- ۰ نظر
- ۰۵ دی ۰۲ ، ۰۱:۱۵
حافظ میگه
"نغز گفت آن بت ترسابچهی بادهپرست،
شادی روی کسی خور که صفایی دارد".
معنیش اینه چه خوب گفت اون زیباروی مسیحی شرابپرست، که اون موقعی که جام رو بالا میبری میگی به سلامتی فلانی، به سلامتی روی کسی این جام شرابو بالا ببر که حداقل یک روشنیای تو صورتش هست.
شراب خوردن خب برای مسلمونها گناه محسوب میشه. حافظ میگه من نمیگم، فکر نکنی نصیحت و حرف منه؛ اینی که خودش غرق این چیزاست خودش اینو میگه، میگه شادی روی کسی خور که صفایی دارد. اگه یه وقتی میخوای یک کاری بکنی که میدونی اشتباهه، ولی حالا توش یک لذتی هم هست، یا به تبعیت از جمعه؛ حداقل برا خاطر کسی، برا خاطر چیزی این اشتباهو بکن که کوچکترین ارزشی داره.
+ در ادامهی اینکه حرفهای مهم همه گفته شده، فکر کردم حالا میشه به تفصیل و تفسیر گفت همونها رو.
++ حافظ خدا رو جور خاصی میبینه و میپرسته. اینجا هم به نظر من یک اشارهای به خدا داره. در خفا میگه "ولی کدوم رویی جز روی خدا صفا داره؟"
گمان دارم انسانهای دیگر، تمام حرفهای مهم را گفتهاند. تکرار و تکرار هم کردهاند. وقتی همه چیز گفته شده است، کسی مثل من زیاده چه بگوید؟
میجوشد شوق از قلم بر کاغذ
میلیست سبابه فکر را میبافد
بافنده زیاد و طرح بیرون ز شمار
از بهر چه زیر و رو کنم جز عادت؟
البته نوشتن جدا از نوشتن و انتشار دادن است.
گفتهند بزرگان چو بسی حق کلام
بر کوه زیاده کی کند ریگ روان؟
ما چاه ز تپه باز نشناختهایم
کی راهنما شود سگ سرگردان؟
+ این آخرین پست و این حرفها نیست. فکری بود فقط.
چند وقت پیش یه ویدیو میدیدم. یه زوج بودن که یکیشون از آسیای شرقی بود و اون یکی از یه کشور دیگه. بعد یکیشون برا آشپزی یه جا ملاقه استفاده میکرد یه جا کفگیر یه جا قاشق یه جا چنگال و همینجور چیزای مختلف. اونی که آسیای شرقی بود در همهی این موقعیتا از همون چوب غذاخوریشون استفاده میکرد. من اونموقع به ذهنم اومد که چه جالب و چه خوب. چون ما هم یه خروار کفگیر ملاقه داریم و بعضی وقتا هیچکدوم آخرش اون کاری که میخوای رو نمیکنه.
بعد حالا چند وقت پیش یه بسته سوشی خریدم. اون چوبهاش رو نگه داشتم که به همین منظور استفاده کنم. با اینکه چوباش یکبار مصرفه مثلاً، الان فکر میکنم چند هفته شده که دارم استفاده میکنم و چیزیش نشده. خیلی خوشم اومده ازشون. واقعاً جای اکثر ابزارها رو میگیره. در کنارش فقط به نظرم دو قلم دیگه لازمه تو آشپزی برا من: لیسک و ملاقه.
منتظرم این کشوی پر از وسیله رو هم به کسی همینجوری بدم یا بفروشم. همهش فکرمو درگیر میکنه وقتی یه چیزی توی خونه هست و استفاده نمیشه.
یه پسری بود که یه مدت توی آزمایشگاه ما اومد برای چرخش (rotation) و ما همه متفقالقول گفتیم که این آدم به درد آزمایشگاه ما نمیخوره و استادمون هم ردش کرد. اسمش الکس بود. یه پیش زمینه هم بدم؛ اینجا خیلی وقتا دانشگاه دانشجوی دکترا رو میپذیره، ولی از اول استادی رو براش منصوب نمیکنه. دانشجو چند ترم میره توی آزمایشگاههای مختلف کار میکنه و در نهایت یکی رو انتخاب میکنه. منتهی این انتخاب دوطرفهست. هم دانشجو باید استادو بخواد و هم استاد باید دانشجو رو بخواد. و ممکنه در نهایت هیچ وقت این در و تخته جور نشن. در اینجور مواقع به دانشجو یک مدرک فوقلیسانس میدن (برای گذروندن درسها) و بعدش خدانگهدار.
خلاصه این هم ازونایی بوده که هیچ استادی قبولش نکرد و الان فقط یه فاند دستیار تدریس تونسته بگیره که این مدت رو سپری کنه و ارشدش رو بگیره.
از طرفی این دوستپسر یکی از سالپایینیهای ماست. توی همین یک سال هم با هم آشنا شدن. بعد این دختره که دوست ماست امروز داشت تعریف میکرد در مورد مشکل دوست پسرش. میگفت خودشو توی استنفورد میدیده و حالا که اینجوری شده براش خیلی بدشانسی شده و باور ناپذیره. خیلی باهوشه و فقط یکم ضداجتماعه و توی این محیط باید اجتماعی بود که موفق شد. شخصیت متمایزی داره کلاً و حالا امیدواریم درست بشه همه چیز و تو فکر اینه فعلاً کار پیدا کنه.
برای من خیلی جالب بود. چون انگار اون داشت تفکرات درونی الکس رو بازگو میکرد، زاویهی دید اون رو میگفت. و منم الکس رو میشناختم و زاویهی دید بیرونی در موردش رو میدونستم.
زاویه درونی اینه که این آدم فکر میکنه خیلی شاخه و این مکان در شانش نیست و هر شکستی که بهش میخوره رو مربوط به محیط میدونه. و نهایت نهایت ربط دادن شکستهاش به خودش اینه که بگه من ضداجتماعم.
زاویه بیرونی اینه که این آدم کارهاش رو درست انجام نمیده، و اونقدر به خودش مطمئنه که حتی حاضر نیست توضیح بده که چرا فلان کارو انجام نداده. تمام جهان رو کوچیکتر از خودش میبینه و بقیه رو تحقیر میکنه و انتظار داره همه در خدمتش باشن. و هیچکس همچین کسی رو به عنوان کارمند نمیخواد. حتی ربطی به کار تیمی هم نداره. حتی به تنهایی و توی کار خودش هم نمیتونه اشتباهاتش رو بپذیره یا حتی ببینه.
بعد این دوست ما هم چون دوستدخترشه فقط اون زاویه رو میبینه و میگه اره بنده خدا بدشانسی خورده و هیچکس تو این دنیا قدرشو نمیدونه و نمیدونن چه استعدادی رو دارن از دست میدن.
بعد فکر کردم خیلی از آدما رو میبینم که وقتی با یه نفر تو رابطهان فقط همون ورژن داستان درونی اون آدمو میبینن. من چندین سال برای همینکه میخواستم باور کنم یک کودنی بااستعداده و استعدادش فقط شناخته نشده هزاران چیز رو از دست دادم. راستش به نظرم کلاً اینسناریوی "دنیا بیرحمه و برا همین من بدبختم" سناریوی همین آدمای خودشیفتهست. چون من آدمای زیادی رو میشناسم که اولاً از همین دنیای بیرحم و شرایط بسیار سخت به موفقیت رسیدن، و دوماً حتی وقتی تو شرایط ناعادلانه بودن هم نگفتن دنیا به ما بد کرد. تعریفمم لز موفقیت تعریف شاخدار نیست. همینکه یکی بتونه زندگیش رو سرپا نگهداره. که اینجور آدما در همون هم ناتوانن.
خلاصه به اون دوستم نگفتم که "وقتی اون میگه جای من استنفورد بود، تو نمیگی پس چرا استنفورد نیستی؟". زندگی خودشونه و به من ربطی نداره و شایدم من اشتباه میکنم و شایدم یه جایی از اون حباب خودشیفتگی بیرون بیاد.
