورد مدیریت زمان داشت. بعد هم از ما پرسید ما برای انجام کارهایمان چه روشی دارم. من گفتم که دوست دارم همه چیز را برای خودم به رقابت و بازی تبدیل کنم و مثلاً یکی از کارهایم این است که رتبه‌ام در hackerrank را در یک sheet ذخیره کنم و نمودارش را ببینم. بعد گفت که بعضی آدم‌ها competition based هستند و بعضی‌ها collaboration based. بله خلاصه این را هم تازه فهمیده‌ام. 


امروز اولین ارائه‌ام را در مورد پروژه‌ی خودم دارم. هم ذوق دارم و هم استرس. انشالله که جوراب‌هایم تا آنموقع خشک شوند :))

  • نورا

روزی که اعتراف کردند هواپیما را خود ایران نشانه گرفته، نشسته بودم روی تخت و نعنا هم بود. من جلوی کسی گریه نمی‌کنم. حتی در تنهایی هم که گریه می‌کنم همینطور اشک می‌ریزم و صدایی از من شنیده نمی‌شود. آن روز اما ناگهان زدم زیر هق‌هق گریه. دلم خالی نمی‌شد. تا انجا که نعنا بلند شد و کنارم نشست و فکر کرد اتفاق مهیبی افتاده. اتفاق مهیبی هم افتاده بود. 


مدام آن بیت فردوسی از زبان سهراب در ذهنم تکرار می‌شد. آنجا که وقتی دارد جان می‌دهد رو به رستم می‌کند و با افتخار می‌گوید اشکالی ندارد که مرا کشتی، چون "بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خون است بالین من"...

غافل از اینکه همان‌ کسی که آنقدر به او اعتماد داری، همانی است که تو را به خون غلتانده... 

آنجا که رستم می‌گوید ندانستم و سهراب می‌گوید "ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای، نجنبید یک ذره مهرت ز جای"...


هنوز هم هربار با یادآوری آن حادثه قلبم فشرده می‌شود. 

ماجرای جغرافیا نیست. بعضی ماجراها ماجرای جغرافیا نیست. 

  • نورا
احساس می‌کنم هیچ‌وقت در زندگی در یک وضعیت معلوم نبوده‌ام. فیسبوک برای وضعیت رابطه‌ی ادم‌ها علاوه بر سینگل و متاهل و در-رابطه یک گزینه‌ هم دارد به اسم "پیچیده". حس می‌کنم همیشه همه چیز برایم در آن وضعیت پیچیده بوده. زندگی‌ام شبیه یک مقاله‌ی چهار صفحه‌ایست که پنجاه صفحه ضمیمه دارد.
  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان