فوق ماراتن

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

هفته‌ی سختی بود و حالا من هم شبیه باقی مردم احساس Friday night دارم. سخت نه سختی ملال‌آور، سختی لذت‌بخش. خستگی از کار زیاد. و باهوده. امروز عصر در دانشگاه جشن هالی بود و یکی از بچه‌های آزمایشگاهمان که هندی است بهمان خبر داد و من و چند نفر دیگر رفتیم. روی هم رنگ پاشیدیم و حتی روی مژه‌هایمان هم رنگ نشست. بعد یک رقص هندی گروهی هم اجرا کردند و برایشان دست زدیم. روی هم رفته خوش گذشت. از من پرسیدند شما چه فستیوالی در ایران دارید و گفتم ما چهارشنبه‌ی آخر سال را جشن می‌گیریم.

یکی از تفاوت‌های فرهنگی که ذره ذره متوجهش شده‌ام، فرهنگ "کوچک‌شماری‌نمایشی" در ماست. البته حدس می‌زنم یک چیز شرقی باشد نه ایرانی، و دلیلش را هم می‌گویم در ادامه. منظورم این است که مثلاً فرض کنید یک بچه در یک جمع یک شیرین‌کاری می‌کند، مثلاً یک بالانس می‌زند و یک نفر می گوید ماشالله چه بچه‌ی ورزشکاری دارید. بعد به نظرتان احتمال اینکه پدر/مادر بچه هر یک از این دو جمله را بگوید چقدر است؟ احتمالش بیشتر است بگوید "ما رو که تو خونه عاصی کرده آقا. از در و دیوار بالا میره." یا بگوید "بله خیلی به حرکات نمایشی علاقه داره و تو این زمینه خوب هم هست."؟؟ 

من جمله‌ی اول را تعداد دفعات بیشتری شنیده‌ام. و یک بخشی از آن برمی‌گردد به اینکه مردم فکر می‌کنند بچه‌شان چشم می‌خورد، ولی یک بخشی از آن را هم من می‌خواهم اسمش را بگذارم خودکوچک‌شماری‌نمایشی. روی نمایشی بودنش هم تاکید دارم، چون اینطور نیست که آن فرد واقعاً از فعال بودن بچه‌اش شاکی باشد، بلکه در دلش به آن افتخار هم می‌کند؛ ولی می‌خواهد اینطور نشان دهد. 

و من هم از این فرهنگ جدا نبوده‌ام. و حالا که اینجا هستم بارها در موقعیت‌های مختلف با این تفاوت فرهنگی روبرو شده‌ام و انگار توی صورتم خورده که چرا اینطوری هستی؟ چرا وقتی چیزی را دوست داری واقعاً نمی‌گویی دوستش دارم؟ چرا وقتی به چیزی افتخار می‌کنی به همه نمی‌گویی به ان افتخار می‌کنم؟ و چرا وقتی چیزی ترجیح و انتخاب تو بوده نمی‌گویی ترجیحم این است و آن را شبیه یک چیز اجباری جلوه می‌دهی؟ 

مثال زیاد دارم. مثلاً یکی از بچه‌ها ازم پرسید شبا زود می خوابی؟ گفتم بله. مجبورم. گفت چون کلاس‌ صبح داری؟ گفتم نه، در واقع باید بلند شوم نماز بخوانم بهرحال. در صورتی که جواب درستش این بود که بگویم بله چون من عاشق صبح‌های ساکت و زیبای خودم هستم و دوست دارم خواب منظمی داشته باشم و فکر می‌کنم زود خوابیدن و زود بیدار شدن به سلامتی‌ام و نظم زندگی‌ام کمک زیادی کرده است. می‌دانید، همان کوچک‌شماری‌نمایشی. 

یا یک‌بار در یک جمعی بودیم و گفتند آخر هفته‌ چه برنامه‌ای دارید؟ هرکسی چیزی گفت. من گفتم هیچی، باید آشپزی کنم احتمالاً. و بعد یک نفر برگشت گفت اگر کاری است که از آن لذت می‌بری خیلی عالی است. و اینجا یکی از آن جاهایی بود که این "کوچک‌شماری‌نمایشی" خورد توی صورتم. چون بله من واقعاً عاشق آشپزی کردن هستم، از کارهایی است که دوست دارم با دقت و حوصله زیادی انجام دهم و این انتخاب خودم است که آخر هفته‌ها خانه بمانم، فیلم ببینم، آشپزی کنم، کار کنم، کتاب بخوانم. اجبار نیست. چیزهایی است که از آن‌ها لذت می‌برم. 

و بروم سراغ اینکه چرا فکر می‌کنم موضوع شرقی است و نه ایرانی. چند یک پیش یک فیلم می‌دیدم به اسم the joy luck club (و فیلم فوق‌العاده‌ای هم هست)، که در آن زندگی چهار خانواده‌ی چینی که به آمریکا مهاجرت کرده‌اند مرور می‌شود. یک جایی از فیلم دخترشان دوست‌پسر آمریکایی‌اش را می‌آورد که با خانواده آشنا‌اش کند و شام دعوتش می‌کنند خانه. نزدیک به پایان شام خوردن، مادر خانواده یک دیس خرچنگ سرخ‌شده می‌آورد و موقع گذاشتن سر سفره می‌گوید ببخشید نمکش کم شده. این پسر آمریکایی از همه‌جا‌بی‌خبر هم امتحانش می‌کند و می‌گوید نه خیلی هم بد نیست. و کمی هم نمک روی آن می‌پاشد. چون فکر می‌کند واقعاً نمک قضیه کم است :))) بعد همه چپ‌چپ نگاهش می‌کنند و پسر بعدها می‌فهمد این یک فرهنگ چینی است، که صاحبخانه از بهترین غذای خودش که غذای اصلی هم هست انتقاد می‌کند، و بعد بقیه که با این فرهنگ آشنا هستند باید به طور تملق‌آمیزی از آن غذا تعریف کنند. بگویند این بهترین خرچنگی است که در عمرم خورده‌‌ام. همان کوچک‌انگاری‌نمایشی :))

جای دیگر هم این بود که من نمی‌توانستم با افتخار از هیچ‌چیزی راجع به ایران صحبت کنم.  و این هم بارها توی صورتم خورده بود. یعنی می‌دانید، وقتی یک نفر می‌پرسد تهران چطور شهری است؟ منظورش این نیست که چه مشکلات سیاسی اجتماعی اقتصادی خاصی دارد؛ و اینطور نیست که لازم باشد تملق بگویی و از چیزهایی تعریف کنی که وجود ندارد. ولی چیزهای خوبی هم در مورد آن وجود دارد. ولی من نمی‌‌توانستم با دید مثبتی در مورد هرآنچه که مربوط به "من" بود صحبت کنم. و این احساس واقعی‌ام هم نبود. فقط یک کوچک‌انگاری نمایشی بود. 

بهرحال دارم سعی می‌کنم خودم را از این مدل دور کنم. سعی می‌کنم واقعیت را بیان کنم. جایی که به خودم افتخار می‌کنم تمام و کمال افتخار کنم. و امروز هم سعی کردم در مورد چهارشنبه‌سوری با مدل واقع‌انگارانه صحبت کنم، نه کوچک‌انگارانه‌ی نمایشی :) امیدوارم این تلاشم برای واقعی بودن اینجا هم منعکس شود. و بله امروز خوش گذشت. واقعاً خوش گذشت و جای همه‌ی کسانی که می‌توانستند باشند و نبودند خالی :) 

+ می‌دانم فرایدی نایت می‌شود شب جمعه، ولی در فارسی معنای جنسی دارد و خوشم نمی‌آید از این ترکیب استفاده کنم.

++ احساس می‌کنم این کوچک‌انگاری نسبت به دیگران هم راه پیدا می‌کند. یعنی موفقیت دیگران را معمولاً کوچک می‌شماریم و تلاش داریم آن را به شانس نسبت دهیم. و نمی‌توانیم صادقانه از آدم‌ها تمجید کنیم. ولی خب این فقط یک فکر اولیه است و برایش شواهد کافی ندارم. 

+++ شما به چه چیزی در مورد خودتان افتخار می‌کنید؟ و به چه چیزی در  دوستانتان افتخار می‌کنید؟ 

  • نورا

امروز فیلم What Maisie Knew را دیدم. در مورد دختر بچه‌ای است که پدر و مادرش هردو بیشتر وقتشان را مشغول کار هستند. کارهایی که نیاز به سفر دارد و بچه با پرستارش یا در مهدکودک است. و وقتی طلاق می‌گیرند وضعیت بدتر هم می‌شود. دو تا از صحنه‌ها برایم خیلی غمناک بود:

یک جایی پدرش او را جلوی خانه‌‌ی مادرش پیاده می‌کند (در واقع دارد او را ترک می‌کند). ولی قبل از اینکه دوباره در تاکسی را ببندد دختر برمی‌گردد و او را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید دلش برایش تنگ می‌شود.