ولی فکر کردم به شماها میتونم بگم. اگه یه آدمی اومد طرفتون که حتی توی اصطبل راش نمیدادن و مدعی بود جاش استنفورده؛ فکر نکنید شما دارید یک استعداد رو کشف میکنید یا فکر نکنید میتونید بهش کمک کنید استعدادش شناخته بشه. مخصوصاً کسایی که حس همدردی زیادی دارن و یه حس "نجاتگر" بودن دارن* بیشتر احتمال داره حرفای یه آدم خودشیفته رو باور کنن. ولی بدونید کسایی که قراره تو استنفورد باشن الان همونجان.
اینو به خودمم میگم البته. این یه مورد خیلی رادیکال بود که تفاوت واقعیت با تصور طرف از زمین تا آسمون بود، در حدی که خودشیفتگی یه مشکل روانیه براش. ولی معنیش این نیست آدمای عادی گاهی حس خودشیفتگی نمیکنن و منم راستش یه موقعی که خیلی دور نبود باور داشتم جایگاهم بالاتر از چیزیه که هستم. ولی واقعیت اینه اگه من در حد استنفورد بودم الان همون استنفورد بودم. تبعیضهای قومیتی و جنسیتی رو هم حتی اگه لحاظ کنیم حداقل کلتک بودم. ولی اونجا نیستم و معنیش اینه در اون حد نبودهم. معنیش این نیست نمیتونم به اون جایگاه برسم. ولی الان اونجا نیستم و تا وقتی اونجا نیستم باید اینو بپذیرم. اینکه بگم من جام اونجاست ولی اینجا گیر افتادم فقط توهمه و باعث میشه هیچوقت هم نتونم به اونجا برسم، چون متوجه نیستم هنوز باید بیشتر رشد کنم و بهتر بشم.
این بود خلاصه درسهایی از زندگی. همچنان نفس امارهم وسوسهم میکنه یه روز برگردم به دوستمون بگم این دوست پسرت متوهمه و قراره تو رو هم بدبخت کنه. فلنگو ببند :)))
* در واقع شخصیتهای people-pleaser
دوتا چیزی که این مدت بعد از کمردردم یاد گرفتم:
۱. ورزش کردن و فعالیت فیزیکی سه بخشه: حرکات کششی، حرکات استقامتی و حرکات هوازی. هر سه مهمن و باید در کنار هم باشن. کاری که من میکردم این بود که قسمت کششی رو کلا کنار گذاشته بودم و تمرکزم بیشتر استقامتی بود (چیزی که توی بدنسازی تبلیغ میشه). فکر میکردم فوقش بدن درد میگیرم. ولی اینجوری نیست، ماهیچه در نهایت کوتاه میشه و آسیب میبینه. خلاصه حرکات کششی بسیار بسیار بسیار مهمن و باید توی روزمره باشن. یعنی حداقل روزی یکبار.
۲. ریشه بسیاری از مشکلات فیزیکی نداشتن پایداری و تعادله. دوتا چیزن ولی به هم مرتبطن. پایداری یعنی اینکه بتونید روی یک پا وایستید، که لازمهش هم قوی بودن ماهیچه و هم متعادل بودن بدنه. همهی آدما چون راست دست یا چپ دستن از یک طرف بدن بیشتر کار میکشن و برای همین کلاً توی اسکلت انسان با بالارفتن سن ماهیچهی لگن یک مقدار چرخش پیدا میکنه. مننهی با حرکاتی که روی ایجاد تعادل بین دو طرف بدن و بالا رفتن پایداری تاکید دارن میشه از این جلوگیری کرد و این تعادل و پایداری مخصوصاً در پیری خیلی کمک کنندهان. همون آدمهای سنبالایی که میگیم چقدر راحت راه میرن. اونا تعادل و پایداری دارن.
++ من توی فیزیولوژی اصلا تخصصی ندارم. و این درک خودم بوده از چیزایی که این مدت خوندم. خلاصه اگه اشتباه گفتم چیزی رو اصلاحم کنید :)
در مورد مهارت ارتباط موثر (communication) زیاد صحبت میشه. ولی برای من عینیت نداره که ارتباط مؤثر چه چیزی هست و چه چیزی نیست. این هفته در موردش به یک نتیجه رسیدم:
هر وقت چیزی رو فرض میکنیم اونجا یعنی نتونستیم ارتباط برقرار کنیم. و تمام فرضها میتونن با ارتباط جایگزین بشن. و ارتباط هم همیشه سوال کردن یا حتی حرف زدن نیست. فقط نباید فرض کرد.
مثلاً من یه سری چاقو و چنگال و اینا از توی محوطه برداشته بودم. بچههایی که اسبابکشی میکنن خیلی از وسایلشونو میذارن تو محوطه که هرکی خواست رایگان برداره. بعد که اسباب کشی کردیم اونموقع گیر و دار زیاد بود و من این وسایلو فقط ریختم تو کشو. بنابراین "فرض میکردم" هرچی که تو اون کشوئه از همون وسایله. بعد یه چاقویی بود که کند بود و گفتم اینو باید بندازم دور به درد نمیخوره. خلاصه انداختمش دور. چند روز بعدش همخونهایم گفت چاقوی منو ندیدی؟ و فهمیدم این چاقوی اون بوده. بعد اونجا بهم گفت که حالا اشکال نداره ولی دفعهی بعد خواستی چیزی رو دور بندازی قبلش ازم بپرس و communicate کن. خلاصه این تو ذهن من افتاد که اا پس اینهمه که میگن communication منظورشون اینه.
بعد همخونهایم یه ظرف سفالی داشت برای آشغالای روی کابینت. این یکم نم پس میداد و حرفش بود که یکی جدید بخره. دیشب دیدم یه ظرف جدید گذاشته توی همون مکان. بعد منم زبالههامو ریختم توش. فوری یادم افتاد که از کجا میدونی این برا اونه؟ فهمیدم که بله دوباره "فرض کرده بودم".
یه مسئول آزمایشگاه داریم و همیشه تو کارهاش یه اشتباهی هست. من اولش فکر میکردم بهخاطر اینه که حواس پرته و وقتی باهاش صحبت میکنی توجه نمیکنه چی میگی. بعد تازگیا فهمیدهم که نه مشکلش این نیست که گوش نمیده. که چه بسا گاهی ایمیل بوده و حرف لفظی نبوده. ولی "فرض کردن" تو کارش خیلی زیاده. یعنی اگه یه پیامی قراره از من به نفر ایکس منتقل بشه و فرستندهش این باشه، ۳۰ درصد پیام رو میگیره و ۷۰ درصدش رو فرض میکنه.
بعد فهمیدم خود منم همینطورم خیلی وقتا. یعنی اگه یه وقت پیامبر میشدم و جبرئیل میگفت "بخوان به اسم پروردگارت"، فرض میکردم منظورش اینه بزنم زیر آوازی چیزی. الکی نبوده که پیامبر شدهن. چون اینکه توی ارتباطاتت فرض کردن رو کنار بذاری یه چیزیه که وقتی نگاه میکنم خیلی کم میبینم تو اطرافم.
تو راه داشتم فکر میکردم چیا رو فرض کردم تو زندگیم، نه گذشته، همین اکنون. و خیلی زیاد بودن. یه هفتهست اومدهم روی یه میز دیگه درس میخونم و "فرض کردم" اشکالی نداره چون خالی بود میزش و کسی هم نگفته اینجا نشین. دوشنبه باید ایمیل بدم بگم که آیا میتونم برای همیشه اینجا بمونم؟ و آیا میتونم رسماً میزم رو جابجا کنم؟
خلاصه که اینم از آموختههای جدیدم در زندگی.
قبلاً یه پستی نوشته بودم و گفته بودم استادم گفته بعضیا مدل یادگیریشون رقابتیه بعضیا مشارکتی. و من نه تنها رقابتی بودم، بلکه به رقابتطلب بودنم مفتخر هم بودم کلاً هم رقابتطلب بودن توی کار یک ویژگی مثبت تلقی میشه. مردم تو رزومههاشون مینویسن competitive.
ولی تازگیها متوجه شدهم این ویژگی نه تنها خوب نیست و باعث رشد من نشده، بلکه من رو از رشد بازداشته.
قضیه اینه که یک اپ یادگیری زبان دارم. منتهی نسخهی رایگانش رو دارم و فقط روزی یک درس میتونم ازش بخونم. این یه قسمت رتبهبندی هم داره و من چون نمیتونم بیشتر بخونم رتبهم همیشه حدود ۱۰۰ میشه. اولش فکر میکردم اگه هر روز بخونم رتبهم بالا میره، بعد دیدم نه نمیشه با بقیه رقابت کرد و دیگه نگاه کردن به رتبه رو کنار گذاشتم. گفتم فقط هر روز بخون، این کاریه که میتونی بکنی. و نمیدونم چند وقت شده که هرروز دارم میخونم، ولی یه جایی فهمیدم میتونم کلی جمله بگم و مثلاً کل لباسهام رو اسم ببرم. و احساس کردم این نگاه نکردن به جایگاه و رقابت نکردن برام مفید بوده. چون اونجوری شاید اون مداومت رو نمیداشتم. ضمن اینکه میخواستم تا آخر سال یک تعداد کلمه یاد بگیرم حداقل، و دیدم از اون هدفم هم جلوتر زدهم حتی.
بعد یه سری عادت دیگه هم هست که باید هرروز انجام بدم. مثلاً باید هر روز ویتامین دی بخورم. اون اپی که برای یادآوری دارم بهت میگه که چند روز پشت سر هم این کارو انجام دادی. اونجا هم میرفتم هی اونو نگاه میکردم ببینم بهترین رکوردم چقدره و جایگاهم کجاست. بعد متوجه شدم وقتایی که مثلاً ده روز پشت سر هم ویتامین میخورم، روز یازدهم کائنات دست به دست هم میدن که ویتامینمو نخورم. در واقع اینجوریه که یکم خیالم راحت میشه و شل میکنم. اون رو هم به خودم گفتم دیگه حق نداری بری نگاه کنی ببینی کجا هستی و رکوردت چقدره و جایگاهت کجاست. فقط هرشب ویتامینتو بخور. همین. و الان نمیدونم جایگاهم کجاست، نمیدونم چند روزه پشت سر هم عادتم جا نیفتاده، فقط میدونم دیشب خوردم، امروز قراره بخورم، و یادم نمیاد آخرینباری که نخوردم کی بوده.
و اینا همه باعث شد به این نتیجه برسم رقابتطلب بودن نه تنها باعث رشد نیست بلکه مانعش هم هست. نه فقط رقابت نسبت به دیگران، بلکه حتی رقابت با خودت. به طور کلی هر جایی که "جایگاه سنجی" میکنی اونجا به خودت لطمه میزنی.
بچه که بودم مامانم این داستان مورچهای که هزار بار از دیوار بالا رفته و افتاده و باز بالا رفته رو زیاد برام تعریف میکرد. حس میکنم راز مورچه در همینه که هیچوقت نمیتونه جایگاهش رو بسنجه. یه سنجاب میتونه سرش رو برگردونه و جایگاهش رو ببینه. یه مگس میتونه پرواز کنه و از بالا جایگاهش رو ببینه. ولی مورچه فقط میتونه جلوی پای خودش رو ببینه. نه میتونه ببینه چند متر از دیوار رو بالا رفته، نه میتونه ببینه توی صف مورچهها کدوم مورچه اوله یا کدوم مورچه آخره یا نفر چندمه. و این ندیدن جایگاهش باعث میشه که بتونه هزار بار دوباره بلند شه و مسیرهای طولانی رو بالا بره.
پروین یه شعری داره مناظرهی مار و مورچه. مار مورچه رو نصیحت میکنه میگه سرتو بالا بگیر و نذار بقیه ازت سواری بکشن و قوی باش و متوجه باش که چه کار مهمی داری توی این جهان میکنی. ببین من چقدر زرنگم از من یاد بگیر. "از بهر نیمدانه تو عمری تلف کنی، من صبح موش صید کنم شام سوسمار". بعد مورچه میخنده و میگه "از رنج و سعی خویش مرا نیست هیچ عار". و ادامه میده و یک جایی میگه "ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه میکنی؛ گر چیرهای تو چیرهتر است از تو روزگار".
این به نظر من همون نقطهایه که رقابت/جایگاهسنجی به آدم صدمه میزنه. چون بالاخره یک جایی میرسه که حس میکنی از فتنه ایمنی، اونجا یادت میره چیرهتر است از تو روزگار، و همونجاست که صدمه میبینی. باید مثل مورچه بود و مثل مورچه جلو رفت.
"کوشم به زندگی و ننالم به گاه مرگ،
زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار"