- ۳ نظر
- ۳۰ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۴۳
قورباغه کنار دریاچه نشسته بود. بچه آدم را دید که به درخت تکیه داده است و چهرهاش غمگین است. قورباغه صدا زد: آهای بچه آدم! قوربونت بشوم، چرا کشتیهایت غرق شده؟ بچه آدم گفت: چون همهی دوستهایم شنا بلدند و من بلد نیستم. حالا هم آنها رفتهاند در رودخانه شنا کنند و من تنها ماندهام. قورباغه گفت: قوربونت بشوم، شنا کردن که کاری ندارد! خودم به تو شنا یاد میدهم! بچه ادم گفت: راست میگویی؟ چطوری؟ قورباغه گفت: قوربونت بشوم، تو کاریت نباشد. فقط به من تکیه کن. بچه آدم گفت: تو که خیلی کوچک هستی. اگر غرق شوم، کی مرا نجات دهد؟ قورباغه گفت: قوربونت بشوم چرا غرق شوی؟ من خودم یک جوری به تو شنا یاد میدهم که هرگز غرق نشوی. بچه آدم گفت: باشد و از جایش بلند شد.
قورباغه گفت: اول از همه پاهایت را ببر توی آب. قدم قدم باید بروی تا ترست از آب ریخته شود. نکتهی اصلی پله پله جلو رفتن است. بچه آدم پایش را گذاشت توی آب. قدم قدم جلو رفت. تا جایی که آب به شانههایش رسید. قورباغه گفت: حالا وقت شنا کردن است. اول دست هایت را خم میکنی، بعد زانوهایت را خم میکنی، و بعد دستهایت را تکان میدهی.
بچه آدم دست هایش را خم کرد. اما تا آمد زانوهایش را خم کند سرش رفت زیر آب و به دست و پا افتاد. قورباغه گفت:قوربونت بشوم همین است! همینطور ادامه بده!
بچه آدم داد زد: قورباغه! دارم غرق میشوم! کمک! قورباغه گفت: قوربونت بشوم تا وقتی صدایت را میشنوم یعنی غرق نشدهای. فراموش نکن که تلاش و کوشش ضامن موفقیت است.
بچه آدم دست و پا زد و دست پا زد. آب رفت توی بینی و گلویش. سرش میآمد بالای آب و میرفت زیر آب. بالاخره یک نفس عمیق گرفت و خودش را به جای کم عمق آب رساند. از نفس افتاده بود و پشت سر هم سرفه میزد. چند قدم دیگر آمد و کنار دریاچه ولو شد. قورباغه گفت:قوربونت بشوم بچه آدم! من از اولش هم میدانستم میتوانی شنا کنی! فقط نیاز به کمی اعتماد به نفس داشتی.
بچه آدم که مانده بود به حال خودش گریه کند یا به حرفهای قورباغه بخندد گفت: اگر حمایتهای تو نبود نمیدانستم چه کار کنم.
قورباغه غبغبش را باد انداخت و گردنش را راست کرد. گفت: قوربونت بشوم نظرت چیست برای جلسهی بعد شنای پروانه را تمرین کنیم؟ یک پروانهی خیلی خوب برای این کار میشناسم! بعد به بچه آدم چشمک زد ؛)
یکی از آرزوهام اینه که پیر بشم. دوست دارم یه پیرزنی باشم که آهسته کار میکنه، از غوغای جهان فارغه، صبر زیادی داره، و چیزی باعث نمیشه هول بشه و دست و پاشو گمکنه. دست کم صدسالی زندگی کرده و اونقدر بالا و پایین دنیا رو دیده که میدونه چیزهای ارزشمند کمی تو دنیا هستن و قال و قیل دنیا اینور اونورش نمیکنه. مثل یه جغدی که وقتی درخت میلرزه میگه: فکر کنم فیل اومده دیدنمون. و مثل دستهی گنجشکا یهو نمیپره. تو دلش و تو رفتارش محکمه. یه همچین تصویری.
یه بار که گفتم دوست دارم در آینده دانشمند خوبی بشم گفت تو یا الان دانشمند خوبی هستی یا نیستی. یه چیزی نیست که در آینده بهش تبدیل بشی. امروز به فکرم رسید که شاید اون زن پختهای که تو ذهنمه هم نباید آرزویی توی آینده باشه. بعضی وقتا ادای کسی رو در میارم که خودم نیست. انگار که مثلاً تو یه فیلم باشم. امروزم ادای یه پیرزنو در آوردم. آروم کتابمو خوندم و زیر کلمههایی که معنیشونو بلد نبودم خط کشیدم با مداد. معنیشونو تو فرهنگلغت نگاه کردم و مطمئن شدم فهمیدم. تعداد صفحههای خونده شده رو هم به استوریگراف اضافه نکردم. چه کار مسخرهای برای یه پیرزن میتونه باشه!
شانس آوردم آدما دیگه از یه جایی قدشون بلندتر نمیشه. منظورم اینه وگرنه یه سانتی حداقل بزرگتر میشدم با همین یه کار. حالا یه سانت مشکلی نیست. ولی خب قطره قطره جمع گردد.
نمیدونستم پیرزنا هم وبلاگ دارن یا نه. یه لحظه از نقشم بیرون اومدم. ولی باید فکر کنم تو صدسالگیم دوست دارم وبلاگم چه شکلی باشه. همونجوری بنویسم.
دو اتفاق جداگانه با همخانهایام افتاد که باعث شد به خودم هم تلنگری بخورد.
یکی چند وقت پیش بود که گفتم میخواهم زودتر از پاییز و در همین تابستان خانه را عوض کنم و دارم دنبال خانه میگردم ولی معلوم نیست کی خانهی خالی پیدا شود. یکی دو ساعت بعدش که نشسته بودیم و یکی از بچهها هم مهمانمان بود، برگشت گفت آن حرفت خیلی ناراحت و عصبانیام کرد. چون من تابستان میخواستم خیالم راحت باشد و بیشتر تابستان هم نیستم و سفر و کنفرانسم. حالا باید نگران پیدا کردن آدم جدیدی باشم فقط برای دو ماه و بتوانم به او اعتماد هم کنم.
حس کردم خودخواه است. حتی وقتی توضیح دادم همین نگرانیها برای من هم صادق است باز هم فکر میکرد کارم بیانصافانه بوده در حقش. فقط میتوانست خودش را ببیند و دغدغهی ذهنیای که برایش ایجاد شده و انتظارش را نداشته. حتی اگر تلاش هم میکرد بگوید مرا درک میکند درک نمیکرد. در ذهنش فقط خودش وجود داشت.
آنجا انگار یک لحظه برایم روشن شد و تداعی شد که من هم با دیگران چنین رفتاری داشتهام. من هم خودخواه بودهام و متوجه نبودهام خودخواهم و حتی قبول نداشتهام این خودخواهی است. انگار برایم روشن شد که پس خودخواهی این شکلی است. پس خودخواهی به طرف مقابل چنین حسی میدهد. پس خودخواه بودن انقدر واضح است که آدم نمیتواند پنهانش کند و فقط خودش است که آن را نمیبیند.
حس دومم این بود که «اینکه تو عصبانی و ناراحت هستی» مقصرش من نیستم. به هیچ وجه نمیتوانستم احساسی که بیان کرده را به رفتار خودم ارتباط بدهم. میتوانست عصبانی نباشد اگر دنبال این نبود که همه چیز برایش آسان و همیشه در آسایش فکری باشد. مگر من وقتهایی که عصبانی بودهام به او گفتهام که مقصر عصبانیتم او است؟
اینجا بود که مچ خودم را گرفتم. بله، من هم خیلی وقتها یک احساس ناخوشایند داشتهام و مقصر احساس ناخوشایندم را رفتار او یا دیگران میدانستهام. آنجا هم انگار یک لحظه برایم روشن شد که «هرکسی مسئول احساسات خودش است» و اگر کسی احساسی دارد، و فکر میکند رفتار دیگری باعث بروز این احساس شده میتواند از آن رفتار فاصله بگیرد، نه اینکه احساسش را حمل کند و فقط برای راحتی وجدانش همه را مقصر بداند.
این برایم درک بزرگی بود. هیچ وقت این اندازه برایم این مسئله ملموس نبود.
و البته لحظهای هم به ذهنش خطور نکرده بود که اینکه من دارم این مکان را زودتر ترک میکنم از دست کارهایی است که خودش کرده است و مرا عاصی کرده است. مطمئنم بعد از این هم خطور نخواهد کرد.
اتفاق دیگر هم شاید چند باری تکرار شده. یکی اش این بود که دیشب نصف شب پیام داده بود که آیا امروز صبح خرید میروم یا نه. چون فقط من ماشین دارم و اگر خودش بخواهد برود خیلی دور است. حالا منکه گوشیام بیصدا بوده و از اینکه نصف شب پیام دادن بیملاحظگی بوده میگذریم. ولی من معمولاً چون نمیخواهم احساس کند در این شهر غریب است و نمیخواهم کسی از بچههایی که ماشین ندارند آن احساس درماندگیای که من گاهی داشتم را داشته باشند بیشتر وقتها قبول میکنم. چند روز پیش مثلاً رفتم دنبالش فرودگاه. بارهای دیگری هم پیش آمده که مثلاً خواسته در وقت اداری جایی برود و رساندهامش. هیچ وقت هم انتظار نداشتم تشکر کند یا منتدار من باشد. ولی حس کردم متوجه نیست که من دارم از یک چیزی در مورد خودم گذشت میکنم که خواستهی او را فراهم کنم. و این متوجه بودن با قدردان بودن متفاوت است. حس کردم فکر میکند وقتی من ساعت ۱ ظهر میروم فرودگاه فکر نمیکند من از کارم زدهام، بلکه فکر میکند بیکار بودهام و حالا تا انجا هم رفتهام. (البته یک بار هم به صراحت گفت من معتقدم هر وقت کسی کاری میکند یک سودی هم برایش دارد وگرنه از نظر تکامل چرا باید آن کار را کند. و من هم آنجا بهش نگفتم مردهشور تفکر تکاملیات را ببرند و فقط بهش گفتم همیشه هم اینطور نیست و بعضیها ممکن است «از نظر تکاملی» people pleaser باشند. یعنی با این آدم نمیشود در مورد بیشتر از اینها صحبت کرد). و حالا هم گفته بود صبح خرید میروی؟ که خب معلوم است من صبح سرکارم و چرا انتظار داری صبح خرید بروم؟ (میدانم ۴ جولای است و تعطیل رسمی است، ولی من که شنبه و یکشنبه هم سرکار بودهام چرا باید ۴ جولای نباشم؟)
بعد فکر کردم خودم هم این کار را با دیگران کردهام. توضیح این مورد شاید شخصی باشد و نمیخواهم زیاد بازش کنم. ولی من هم متوجه نبودهام که دیگران خیلی وقتها فداکاری کردهاند که من به میل خود برسم. یک بار وقتی بچهتر بودم در مهمانی بحث بود که پدرم تنبل است که مادرم ما را صبح میرساند مدرسه و پدرم میخوابد. من نه در مقام دفاع از پدرم، بلکه چون واقعاً فکر میکردم یک حقیقت را دارم بیان میکنم، گفتم خب مادرم خودش سحرخیز است و صبحها زود بیدار میشود و حالا ما را هم میرساند. یعنی واقعاً فکر نمیکردم مادرم بیدار میشود که ما را برساند، فکر میکردم اول به میل خودش بیدار میشود و این وسط ما را هم میرساند.
بزرگتر که شدم متوجه شدم چه اندازه در اشتباه بودهام. ولی باز هم این متوجه نبودنم را در جاهای دیگر ادامه دادم.
حالا که نگاه میکنم برای خودم تاسف زیادی میخورم. برای کسی که بودهام. برای جاهای زیادی که قدردان و متوجه نبودهام. ولی خوشحالم که بالاخره یک جایی این را فهمیدم.
شاید اینها همه در ادامهی آن آمد که سعی کردم کمی کمتر از خودم را ببینم. برای همین همچنان به کمتر کردن خودم در ذهنم باید ادامه بدهم. و کنجکاوم چه چیزهایی دیگری هست که نمیفهمم و در آینده خواهم فهمید.
این چند وقت که ساعتهای بیشتری را در دانشگاه میگذرانم و کارم هم فشردهتر شده نیاز به تمرکز خیلی بیشتری دارم. ولی چیزی که نمییابم هم همان است. تمرکز نداشتنم هم یک سری عوامل درونی دارد هم یک سری عوامل بیرونی. سعی کردم زمانبندیام را بهتر کنم و پیشرفت خوبی داشتم. این لحظه هم که دارم با لپتاپ خدمتتان پست مینویسم گوشیام را در خانه گذاشتهام. چون یکی از عوامل تمرکز نداشتنم همان اعتیاد به گوشی بود. اولش نگاهم این بود که باید خودکنترلگری بیشتری داشته باشم و این حرفها. ولی الان به این نتیجه رسیدهام که گوشی اعتیادآور است. مثل این است که به یک نفر بگویی سیگار بکش ولی خودت را کنترل کن که معتاد نشوی. به همین اندازه خندهآور است. یک گوشی نوکیای ساده هم سفارش دادم که برای تماس ضروری بتوانم ازش استفاده کنم. خلاصه این عوامل تمرکز نداشتن درونی را بهتر دارم میکنم.
اما امان از عوامل بیرونی! محیط کار ما فضایش باز است و هر کسی برای خودش یک کیوسک دارد. حدود سی کیوسک در یک فضا هستند و شاید در یک زمان حداقل نصفشان پر باشد. نصف دیگر هم در آزمایشگاه مشغول کارند و در رفت و آمدند. این فضای باز که در واقع برای کاهش هزینهها طراحی شده و به نام «افزایش تعامل گروهی» است عذاب این روزهای من شده. منی که از سکوت مطلق چشم پوشیده و به صداهای گنگ و درهم هم رضایت میدهم، در محل کار یک دقیقه هم نمیتوانم تمرکز کنم چون دائماً دو نفر پیدا میشوند که با هم در حال حرف زدن باشند. تازگیها این تشدید هم شده است. چون یک سری میز اضافه آوردهاند وسط گذاشتهاند که دانشجوهای لیسانس هم بتوانند بنشینند و این میزها شده محل اجتماع و گپ و گفت. یک سمت دیوار کاملاً تختهی وایتبرد است که تبدیل شده به کلاس درس. و خلاصه جهنم من شده محل کارم.
امروز از میز عزیزم، از مانیتورم، از کیبورد و موس و دفترهایم خداحافظی کردم و راهی شدم. نمیتوانستم بیشتر از این در آن جهنم بمانم. نمیتوانستم آنها را نجات بدهم ولی باید خودم را نجات میدادم. شنیده بودم دانشکدهی حقوق کتابخانهی خوبی دارد. آمدم آنجا. کتابخانه را پیدا نکردم. اما بالاخره یک گوشهی ساکت برای خودم پیدا کردم. یک آباژور با نور زرد پشت سرم روشن است. میخواهم سرم را به دیوار بغل دستم تکیه بدهم و در گوشش بگویم چقدر دلم برای داشتنش تنگ شده بود. حالا میفهمم چرا مردم روی دیوار مینویسند دوستت دارم.
به گرفتن عکسی فکر میکنم که دربارهی من نباشد. همهی عکسهایی که دارم دربارهی مناند. کارهایی که من کردهام، مکانهایی که من رفتهام، زیباییهایی که من ستودهام، عکسهایی که "من" گرفتهام. در بدون من ترین عکسها هم نیتی وجود دارد که دربارهی من است: ببین "من" چه هنری در عکس گرفتن دارم.
دوست دارم در جهان درون ذهنم اندازهی دیگران باشم. بچه که بودم فکر میکردم خدا چطور میتواند به همهی ما آدمها فکر کند. بعد خودم به خودم میگفتم خدا بینهایت است و "همهی ما آدمها" یک ذره هم نیستیم. هرچه باشیم از بینهایت کمتریم. یک جایی از کتاب* شخصیت داستان می گوید: مشکل تو همین است که به خدا شبیه یک آدمیزاد نگاه میکنی. میخواهی با منطق آدمیزادی کارهای خدا برایت منطقی باشد. در این سن فکر میکنم شاید خدا میتواند همهی ما آدمها را ببیند چون خودش را نمیبیند. شاید من هم اگر این دایرهی بزرگ "من" را از جهانم بردارم، یا حداقل آن را به اندازهی دیگران کنم، آن وقت "همهی آدمهای دنیا" در جهانم جا بشوند.
دوست دارم با چشمهایم ببینم نه با ذهنم. در چشمهایم جهان بدون من است، در ذهنم تمام جهان من است.
+ همهی اینها حرف مفت است. من خیلی چیزها را دوست دارم. ولی راه رسیدن بهشان را دوست ندارم. در این شهر، فقط در همین شهر، دهها آدم سقف بالای سرشان آسمان است. من میخوابم و به کارهای فردا فکر میکنم و نمیدانم آن آدمها شب را چگونه سر میکنند. دیدن همهی آدمها سخت است. چون اگر همه را ببینی نمیتوانی به سادگی زندگی کنی. ولی حداقل میخواهم خودم را کمی کمتر ببینم. و اطرافیانم را کمی بیشتر ببینم. فقط کمی.
چند نفری از روستای ما که از بسیجیهای فعال خط رهبری بودند، در این مدت عضو گارد ویژه شده بودند و بهشان اسلحه داده بودند. یکی از فعالیتهایشان هم این بوده که علاوه بر سرکوب مردم در روز، در شبها به کوچه خیابانهای روستا سرک بکشند که دزدی نشود و امنیت برقرار باشد.
یکی دو هفته پیش از یک دامداری ۲۹ راس گوسفند دزدیده میشود. همسایهی کنار دامداری دوربین داشته و از روی دوربین دزدها را تشخیص میدهند. گارد نگهبان شب گوسفندها را دزدیده بودند.
+ فعلاً بازداشت هستند.