می‌دانید، هر آدم دیگری که بخواهد محبت کسی را به دست بیاورد، اینجور محبت بی‌دریغ را؛ باید حتماً یک کاری انجام دهد، یک فداکاری‌ای کند، که کودک دوستش داشته باشد. ولی این محبت شبیه یک هدیه، بدون هیچ انتظاری به والدین داده می‌شود، و نمی‌دانم چند نفر از آن‌ها متوجه ارزشمند بودن آن هستند.

یک جای دیگر دختر همراه پرستارش است و مادرش بالاخره برمی‌گردد که او را ببرد. حالا نه اینکه جای خاصی ببرد. می خواهد همراه خودش ببردش سرکار. بچه در رفتن تعلل می‌کند. می‌گوید ما می‌خواستیم فردا برویم قایق‌سواری. مادرش می‌گوید همین؟ خب قایق‌سواری که چیز خاصی نیست، هرروز دیگری هم که بخواهی می‌رویم. 

این لحظه خیلی برایم پررنگ بود‌. اینکه آدم بزرگسال متوجه حیاتی بودن آن لحظه از دید کودک نیست. روزهای دیگر جای آن روز را نخواهند گرفت. و این نکته هم نه فقط در رابطه با کودکان، در رابطه با همه و حتی در رابطه‌ی خودم با خودم باید مدنظرم باشد. لحظه‌های بعدی جای این لحظه را نمی‌توانند بگیرند. 

فیلم نکات ریز زیادی داشت و هرچه بیشتر به آن فکر کنم بیشتر برایم تداعی می‌شود. من خیلی دوستش داشتم. و می‌توانید آن را رایگان هم ببینید :) 

  • نورا

راس، پروپاگاندا را به صورت بسیار محدودتر این‌چنین تعریف می‌کند: یک پیام ناقص از لحاظ دانش شناختی که با نیت متقاعدسازی یک دسته‌ی پراهمیت اجتماعی از مردم از جانب یک مؤسسه، سازمان یا یک آرمان به کار گرفته می‌شود. (پروپاگاندا و مراقبت در ۱۹۸۴ - مایکل یئو)

کتاب ۱۹۸۴ را بالاخره خواندم. خواندنش یک جور غریبانه و حتی نوستالژیک است. دیروز رفته بودیم دانشگاه که دور هم یوروویژن را ببینیم. یکی از بچه‌ها که اروپایی است برنامه‌اش را چیده بود و بعد هم هدیه اتاق سمینار را برایمان گرفت و پیتزا خریده بود. بعد به این فکر کردم که ما برای اینکه در جشن ورودی‌ها می‌خواستیم یک نفر را دعوت کنیم که گیتار می‌زد باید از فیلتر چند نفر رد می‌شدیم و آخرش هم با یک محدودیتی اجازه دادند. یا وقتی بعضی وقت‌ها در دانشگاه مستند می‌دیدیم فکر می‌کردیم داریم خیلی خلاف بزرگی انجام می‌دهیم. یک بار هم بچه‌ها را برای اینکه در دانشگاه تولد گرفته بودند برده بودند حراست و بعد از آن یک قانونی درآورند که بعد از ۶ هر کس بخواهد بماند باید نامش را در لیست ثبت کند. می‌دانید، فقط یک تولد ساده بود. شمع و فشفشه. 

مراقبت سراسربین (پانوپتیکال) یک مراقبت از خود نهادینه شده است. فرد با این تصور که تحت مراقبت است خودش را سانسور می‌کند تا از نامتعارف بودنی اجتناب کند که شناسایی آن برایش گران تمام خواهد شد.

هنوز زمان می‌برد تا کاملاً از این احساس رها شوم. از این احساس که یک نفر قرار است برای هرچه که در آن رگه‌های کوچکی از آزادی باشد مؤاخذه‌مان کند و توبیخمان کند و برایمان دردسر بتراشد. هنوز زمان می‌برد که وقتی از کنار یک دسته دانشجو که صدای اسپیکرشان را بلندکرده‌اند رد می‌شوم برای یک هزارم ثانیه حتی به ذهنم خطور نکند که «چطور بهشان اجازه داده‌اند؟» و بعد یادم بیاید این چیزها اجازه‌خواستنی نیست. 

دیروز اینجا تظاهرات بود برای اینکه این «قانون منع سقط جنین» را تصویب نکنند. و همزمان مردم در ایران نگران روغن و ماکارونی و پوشک بچه هستند. راستش من به هیچ عنوان نمی‌توانم باور کنم در ایران روغن نباشد. حتی به آمار تولید روغنی که خود دولت منتشر کرده نگاه کنید (۱۳۶۰هزار تن روغن نباتی خوراکی در ۱۴۰۰ و میانگین مصرف ۱۴۶۰تن روغن تمام انواع در سال ) می‌بینید امکان ندارد ما کمبود روغن داشته باشیم. و بعد سر همین چیزهای ساده اگر یک نفر اعتراضی هم کند جوابش انواع تهدیدهای نظامی است.

به زی می‌گفتم من حس می‌کنم این اتفاقات فقط از سر بی‌کفایتی و ناتوانی نیست. انگار یک اراده‌ای هم پشت آن وجود دارد. اراده‌ای که می‌خواهد ما تا ابد نگران نان باشیم و هیچ وقت به ذهنمان هم نرسد که سقط جنین (به عنوان مثال) چه قانونی دارد. 

مدت زیادی بود با «ادامه دادن» مشکل داشتم. شاید از وقتی یادم می‌آید این مشکل را داشته‌ام. خیلی ساده چیزها را شروع می‌کردم و به همان سادگی هم رهایشان می‌کردم. حالا اینکه چطور بهتر شدم نیاز به یک پست جداگانه دارد، ولی طی همین ماجرا یک ضرب‌المثلی برای خودم ساختم که می‌گوید «چون نود آید صفر هم پیش ماست». یعنی یک وقتی داری در جهت پیشرفت تلاش می‌کنی و به صد رسیده‌ای و نود هم پیش توست. بعد یک اتفاقی می‌افتد و بهانه‌ای جور می‌شود که به ۹۰ برگردی. و تو اگر سر این تفاوت ۱۰۰ تا ۹۰ حساس نباشی و فکر کنی خب حالا مگر چه شده، بهرحال هنوز که ۹۰ پیش ماست، خیلی زود (خیلی خیلی زود) به صفر هم می‌رسی.

بهرحال امیدوارم هیچ کوتاه‌آمدنی برایمان انقدر ساده نباشد، و بدانیم چون نود آید انتظار صفر هم چندان بعید نیست. 

+ Photo by Ryan Loughlin on Unsplas

  • نورا

زن به دختر می‌گوید "تا حالا داخل کندو را دیده‌ای؟" دختر سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد. زن لباس محافظ به دختر می‌پوشاند. با هم به سمت کندو می‌روند. "وقتی این را باز کنم، زنبورها بیرون می‌آیند. ولی بیرون نمی‌آیند که به تو آسیب بزنند. اگر نیشت بزنند خودشان هم می‌میرند. آن‌ها نمی‌خواهند نیش بزنند. بیرون می‌آیند و روی تو می‌نشینند. تا با تو آشنا شوند." 

 

آهسته یک تخته از کندو را بیرون می‌آورد. خودش هیچ لباس محافظی به تن ندارد. زنبورها روی دستش راه می‌روند. "زیباست که اعتماد موجوداتی را داشته باشی، که اگر بخواهند می‌توانند به تو آسیب بزنند. حتی می‌توانند باعث مرگت شوند. داشتن اعتماد آن‌ها برای من معنای زیادی دارد. من تلاش زیادی کرده‌ام که این اعتماد را به دست آورم." زنبورها را با دو دستش می‌گیرد، و آن‌ها را در دست دختر می‌ریزد. 

.

‌[چند هفته بعد] 

.

 دختر به پدرش می‌گوید "تا حالا داخل کندو را دیده‌ای؟" هر دو لباس محافظ می‌پوشند. دختر کندو را باز می‌کند. دستش را بالای کندو می‌گیرد. "اگر دستت را بالای کندو بگیری، گرمایش را حس می‌کنی." هر دو دستشان را روی کندو نگه می‌دارند. "آدم می‌تواند نیش ۵۰۰ زنبور را تحمل کند."

به پدرش می‌گوید "چشمهایت را ببند".

لباس محافظ را بیرون می‌آورد. دست‌هایش را روی کندو می‌گیرد. زنبورها روی دستش حرکت می‌کنند. "حالا باز کن". 

به زنبورها نگاه می‌کنند. زنبورها آهسته‌ در حرکتند. از انگشتی به انگشت دیگر. دختر می‌گوید "ببین، لازم نیست بترسی." 

 

و آن لحظه انگار آدم از هیچ چیزی نمی‌ترسد. انگار چیزی برای ترس و نگرانی در دنیا وجود ندارد. "لازم نیست بترسی" دیگر فقط سه کلمه نیست، تصویر کاملی‌ست که به قلب آدم اطمینان می‌دهد. 

 


 

 

+ دوست دارم من هم برای دیگران تصویر باشم، نه کلمه. 

++ از فیلم Leave no trace

  • نورا

[تصویر - در زبانه‌ی جدید باز می‌شود

نوشته "قبل از اینکه چیزی در مورد داستان بدانم، داشتم تبدیل به یک فتالیست می‌شدم. داشتم باور می‌کردم که انسان نمی‌تواند در زندگی معنایی حس کند چون اساساً معنایی وجود ندارد. اما دیگر به این چیزها باور ندارم. شرم‌آور است، چرا که می‌توان با ترکیب نویسندگی و فتالیستی پول خوبی در آورد. نیچه این کار را نسبتاً موفقیت‌آمیز انجام داد. او هیچ موفقیت شخصی‌ای کسب نکرد، قصد تخریب ندارم، ولی او به ندرت از تخت‌خوابش بیرون می‌آمد. 

...

نمی‌خواهم به آن زمانی برگردم که باور داشتم زندگی بی‌معناست. می‌دانم دلایل بیوشیمیایی برای برخی از انواع افسردگی وجود دارد؛ اما امیدوارم کسانی که با افکار تاریک دست و پنجه نرم می‌کنند، پاره‌های امیدشان را برای زیستن یک داستان خوب خرج کنند. منظورم همین است که یک عده آدم پیدا کنند که دارند برای یک دلیل خاص سخت تلاش می‌کنند، و به آن‌ها بپیوندند. فکر می‌کنم خیلی زود شگفت‌زده خواهند شد که چقدر زود افکار غم‌آگینشان رخت برخواهد بست، حداقل به این خاطر که دیگر فرصتی برای فکر کردن نخواهند داشت. 


بیش‌از اندازه کار برای انجام دادن، و بیش‌‌ از اندازه روایت برای نوشتن وجود دارد." 


- A million miles in a thousand years

- by Donald Miller


+ تصویر از چند روز پیش است که پشت میز ناهارخوری نشسته‌ بودم و داشتم کتاب می‌خواندم. بعد در یک لحظه نور دمید؛ و همه جا طلایی شد. 

  • نورا

۲۸ مارچ روز "take children to work" بود. آدما بچه‌هاشونو می‌برن سرکارشون (لزومی هم نداره بچه‌ی خودت باشه. می‌تونه هر کودکی باشه که دور و برت هست)، و بهشون نشون میدن محل کارشون چجوریه و سرکار چه کارایی انجام میدن. دانشگاه هم یه ایمیل داده بود که هرکی دوست داره یه جشن داریم فلان روز و اگه میخواید ثبت نام کنید. برا بچه‌ها یه سری بازی و اینا تدارک دیده بودن. چیز جالبی بود بهرحال خوشم اومد. ولی خب دور و برم بچه‌ای نیست که ببرم ثبت‌نامش کنم. فکر کنم مجبور شم یه بچه بدزدم :) 


چند روز پیش فکر می‌کردم چرا مردم تو ایران تفریح ندارن. البته نگم مردم. چون خیلیا دارن. ولی خانواده‌ی ما و دور و بریای من و خود من اونجا تفریحی نداشتیم. اینجا مثلاً همیشه از آدم می‌پرسن "آخر هفته برنامه‌ت چیه؟" و من اینجوریم که هیچی. مگه آدم باید برا آخر هفته برنامه‌ای داشته باشه؟ البته یه بخشی از سوالش حالت تعارف داره. ولی خب واقعاً فعالیتایی که می‌کنن متفاوته. مثلاً یه تفریح خیلی خیلی ابتدایی و ساده هایکینگه. و من بعضی وقتا می‌گم ما هم تو ایران کوه زیاد داریم، چرا اونجا انقدر کوهنوردی متداول نیست؟ :))) لازم نیست که بری دماوندو فتح کنی حالا حتماً. تو خانواده‌ی ما بیشتر آخر هفته‌های ما فقط به تلویزیون دیدن، یا نهایتاً دید و بازدید صرف می‌شد. برنامه‌ای نداشتیم هیچ وقت. و نمیدونم چرا. 


این هفته تو کلاس دوچرخه بالبرینگا رو عوض کردیم. زیاد سخت نبود. چرخو مثل همیشه میاری پایین. به اون وسط دوچرخه میگن هاب. با دوتا آچار باید قفلشو بشکنی و بازش کنی. ولی همیشه باید فقط یک‌طرف رو باز کنی. بعد دیگه دو تا مهره داره، اونا رو در میاری. یه cap هم داره روی بالبرینگا، اونو باید خیلی با احتیاط برداری که کج نشه. بعدم بالبرینگا رو برمیداری، تمیز می‌کنی، دوباره گریس میزنی، میذاری همه چیو سر جاش. باید هر سالی یه بار اینا چک کنی که سابیده نشده باشن، و اگه سابیده شده باشن باید عوضش کنی. فقط دوباره بستن همه‌ی اینا یکم سخت بود و قلق می‌خواست که چقدر سفتش کنی که نه شل باشه نه سفت. و به مقدار زیادی دستات سیاه می‌شه موقع اینکار. که خب خیلیم بد نیست. تا وقتی که دماغت رو نخارونده باشی :) 


موقع برگشتن به خونه یه بار دیدم اعتراضات می‌کنن تو دانشگاه. فکر کردم مثل اعتراضات ایران باید فقط بدوم برم خونه و خودمو قاطی نکنم. بعد دیدم از پشت و جلوی تظاهرات پلیس داره همراهی می‌کنه. و مردم دور و بر هم می‌پرسیدن چه خبره؟ بعد می‌رفتن همینطور یهویی همراه بقیه می‌شدن. یا یه دختری بود گفت نمیدونم چیه، ولی باهاشون میرم تا ببینم چیه :)) خلاصه این مورد واقعاً شوک فرهنگی بزرگی بود. 


یه سری کلمات هستن که من هیچ‌جایی نشنیده بودم و یه جور باید انگار تو محیط باشی که یاد بگیری. یا خیلی زیاد فیلم دیده باشی. مثلاً به ظرف بیرون‌بر تو رستوران میگن to-go box. یا مثلاً وقتی یه ماشین میخواد بیاد دنبالت، مبداً و مقصد میشه pick-up location و drop off location. حالا شایدم بقیه میدونستن ولی من نمیدونستم :) 

و وقتی می‌گن How are you doing واقعاً منظورشون این نیست که چیکارا میکنی، منظورشون اینه که من آدم مودبی هستم و حالتو می‌پرسم، تو هم مودب باش و وقتمو نگیر :))) 

کلاً یه شوک فرهنگی دیگه اینجا برا من همین نایس بودن بی‌اندازه‌شونه. یعنی اینکه میگن اینا همه چی رو sugar coat می‌کنن واقعاً همینه. و خودت باید یاد بگیری که کدوم حرف انتقاد بود کدومش تشویق. و من تازه دارم زبونشون رو یاد می‌گیرم. چون هر دو رو با بهترین لحن ممکن بهت می‌گن. که البته اینکارشونو دوست دارم. چون خودم آدم حساسی هستم، و اینکه یه نفر با یه لحن مثبتی ازم انتقاد کنه، هم به احساساتم ضربه نمی‌زنه، و هم من رو باشعور فرض می‌کنه و انتظار داره خودم متوجه بشم. فقط تا وقتی که صداقت هم حفظ بشه. 

مثلاً اینا اگه یه چیزی رو بلد نباشن، معمولاً نمیگن I don't know، میگن I'm not super familiar with it یا میگن it's not the thing I know the best. و من دیدم منم دارم ناخودآگاه این جملاتو به کار می‌برم، به جای اینکه رک و پوست کنده بگم بلد نیستم. آره خلاصه باید آدم حواسش باشه که خودشو شکرپاش نکنه، فقط همون حرفای تلخش رو شکر بزنه کافیه :))) 

  • نورا

پست قبلی رو انتشار در آینده زده بودم که بالای صفحه‌م بمونه. الان دیدم منتشر شده یه لحظه حسابی ترسیدم که نکنه چیز اشتباهی‌ای توش نوشته باشم :) حالا پیش‌نویسش کردم دوباره.

---

بعضی وقتا نمیدونم طبیعت زندگی چیه. یعنی نمیدونم جریان طبیعی زندگی چه معنایی داره. 

---

تا پارسال آدمی بودم که فکر می‌کردم "اشکال نداره، بالاخره یه کاریش می‌کنیم"، ولی خیلی این طرز فکر اشتباه بود. بهم ضربه زده‌. درسته شاید تهش بشه یه کاری کرد، ولی این مدل زندگی کردن خوب نیست. باید آدم در همون لحظه متوجه باشه تصمیم‌هاش چه نتایجی دارن. 

---

سریال dopesick رو دیدم. یه جاییش وکیله به همکارش میگه تو از کی آدم مذهبی‌ای بودی؟ میگه نبودم. هشت سال پیش مسیحی شدم. می‌پرسه چرا؟ میگه می‌خواستم آدم بهتری باشم. 

خب من فکر نمی‌کنم مذهب از آدما آدم بهتری می‌سازه. ولی نمی‌تونم هم کاملاً باهاش مخالفت کنم. مثلاً آدمای مذهبی به طور میانگین رفتارهای پرخطر کمتری دارن. مثل روابط متعدد و مصرف مواد. البته تحقیقاتی هم هست که نشون میده تو بعضی جمعیتا تفاوتی نداره. یا مثلاً بعضی تحقیقات میگن آدمای مذهبی resilience بیشتری دارن تو شرایط سخت. بهرحال نمیدونم. دیالوگی بود که منو به فکر برد. 

---

گاهی حس می‌کنم یه چمدونم که به زور زیپش کشیده شده. یه بادکنکی که هنوز نترکیده ولی خطر ترکیدنش وجود داره. یه لباسی که با سختی زیپش رو کشیدی و می‌ترسی با یه حرکت درزش پاره بشه. یه منی که درون خودم به زور جا شده و رها نیست. بندهای اجباری نیست. محدودیت‌های عقلانیه. ولی کمی خسته‌ام. و منتظرم برسم خونه. برسم خونه که این لباسو از تنم در بیارم و نفس بکشم. تو پوست خودم. تو وجود خودم. 


  • نورا

شروع به خوندن تورات کردم. برام جالبه. فصل اولش در مورد آفرینش جهان صحبت می‌کنه. البته پذیرفتن جزئیاتش ساده نیست. ولی یه شباهت‌هایی با قرآن داره. مثلاً همینکه میگه آفرینش شش روز طول کشیده، یا یه جا میگه "خدا گفت بگذار نور باشد، پس نور بود". که منو یاد همون کن فیکون میندازه. دیگه اینکه توی قرآن یک جا بعد از اینکه میگه آسمان‌ها و زمین‌ را در شش روز آفریدیم، در ادامه میگه "و کان عرشه علی الماء (و عرش او بر آب بود) [هود-۷]. و توی تورات نوشته که در روز دوم، خدا میگه بگذار یک قکیعه‌ای (רָקִ֖יעַ) میان آب‌ها باشه. و آب‌ها رو از آب‌ها جدا کنه. و در نهایت اینجوری میشه که بالا و پایین این قکیعه آبه. و خدا اسم اون قکیعه رو شماییم (שָׁמָ֑יִם) میذاره. حالا تو متن انگلیسی شماییم رو به بهشت ترجمه کرده، ولی معنی اصلی شماییم آسمان‌ها یا سماوات هست. و این کلمه همیشه جمع استفاده میشه. یعنی مثلاً تو عربی سما و سماوات داریم. ولی تو عبری شما و شماییم نداریم. شماییم یعنی آسمان‌ها. و به این فکر کردم که شاید توی تفسیر قرآن هم باید به سماوات به عنوان جمع کلمه‌ی سما نگاه نشه و خودش یه لغت جداگانه باشه. حالا باز باید تحقیق بیشتری کنم. 


بله این بود گزیده‌ای از اونچه امروز خوندم :) 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان