- ۳ نظر
- ۳۱ تیر ۰۰ ، ۱۱:۴۳
کتاب the world i live in رو امروز تموم کردم. بعدش دوباره بالاخره برگشتم سر کتاب "آگاهی" و دیگه ایندفعه امیدوارم پشت سر هم بخونمش. خب اوائل کتاب در مورد این صحبت میکنه که "من" چیه و آیا اصلاً همچین منی وجود داره یا نه. یاد یه بخشی از اون کتاب اولی افتادم. هلن کلر در مورد تجربه قبل از دونستن "کلمه" اینجوری مینویسه :
BEFORE my teacher came to me, I did not know that I am. I lived in a world that was a no-world. I cannot hope to describe adequately that unconscious, yet conscious time of nothingness. I did not know that I knew aught, or that I lived or acted or desired. I had neither will nor intellect. I was carried along to objects and acts by a certain blind natural impetus. I had a mind which caused me to feel anger, satisfaction, desire. These two facts led those about me to suppose that I willed and thought. I can remember all this, not because I knew that it was so, but because I have tactual memory. It enables me to remember that I never contracted my forehead in the act of thinking. I never viewed anything beforehand or chose it. I also recall tactually the fact that never in a start of the body or a heart-beat did I feel that I loved or cared for anything. My inner life, then, was a blank without past, present, or future, without hope or anticipation, without wonder or joy or faith.
نمیدونم تهش به کجا میرسم. فقط خواستم تا یادم نرفته اینو ثبت کنم.
صبورتر ز غورههای روی شاخهام
به دستهای نازکم چو برگ
تکیه دادهام
از این نگاه
یک شعاع نور بر دلم نشسته است
به قدر حبهای
به صبر نارسم امید بسته است
و باد
بین تارهای مشکیام ترانه می زند
صبوریام به پشت شانهها رسیده است
رها نمیشود از انتهای رشتهها
نوازشی که از نسیم دستهای دور دور دور
باد با خود آ-
-ورده است
صبورتر از انتظار یک رسیدنم
گذار لحظههای حال را تازه تازه بو
میکنم
خیال من فراز میرود
از این "اگر" به آن "اگر" سلانه میپرد
مرا بچین اگر رسید دستهای تو به دیدنم
مرا جدا کن از خودم
بغل بغل،
بگیر بودنم.
مرا فشرده کن
درون واژههای گرم خود بریز
اگر شراب قرمزی شدم
مرا ببوس
مرا ببوس اگر شراب شد سرودنم.
خیال من فراز میرود
صبورتر از انتظار این رسیدنم
اگر به انتهای فصلها رسید و خشک شد امید روی بوتههای رنج بودنم
مرا بخوان
مرا به لحن خود صدا بزن
مرا بخوان که شعر سرخ صبر یک زنم
#لبخند_نوشت
- does everyone deserve?
+ deserve what?
- i mean, is there something in this world that someone might not deserve it?
+ I'm not sure. But I'm pretty sure that we never get what we deserve in this life. So if you don't have something, it might be because you don't deserve it, but it is much more likely that you just don't have it, because life won't give you all you deserve.
- I know I don't have many things. But at least there is a way toward them. Like I can have money by hardwork. But, what if there is not even a way?
+ so you think life won't give you what you deserve, but if you truly endeaver you should have it?
- isn't it so?
+ I doubt. I know everyone tends to say "you can have it if you try hard for it." or the proverb "no pain no gain" might bring this to mind that if you take "enough pain", you'll have "desired gain"; but the history doesn't prove that.
- so what should I do? If I don't have any right in this damn life and if despite tolerating the pain i won't have what i want, then why the hell should I even try?
+ I know i just told you that you might not have the "desired gain", but I didn't tell that you will have "no gain". Sure there will be benefits, and sure you'll have some, maybe many, gains. It might just still not be the one you want. And keep in mind, we're talking over the worst case scenario. There still is a chance to get what you want and deserve. But if in any case, you didn't get it, it has nothing to do with your merits.
- you've always been kind to me.
+ I hear "You don't have enough credit to evaluate me." But is there, for the sake of god, anyone in this world who has the credit in your eyes?
- sure there are.
+ And who are they? Only the ones who have told you that you are never good enough. Let me tell you something, you believe them, because you want to do so. Because you think you're worthless inside and you're just looking for those who confirm it.
- No. I mean it is partly due to my abandonment schema. But not all about that. Those who have the credit, or as you said, have told me that I'm not good enough, have something to mention. But those who say I'm a good person, just have nothing to mention according that. How shall I believe them?
+ they have told you. But you expect something bolder, and it is not a fair expectation. Besides, you are mature and self-aware anough to mention your own qualities. Why even needing someone else to remind you of what you are?
- I'm not. I mean, if I look at myself as a seperate individual, yes I can mention many good things about myself. But when it comes to social things and my interactions with others, they are those who can judge. And, up to this age, I have literally no idea why I have never been accepted by others. It feels like I am somehow wired or something that I'm not even aware of and i can't even try to solve it and no one even tells me why. I don't know what they want. I always feel like a foreigner.
+ that's why we talk to each other. We are all foreigners. But fortunately we have some common words to talk about our own planets.
- and that's why among all people outside I'm talking to you who are literally "me"?
+ :)) no darling. That's just because it's 1 AM and sleeping is what people on earth usually do at this time.
- okaaaay :))
+ ask questions, but don't bother yourself much. Some answers are hidden in time.
- How long?
+ This is among those questions too :))
- that's always nice to talk to you.
+ that's nice to talk to you too :)
- have a good night :)
+ night :)
آدمها در من باقی میمانند. من زیاد کتاب فلسفی و روانشناسی نخواندهام و هر حرفی میخواهم بزنم حس میکنم حتماً یکنفر قبل از من این حرف را زده و فقط از بیاطلاعی من است که احساس متفکر بودن به من دست میدهد. خلاصه خوشحال میشوم اگر بیایید به من بگویید فلان فیلسوف هم این نظریه را در این راستا دارد که من بتوانم پیگیر افکارم شوم.
خب فرضیه جدیدم چیست؟ اسمش را گذاشتهام "مینیسخنورها". خب ما از کودکی با آدمهای مختلفی برخورد داریم. رفتار آنها را میبینیم و همچنین بازخوردشان را نسبت به رفتار خودمان. بنابراین یک تصوری نسبت به آنها در ذهن خود میسازیم. ولی این بین اتفاقی میافتد، که هنوز خودم درست نمیدانم چیست، که این تصویر ذهنی ما، در درون ذهن سخنور میشود. بعد از آن در عدم حضور آن فرد هم، به رفتار ما واکنش نشان میدهد، و تبدیل به یک "صدای بیرونی در درون" میشود.
اجازه بدهید با یک مثال بحث را روشن کنم. شما سالها با پدر و مادر خود زندگی کردهاید. مادرتان هم همیشه شما را سرزنش کرده و از بهترین کارهایتان هم ایراد گرفته. حالا خودتان شخصیت مستقلی دارید، زندگی مستقلی دارید، حتی شاید مادرتان خدای نکرده فوت کرده باشد. یک موفقیت در محل کارتان به دست آوردهاید. ولی وقتی اسم شما را اعلام میکنند، یک صدا درون ذهنتان میگوید "نه تو به اندازه کافی خوب عمل نکردی." به این صدا میگوییم صدای مینیسخنور، و میتوانیم حتی به اسم بگوییم این مینیمادر آن فرد است.
خب حالا مشکل من این است که من کلی مینیسخنور درون ذهنم دارم. هنوز نمیدانم باید به انها اهمیت بدهم یا نه. چون انها یکجورهایی به من فیدبک میدهند و معیاری برای اعمالم هستند. معیاری برای رضایت از خودم. معیاری برای ابراز خودم. ولی گاهی هم مرا تحت فشار قرار میدهند.
وقتی میگویم "آدمها در من باقی میمانند" منظورم همین است. و من همانطور که گفتم نمدانم چطور میشود که کسی در من باقی میماند.
دکتر نون اولین سالی بود که برگشته بود ایران. بزرگشدهی آنطرف آبها بود و حسابی هم شوخ و باهوش و خوشمشرب بود. خب طبیعتاً اولین سوالی که برای همه پیش میآید این است که شما چرا برگشتهاید؟ گفت به دلیل فلان و فلان. مجموعهای از دلایل مذهبی، احساسی و خانوادگی. بعد از سه سال رفت. رفت و دیگر برنگشت. روزهای آخر مشخص بود که حسابی کلافه است. آن دلایلش هنوز پابرجا بود، ولی چیزهای بیشتری لابد از این کشور فهمیده بود.
دکتر ح هم آنطرف درس خوانده بود و کار کرده بود و برگشته بود. یک پسر کوچک داشت. خودش هم خیلی کیوت بود. یک بامزهبودن خاصی داشت که حس میکردی هنوز کودک است. اهمیت میداد، سعی میکرد، گاهی هم درمانده میشد از دست شوخیهای ما و خندهاش میگرفت. بیشتر اینها بخاطر همین بچههایشان بود که برگشته بودند. دوست داشتند فرزندشان در این محیط شرقی (نه لزوماً ایرانی یا اسلامی، بلکه شرقی) بزرگ شود. به شش ماه هم نکشید که فهمیدیم رفته. از آن رفتنهای بیبازگشت.
دکتر کاف تازه درسش را آنطرف تمام کرده بود. ذوق زیادی داشت. یکپایش شریف بود و یک پایش اینجا. گفت بخاطر اینکه عضو بنیاد نخبگان بوده (یا یک همچین چیزی) مراحل هیئتعلمی شدنش زودتر پیش خواهد رفت. منتظر بود که فقط تایید شود. نپرسیدیم چرا برگشتهای، او هم چیزی نگفت. کرونا که آمد برای یک کار تحقیقاتی دوباره برگشت. برگشت و دیگر نیامد.
دکتر میم هم یکی دو سال هست که برگشته. در جلسهی اولی که با ما درس داشت، دو انگشتش را به نشانهی کوتیشن مارک خم کرد و گفت مفهوم "وطن" برایش پررنگ است. من در گوش نعنا گفتم شش ماه بیشتر دوام نمیآورد و هر دو ریز ریز خندیدیم. ماه اول گوشیاش را در خیابان زدند. به نظر من که خوشآمدگویی درخوری بود. یعنی درخور این کشور. خوشآمدگوییای که گویای حال بد جامعه باشد. خودش هنوز هست. امیدهایش را نمیدانم.
دکتر عین گفت میداند. گفت میداند چقدر همه چیز اینجا مزخرف است. ولی بخاطر آدمها برگشته است. بخاطر تعداد انگشتشماری آدم که گوهر وجودشان میدرخشد. آدمهایی که آنجا هرچه گشته نیافته. دکتر عین زندگی غریبانهای دارد. سرنوشتی غریبتر.
غریبم ای غریبان، خانهی خویش
مرا میخوانَدَم بیگانهی خویش
همه مستان پریدند اندک اندک
چه سوزد شمع بی پروانهی خویش . . .
+ امتحان فردا را به رویم نیاورید. صبح میخوانم. این شعر در سرم مانده بود. راستی، ای قلمآرایان بلاگنویس، روزتان مبارک :)
++ آن عدد داخل پرانتز هم از امکانات جدید فوقماراتن است :)) چون من خودم دوست دارم قبل از باز کردن ستارهها بدانم خواندنش چقدر زمان می برد و متنهای طولانی را بگذارم برای وقتهای با فراغت بیشتر، گفتم قدم اول را خودم بردارم و در پرانتز زمان خواندن متن را بنویسم. محاسبه از این سایت :
https://wordstotime.com/